به یاد گرامی بهروز دهقانی که در پیوند اندیشه و عمل صمیمی بود (۳)

اشرف دهقانی

بخش سوم

اما تأثیرات فرقه دموکرات بر روی خانواده بهروز – همچنان که روی دیگر هم طبقه ای های آنها – دوگانه بود.  رهبران این فرقه که به جای کمک به دهقانان در مبارزه شان علیه فئودالها – به مثابه یکی از اصلی ترین استثمارگران آن دوره – صف طبقات را به نام “وحدت” مخدوش کرده، فئودال ها را در فرقه راه داده و دهقانان را از مبارزه علیه اربابان ده باز داشته بودند، آنها که تصور می کردند به جای مبارزه طبقاتی و با صرف تکیه بر مبارزه ملی ، می توانند خودمختاری را در آذربایجان حفظ کنند، آنها که لزومی به وحدت مبارزاتی با دیگر خلقهای ایران که همگی در مقابل دشمن مشترکی قرار داشتند، یعنی در مقابل حکومت مرکزی شاه که منافع امپریالیسم انگلیس در ایران را نمایندگی کرده و دشمن همه خلقهای ایران بود، نمی دیدند و به مبارزه در این جهت دست نزدند، آنهائی که بر خلاف ادعاهایشان و پشتیبانی از انقلابیون مشروطه و قهرمانانی چون خیابانی، از جنس آنان نبوده و همچون آن انقلابیون اهل مبارزه و جنگ انقلابی نبودند، در اولین اخطار حکومت مرکزی مبنی بر اعلام حمله به آذربایجان از صحنه مبارزه فرار کرده و ضمن برچیدن “حکومت ملی” در آذربایجان، توده های مردم را در مقابل یورش ارتجاع وحشی تنها گذاشتند.  در طی چند روز – قبل از این که پای ارتش شاهنشاهی به آذربایجان رسیده و به قتل عام مردم این دیار بپردازد – در فقدان هیچگونه قدرت سیاسی بر سر جامعه، خود افراد چماقدار و چاقو کش متعلق به فئودال ها و سرمایه داران وابسته در آذربایجان به جان توده های مردم افتاده و ضمن غارت اموال آنها به چنان اعمال جنایتکارانه و به چنان خونریزی هائی دست زدند که تاریخ به یاد نداشت (این تجربه به نوبه خود خط بطلان بر تعالیم آنارشیستی می کشد که ضرورت دولت در یک جامعه طبقاتی را انکار می کنند؛ و در عین حال  درستی تعالیم مارکسیستی و سخنان انگلس را ثابت و یادآوری می کند که مطرح کرده است که در یک جامعه طبقاتی ، بدون وجود و سیطره یک قدرت سیاسی (دولت)، طبقات به دلیل وجود تضادهای طبقاتی فیمابین خود، همدیگر را خواهند درید).  با فرار رهبران فرقه دموکرات از صحنه مبارزه، مردم آذربایجان با فجایعی جانگداز مواجه شدند.  در عین حال ، عمل نکردن به حرفهای زیبائی که مردم از رهبران فرقه شنیده بودند، جوّ یأس و ناامیدی و عدم اعتماد به روشنفکران را باعث شده و تأثیرات بسیار مخرب و ویرانگر خود را سالیان سال هم روی مردم آذربایجان و هم روی مردم سراسر ایران به جا گذاشت.  در این مسیر خانواده بهروز نیز در کنار دیگر خانواده های تحت ستم آذربایجان ، ضمن تجربه یک سال فضای آزاد در جامعه – که همانطور که گفته شد – باعث رشد آگاهی های سیاسی و طبقاتی در خانواده گشته بود ، با حملات انتقام جویانه وابستگان به فئودال ها و دیگر استثمارگران و ارتش شاه مواجه شدند.  آن حملات به قدری بیرحمانه و وحشتناک و غیر قابل تصور بودند که کینه و خشم عمیق و سترگی را در دل نیروهای آزادیخواه جامعه پروراند که سالهای سال همچنان شعله ور باقی ماند.  در 21 آذر 1325 بهروز نیز در سن 7 سالگی در جریان صحنه های دلخراشی از آن حملات به خصوص در مدرسه خود بوده است، از بازداشت توأم با ضرب و شتم وحشیانه دانش آموزان گرفته تا سوزاندن کتابهای درسی شان.  نقل خاطره ای از جریان کتاب سوزان در مدرسه ای که صمد در آن درس می خواند گوشه ای از چگونگی حاکم شدن ارتجاع بر اوضاع را آشکار می کند.  در این مورد در کتاب “برادرم صمد بهرنگی، روایت زندگی و مرگ او” از اسد بهرنگی چنین نوشته شده است: “یک هفته از 21 آذر می گذشت.  رفتیم مدرسه دیدم نام مدرسه را که “21 آذر مدرسه سی” بود دوباره 15 بهمن کرده اند.  مدیر جدیدی آمده بود، بچه ها می گفتند که آقای رفعتی را گرفته  اند.  مدیر مدرسه در جلو صف به فارسی گفت: “بچه ها پیشه وری فرار کرد ، متجاسرین شکست خوردند و غائله تمام شد.  پیشه وری رفت و زبانش را هم با خود برد! اکنون با هم می رویم تا مانده آثارش را نابود کنیم”.  به صف شدیم و  از کوچه تنگ که به کوچه میرزا حسین واعظ مشهور بود گذشتیم.  تو میدان گذر لیل آوا، آتش شعله می کشید، بچه های دیگر مدارس هم آمده بودند، یک یک کتابها را انداختیم تو آتش.  مدیر جدیدمان به هر بچه ای که کتابش را تو شعله می انداخت، یک شیرینی می داد.  مدیران مدرسه ها مواظب بودند که کسی کتابش را پنهان نکند و حتماً آن را بیاندازد تو آتش” (صفحه 61). 

در این دوره ی هول و هراس و وحشت، خانه بهروز و خانواده اش ، مأمنی برای مبارزینی از فرقه بود که از یورش ارتجاع جان سالم به در برده بودند.  در چنین اوضاعی بود که بهروز لزوم راز داری در مقابل دشمن را آموخت.  او می دانست که در مورد این مبارزین گریخته از دشمن که به خانه آنها پناه آورده بودند، نباید با کسی کمترین سخنی بگوید.  می توان گفت که بهروز با ضرورت مخفی کاری مبارزاتی از همین سن آشنا شد. 

هنوز تا 28 مرداد سال 32 ، فرصت ها و جوّ مبارزاتی در جامعه وجود داشت که بهروز کودکی و آغاز نوجوانیش را در آن فضا می گذرانید و به خصوص با توجه به جوّ انقلابی موجود چه در خانواده و چه در شهر، از تعالیم انقلابی آن دوره بهره می گرفت.  در همین رابطه یکی از آشنایان که در آن زمان هم محله ای خانواده بهروز بود و به عنوان یک جوان مبارز در رابطه با حزب توده فعالیت می نمود ، این خاطره را بازگوئی می کرد که من به عنوان یک جوان ، معمولاً نوجوانان محله را دور خودم جمع می کردم و از اوضاع مملکت و مسایل سیاسی مختلف برای آنها حرف می زدم.  بهروز هم علیرغم سن کمش در این جمع شرکت داشت.  در هنگام صحبت یک دفعه چشمم به بهروز می افتاد و می دیدم که او طوری چشمانش را به دهان من دوخته که انگار می خواهد همه سخنان مرا در هوا بقاپد و چیزی را نشنیده نگذارد. 

در جریان مبارزه دکتر مصدق علیه امپریالیستها برای ملی کردن نفت، بهروز بر آگاهی و تجارب انقلابیش می افزود.  وقایع مبارزاتی این دوره، از میتنگ های پرشوری که مردم تبریز وسیعاً در آن شرکت می کردند تا جُنب و جوش های مبارزاتی و صحبت ها و بحث های سیاسی در مدارس تا وقایع مهمی چون پائین کشیدن مجسمه های شاه و پدرش رضا شاه ، در جریان مبارزات توده ای قبل از 28 مرداد، همگی تجارب مبارزاتی ای بودند که بهروز عملاً در جریان آنها قرار داشت.  در 28 مرداد سال 1332، شاه که با اوج گیری مبارزات توده ها مجبور به فرار از کشور شده بود، با کمک امپریالیستهای انگلیس و آمریکا ، طی یک کودتا به سلطنت باز گشت و این بار حکومت ضعیف وی، در سایه شکست مبارزات توده ها تحت رهبری های بی کفایت غیر کمونیستی ، قدرت بیشتری گرفت و شرایط دیکتاتوری در سراسر ایران بر قرار گشت.  بهروز، به هنگام کودتای 28 مرداد ، 14 ساله بود.  او حوادث آن روزها را نیز به عینه دیده و در همین رابطه توانست آگاهی های خود را نیز صیقل دهد.  شکست مبارزات توده ها در اثر رهبری های بورژوائی (با رهبری مصدق) و خرده بورژوائی (عمدتاً حزب توده) و سیطره فضای سرکوب و اختناق که به خصوص در آذربایجان با تشدید ستم و سرکوب ملی نیز همراه بود، شرایط بسیار دشوار و طاقت فرسائی برای توده های مردم و نوجوانان آگاهی چون بهروز به وجود آورد.  این شرایط با توجه به آگاهی طبقاتی و سیاسی نسبی بهروز در آن زمان، نهال پر ثمر خشم و کینه به دشمن طبقاتی را در دل او بارور ساخت. 

همانطور که گفته شد در هنگام تولد بهروز شغل پدر چاه کنی بود.  در آغاز کار چاه کنی، پدر گاه سه پسر بزرگتر از بهروز را هم با این فکر که بچه ها ورزیده و با تجربه شوند با خود سر کار می برد ولی در مورد بهروز چنین نشد.  آبا می گفت هیچوقت نگذاشتم پدرتان بهروز را هم مثل سه برادر دیگر با خود به چاه ببرد.  در اینجا لازم است به مطلبی اشاره کنم که در نبرد خلق شماره 6 (ارگان سازمان چریکهای فدائی خلق ایران) به عنوان زندگی نامه رفیق بهروز دهقانی درج شده است که البته نویسنده اش بر خلاف تصور رایج، من نیستم.  در آنجا به اشتباه نوشته شده که گویا بهروز هم در کودکی به همراه پدر به کار چاه کنی می رفته است که این طور نیست.  بهروز در کودکی در تعطیلات تابستان ، همچون اغلب بچه های خانواده های کارگر و زحمتکش بساط کوچکی در سر کوچه بر پا کرده و شیرینی (نوعی شکلات به نامهای سوت شیرنیسی یا شیرنی بالیغی)، هندوانه دیم (که در تبریز مشهور بود) و یا چای خشک می فروخت.  با یادآوری این موضوع جا دارد خاطره ای از کودکی او که تا حدی بیانگر تفریح و خوشی بچه های هم طبقه ای او بود هم نقل شود.  این خاطره مربوط به ماه رمضان است که مسجد محل (حتم بیگ مچیدی) به مدت یک ماه برنامه مذهبی مخصوص رمضان داشت و دو سه ملا در آن مسجد روضه می خواندند.  جمع حضار را زنان محل تشکیل می دادند و بهروز و بچه های دیگر هم در کنار این مسجد ، بساط شیرینی فروشی خود را پهن می کردند.  در اینجا زنی به نام رُخساره که اداره مسجد را به عهده داشت همیشه بساط این بچه ها را به هم می زد و می گفت که کنار مسجد نباید شیرینی بفروشید.  این موضوع باعث درگیری بهروز و دوستانش با این زن بود.   رخساره به بچه ها زور می گفت و آنها قدرت مقابله با او را نداشتند.  اما بچه ها بالاخره خود را به سلاحی مجهز کردند.  بهروز با همراهی بچه های دیگر شعری علیه رخساره ساخت و هر وقت این زن بساط شیرینی فروشی آنها را به هم می زد ، آن شعر را با آهنگی به طور دسته جمعی می خواندند: “کچل رخسارانین گوموش دی باشی/ هر دم چاغیریر میرزا داداشی/ دئییر گل منیم باشیمی قاشی. . . “.  (سر کچل رخساره به نقره می ماند، هر دم داداش میرزا را صدا می زند که سر کچل اش را بخاراند).  در این هنگام رخساره عصبانی شده و در حالی که به بچه ها فحش می داد و آنها را نفرین می کرد به روی آنها خیز بر می داشت که کتکشان بزند.  بچه ها فرار می کردند و او آنها را دنبال می کرد.  این خاطره مربوط به دوره کودکی بهروز همواره مایه شوخی و خنده در خانه بود.  

برپائی بساط های کوچک شیرینی فروشی و غیره که حداکثر پول توجیبی ناچیز بچه ها را تأمین می کرد به واقع بیشتر یک کار تفریحی بود تا کار برای کسب درآمد جدی.  اما بیشک انجام چنین کارهائی از طرف بهروز از همان کودکی باعث شده بود که او با درک شرایط اقتصادی خانواده، نسبت به خرج و صرف هزینه، برخورد کاملاً مسئولانه ای داشته باشد.  مثلاً برخورد او در دوره دبیرستان که سعی می کرد کار تحصیل اش را با کمترین هزینه پیش ببرد ، قابل ذکر است.  آن موقع کتاب فروشی ها ، کتابهای درسی استفاده شده سال گذشته را هم می فروختند.  در آغاز سال تحصیلی بازار شیشه گرخانه تبریز و خیابان تربیت، مملو از دانش آموزانی می شد که می خواستند کتابهای درسی مورد نیاز شان را تهیه کنند.  بهروز از اول شروع مدارس کتابهایش را جلد می گرفت و آنها را طوری در طی یک سال استفاده می کرد که تا آخر سال تحصیلی انگار لای کتابها را هم باز نکرده است و تمیز و تازه نگه می داشت.  (من خود به یاد دارم که او در مورد کتابهای غیر درسی هم که از کودکی به من می داد تا مطالعه کنم ، همین روش را داشت.  او طرز ورق زدن کتاب به گونه ای که آسیبی به خود کتاب نزند، و کلاً تمیز و خوب نگاه داشتن کتاب را به من هم می آموخت).  بهروز در شروع سال جدید مدارس ، کتابهایش را بر می داشت و به بازار می برد و می فروخت و کتابهای مورد نیازش برای سال جدید را می خرید، البته استفاده شده اش را که در این صورت پول کمی از بابتش پرداخت می کرد.  با توجه به چنین برخوردهای مسئولانه و هوش بالا و برخوردهای سنجیده اش بود که اهالی خانه وی را بسیار دوست می داشتند و به واقع او محبوب خانواده بود و همه احترام خاصی برایش قایل بودند.  بهروز در دبیرستان نیز محبوب بود.  دبستان سهند و دبیرستان امیرخیزی در تبریز ، مدارسی بودند که بهروز در آنها  درس خواند.  او که از هوشی سرشار برخودار بود ، در همه دوره های دبستان و دبیرستان معمولاً رتبه شاگرد اول کلاس را کسب می کرد.  بهروز یک سال که شاگرد دوم شده بود به یکی از زن داداش ها گفته بود که خودم مخصوصاً کاری کردم که شاگرد اول نشوم و زن داداش این طور تفسیر می کرد که بهروز می خواست ببیند که آیا او را صرفاً به خاطر شاگرد اولی اش دوست دارند!؟  ولی گویا موضوع به حسادت برخی از آشنایان بر می گشت که گفته بودند چون مدیر مدرسه فامیل بهروز است ، به او نمره خوب می دهند. 

از شوخ طبعی بهروز در نوجوانیش نیز تعریف هائی در خانه می شد.  مثلاً در آن زمان در شروع سال تحصیلی، دانش آموزان از کتابفروشی ها سئوال می کردند که مثلاً برای کلاس دوم دبیرستان کتاب فیزیک یا فارسی و غیره دارید؟ کتابفروش ها دائماً با چنین سئوالاتی از طرف دانش آموزان روبرو بودند.  بهروز بعد از این که کتاب های سال قبلش را می فروخت و کتاب های لازم برای سال بعدش را می خرید، شوخی اش گل می کرد و سر به سر دانش آموزان و کتابفروش ها می گذاشت.  مثلاً به کتابفروشی ها مراجعه می کرد و با قیافه جدی می پرسید آقا برای کلاس دوم مداد پاکن دارید، یا برای کلاس سوم مداد دارید؟ کتابفروش اول متوجه نمی شد و لحطه ای گیج و مات می ماند و بعد می گفت پسر مداد و مداد پاک کن که دیگر سال اول و دوم نداره! در این موقع بهروز می زد زیر خنده و کتابفروش هم با او می خندید.  او از این نوع شوخی ها زیاد می کرد و همیشه فضا را شاد نگه می داشت. 

به گفته افراد خانواده، بهروز از همان سنین نوجوانی چنان شخصیتی از خود نشان می داد که احترام دیگران را به خود جلب می کرد.  داستان “نانجیب همسایا” هم که در کتاب “راز مرگ صمد”در مورد آن نوشته ام، اتفاقاً در سنین نوجوانی او پیش آمده بود.  این موضوع را عیناً از آن کتاب (چاپ دوم صفحه 58) در اینجا نقل می کنم: 

“بهروز داداش با اينکه تازه پا به جوانی گذاشته بود با رفتار و کردار سنجيده خود نشان داده بود که از داداش‌های ديگر کاملا متمايز است.  همانطور که برای پدر و مادرم از همه پسرهای ديگرش متمايز بود. محبوبيت چشمگير بهروز در بين افراد خانواده حتی پيش از آن بود که او به دليل از کار افتادگی پدر و مواجه شدن خانواده با فقر و فاقه بسيار، در حاليکه هنوز ۱۸ سال بيشتر نداشت به نان آور اصلی خانه تبديل شود.  برای تاکيد به درجه محبوبيت بهروز در بين افراد خانواده شايد نقل اين خاطره بی مناسبت نباشد: در همسايگی ديوار به ديوار ما خانواده فقيری زندگی می‌کرد.  مادر زحمتکشی با ۵-۴ تن از فرزندانش که زندگيشان را از راه دوک ريسی می‌گذراندند.  بچه‌های خانه ما آن خانواده و مشخصا زن همسايه را “نانجيب همسايه” می‌خواندند.  (البته بايد توجه داشت که واژه ” نانجيب” در تُرکی به مفهوم آدم بد اخلاق و تندخو می‌باشد) علت اين امر آن بود که روزی آن زن به ناحق به بهروز دشنام داده بود که گويا به خانه‌شان سنگ پرتاب کرده است.  در آن زمان احتمالا بهروز ۱۵-۱۴ ساله بوده است و از آنجا که به تائيد همه حتی در چنين سنی او نوجوانی بسيار معقول و فکوری بود و مزاحمت‌هايی از آن نوع هرگز به او نمی‌چسبيد، اهالی خانه، خود بخود در دفاع از بهروز ، زن همسايه را “نانجيب همسايه” خوانده بودند.  تا جايی که من به ياد دارم مادرم همواره گوشزد می‌کرد که اين لفظ را به کار نبرید و تاکيد می‌کرد که او زن زحمتکشی است و بايد با احترام با او برخورد کنيم.  با اين حال در بين ما نام “نانجيب همسايه” روی آن خانواده باقی ماند.“. 

 (ادامه دارد)