مقدمه‌ای از رفیق اشرف دهقانی بر کتاب «خاطراتی از یک رفیق» نوشته رفیق شهید مرضیه احمدی اسکوئی

ققنوس سرخ

(به یاد گرامی رفیق مرضیه احمدی اسکوئی)

انتشار مجدد کتاب «خاطراتی از یک رفیق (یادداشت‌های چریک فدائی خلق، رفیق شهید مرضیه احمدی اسکوئی، همراه با چند شعر و یک داستان)» که هم اکنون در اختیار شماست در شرایطی صورت می‌گیرد که نسل جوان ایران تحت هجوم ایدئولوژیکی گسترده‌ای از طرف رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفته است. امروز علناً وابستگان به رژیم ننگ و جنایت جمهوری اسلامی و همچنین کسانی که با پیشبرد سیاست‌های این رژیم به نام و نانی رسیده‌اند (نان آلوده خورها)، هر یک با روش و تاکتیک خاصی در قالب به‌اصطلاح تاریخ‌نویس، جامعه‌شناس، کارگردان فیلم، هنرپیشه و عکاس و غیره با برخورداری از امکانات و فضائی که برایشان به وجود آورده شده است، می‌کوشند تا وضع ظالمانه کنونی را غیرقابل تغییر و ثابت جلوه داده و از این طریق فضای یأس و ناامیدی را در میان جوانان مبارز ایران رواج دهند. آن‌ها به خصوص با تحریف تاریخ و واقعیت درخشان مبارزات چریکهای فدائی خلق و مخدوش کردن چهره‌های سرشناس و محبوب آن‌ها در میان مردم و آن‌طور که امروز در هر نشریه و برنامه تلویزیونی رژیم شاهدیم با تقبیح آن چه آن‌ها «آرمان‌گرائی» می‌نامند (این جماعت واژه «آرمان‌گرائی» را گذاشتن هدف‌هائی هر چند زیبا ولی دست‌نیافتنی در مقابل خود، اتوپیست‌بودن و بیهوده تلاش‌کردن و… معنی می‌کنند)، می‌کوشند اساساً مبارزه را تلاشی بی‌ثمر خوانده و هرگونه چشم‌انداز برای تحقق خواست‌های انقلابی و برحق توده‌ها را کدر و غیرقابل دسترسی جلوه دهند. در چنین شرایطی شناساندن هر چه بیشتر چهره انقلابی و دوست داشتنی رفیق مرضیه به‌عنوان یکی از زنان دلاور و شجاع چریک فدائی به نسل جوان و در اختیار قرار دادن شعرها و نوشته‌های در دسترس او که تجربه‌های زندگی و مبارزه توده‌ها را انعکاس داده و در عین حال درک و احساسات پاک و ستایش بر انگیز رفیق مرضیه در آن‌ها موج می‌زند، می‌تواند به سهم خود در مقابله با این تهاجم ایدئولوژیک از طرف رژیمی که از همان مناسبات امپریالیستی در ایران حفاظت می‌کند که رژیم شاه حافظ آن بود، نقش ارزنده خود را ایفاء نماید.

رفیق مرضیه احمدی اسکوئی، هم به‌عنوان یک زن چریک سلحشور و هم به‌عنوان یک زن فدائی شاعر، نه فقط در میان مردم مبارز ایران بلکه وسیع‌تر از آن در میان مردم مبارز افغانستان نیز چهره کاملاً آشنائی است. او نه فقط با نوشته‌ها و به‌خصوص با شعرهای زیبا و انقلابی‌اش و به‌واقع با زندگی سراسر مبارزاتی‌اش بلکه با شهادت قهرمانانه خود در جریان یک درگیری مسلحانه با مزدوران رژیم شاه‌، تأثیر به‌سزائی روی توده‌های وسیع مردم و به‌خصوص روی زنان مبارز ایران به‌جا گذاشته است. رفیق مرضیه از جمله زنان انقلابی ایران بود که در جامعه تحت سلطه رژیم شاه که نه فقط تبعیض علیه زن و بی‌حقوقی وی در قانون رسمیت داشت بلکه فراتر از آن- در شرایطی که دست روحانیون برای رواج خرافات مذهبی و حفظ آداب و سنت‌های ارتجاعیِ زن‌ستیز باز نگاه داشته شده بود- زن در میان افکار عمومی نیز به‌عنوان جنس درجه دوم محسوب می‌شد، با روی‌آوری به مؤثرترین و سترگ‌ترین مبارزه جاری در جامعه ایران یعنی مبارزه مسلحانه (به‌عنوان هم استراتژی هم تاکتیک) به سهم خود عملاً توانائی و قابلیت زن را در مقابل چشم توده‌ها آشکار کرد. بنابر این، او نه تنها به‌عنوان یک زن کمونیست فدائی همراه با دیگر زنان چریک در خدشه‌دار کردن و در هم شکستن تصور دون‌پایه بودنِ زن و در اعتلای مقام زن در جامعه نقش بارزی ایفاء کرده، بلکه با مبارزه خود دوشادوش رفقای مرد فدائی در روند تاریخ به جلو، یا به قول خود وی، در کارِ ساختن جاده طویل جهانِ بی‌طبقه، سهم خود را داراست. آوازه شهامت و شجاعت او در مقابل نیروهای مسلح رژیم شاه و تأثیر مبارزاتی آن روی توده‌ها به حدی است که امروز در رژیم جمهوری اسلامی که مخدوش‌کردن چهره انقلابیون گذشته در دستور روز قرار دارد، در مورد رفیق مرضیه علاوه بر انتشار مطالب تحریف‌آمیز از عکاسی صحنه‌پردازی شده نیز استفاده شده است. در این عکس که صحنه‌پرداز آن شخصی به نام آزاده اخلاقی می‌باشد درست برخلاف آن‌چه در واقعیت بود ساواکی‌ها نه تنها با ترس و دلهره با رفیق مرضیه که از نظر آن‌ها مردی است که چادر زنانه سر کرده است‌، برخورد نمی‌کنند بلکه در مقابل او روحیه پر قدرتی دارند و این مرضیه است که ناتوان تصویر شده که حتی نتوانسته به سوی ساواکی‌ها تیری شلیک کند و اسلحه از دستش افتاده است. (برای اطلاع بیشتر در مورد این عکس به مقاله «عکس‌هائی در خدمت تحریف «مرگ‌های تاریخی!» از الف- آزاد، مندرج در پیام فدائی شماره ۱۹۹، دی ماه ۱۳۹۴ رجوع شود.)

در این کتاب، رفیق مرضیه را همراه توده‌های رنج‌کشیده و از جمله محروم‌ترین آن‌ها می‌بینیم و می‌بینیم که او چگونه با برخورد جامعه‌شناسانه و حتی روان‌شناسانه به توضیح واقعیت‌هائی که در جامعه ایران تحت سلطه رژیم شاه قرار داشت پرداخته است. در ابتدا وی می‌نویسد: «این نوشته شرح پاره‌ای از مشاهدات من از زندگی محنت‌بار خلق است که نه تازگی دارد و نه منحصر به فرد محسوب می‌شود، چرا که هر گامی که در این سرزمینِ به یغمای امپریالیسم رفته برمی‌داری، خود را رویاروی محنتی دیگر و فلاکتی جان‌گدازتر می‌یابی.» او می‌دانست که هر یک از ما شاهد چه صحنه‌های دلخراشی از زندگی مردم و شاهد چه برخوردهائی از طرف طبقات دارا و رژیم حاکم نسبت به آن‌ها بودیم و از این رو همواره اصرار می‌کرد که رفقای دیگر هم همچون خود وی خاطرات خود را به روی کاغذ بیاورند. متن کتاب حاضر را رفیق مرضیه در سال ١٣۵٢ در اختیار رفقای سازمان قرار داد. من خود آن را در همان سال قبل از این که چاپ بیرونی شود در درون سازمان خوانده بودم.

بخشی از کتاب حاضر در برگیرنده خاطرات کودکی رفیق مرضیه می‌باشد که با ظرافت خاصی به رشته تحریر درآمده‌‌اند. در این خاطرات می‌توان دخترک کوچکی را دید که با کنجکاوی وارد زندگی همسالان فقیر خود می‌شود و از همان آغاز فاصله طبقاتی و ظالمانه‌بودن آن را احساس می‌کند. در ادامه، آن گاه که مرضیه به آگاهی سیاسی دست یافته این حس را که اکنون به درکی آگاهانه تبدیل شده می‌توان در شرح مشاهدات او از چگونگی زندگی دختر بچه‌هائی که در خانه‌های ثروتمندان به کلفتی و یا به عبارت دیگر به بردگی گرفته شده‌اند به‌صورت زنده دید؛ و او با قلم توانایش نه فقط درد و رنج و عواطف و احساسات این کودکان را عیان می‌سازد بلکه خشم و کینه سوزان خود نسبت به جامعه طبقاتی که تولیدکننده مستمر چنین وضعی است را به خواننده نیز منتقل می‌کند؛ و در همین رابطه او از این هم غافل نمی‌ماند که با نشان دادن نمونه‌ای از برنامه‌های مشمئزکننده تلویزیونی در برخورد به کلفت‌های جوان، یادآور شود که ایدئولوگ‌های رژیم شاه مروج چه فرهنگ ارتجاعی در جامعه بوده‌اند. در قسمتی دیگر، رفیق مرضیه را به همراه دوستان‌اش که مسلماً رفیق گران‌قدر صبا بیژن‌زاده یکی از آن‌ها بود در نقاط مختلف ایران در میان محروم‌ترین توده‌ها می‌یابیم (مرضیه و صبا هر دو در دانشسرا تحصیل می‌کردند. آن‌ها از دیرباز با هم دوست بودند تا جائی که مرضیه اولین آگاهی‌های سیاسی خود را در ارتباط با پدر صبا که در دوره حزب توده یکی از مبارزین آن دوره و عضو آن حزب بود کسب کرده بود). او از «رنج‌آباد» کوره‌ها در خاتون‌آباد گرفته تا کپرنشینان بندرعباس تا آتشگاه اهواز با کولی‌آباد‌ها و حلبی‌آباد‌هایش همه را زیر پا گذاشته، از زندگی آن‌ها تأثیر گرفته و صرف نظر از این که بعدها با مبارزه قهرمانانه خود تأثیری تاریخی بر زندگی آنان و دیگر ستمدیدگان به جای گذاشت‌، در همان زمان نیز با برخوردهای انسانی و مهربانانه خود تأثیر مثبت روی آن مردمان ستمدیده و محروم داشته است. در ارتباط با زندگی پر مشقت کولی‌ها می‌نویسد: «هر چه در کوره‌ها بیشتر می‌گردیم با حقایق تلخ‌تری آشنا می‌شوم. بیش از همه سیستمی که برای استثمار پیاده شده مرا از نیرنگ بازی و شیادی سرمایه‌داران، به شگفت می‌اندازد. آن‌ها برای پنهان کردن پنجه‌های خون‌آلود خود که بی‌رحمانه بر گوشت و پوست کارگران فرو رفته و نیروی کار و رمق و هستی‌شان را ذره ذره بیرون می‌کشد… خود کارگران را در مقابل هم قرار داده‌اند.» و «هنگامی که ناخن آویخته و خونین یک زن تیره بخت را دیدم که همچنان به سمت قوطی روغن نباتی دراز بود، تمام پیکرم را لای منگنه‌ای یافتم که داشت در آتش له می‌شد». این‌ها گوشه‌ای از صحنه‌هائی است که خواننده در این کتاب با آن‌ها مواجه شده و امکان می‌یابد روح سرکش و جستجوگر مرضیه، شخصیت والا و چهره عمیقاً مهربان او را نیز لمس کند. موسیقی و رقص کولی‌ها را شنیدن و دیدن‌، آرزویش بود و می‌نویسد: «من به موسیقی و رقص دست‌نخورده قومی و محلی علاقه فراوانی دارم، اصالت آن درد و رنج آن‌ها را در کنار پُر صفاترین و زیباترین جلوه‌های طبیعت یادآور می‌شود.» اما در «کولی‌آباد» چیزهای دیگری می‌بیند و می‌شنود: «دلم به درد می‌آید، آیا این کودکان از همین سن و سال…؟… این کودکان، این شکوفه‌های پلاسیده زیر دست‌های هرزه…»،  «… صحنه‌هائی که پیش می‌آیند، نمی‌شود با کلمات تصویرشان کرد، فقط باید آن‌ها را دید یا دست‌کم من نمی‌توانم آن‌ها را تصویر کنم. آخر من درماندگی زنانی که جوانی و طنازی خود را از دست داده‌اند و جوان‌ترها جایشان را گرفته‌اند، حسرت و درد ماسیده در لابلای چروک چهره‌های پلاسیده آن‌ها را چگونه می‌توانم تصویر کنم؟». در این کتاب مرضیه از گشت خود در ادارات دولتی نیز نوشته و ضمن ارائه تصویری از برخورد کارکنان ادارات نسبت به روستائیان و طبقات پائین جامعه، و هم چنین ارائه نمونه‌هائی از برخورد توده‌های خوار و ذلیل شده از ظلم و ستم جامعه طبقاتی حاکم و برملاکردن تبلیغات دروغین رژیم در مورد «انقلاب اداری» که یکی از موارد دوازده‌گانه به اصطلاح «انقلاب سفید» شاه بود، نگرش آگاهانه خود در رابطه با این بخش از مسایل اجتماعی را نیز در مقابل دید خواننده قرار داده است. او در این کتاب هم‌چنین فراموش نکرده است که رنج و خشم خود از ستم دوگانه‌ای که بر زنان کارگر و زحمتکش در جامعه روا می‌شود را نیز ابراز کند؛ و در رابطه با حل نهائی ستم بر زن در جامعه حد بالای آگاهی کمونیستی خود را نیز به نمایش گذاشته است. می‌نویسد: «… و این است که با دیدن هر کودک فقیری بیش از هر احساسی‌، احساس درد و اندوه قلبم را در هم می‌فشارد، به‌خصوص اگر او دختر هم بوده باشد. گر چه در جوامع طبقاتی، این خاستگاه است که می‌تواند سرنوشت انسان‌ها را رقم زند نه جنسیت، اما حتی در درون طبقه بهره‌ده نیز زن‌ها ستم و بی‌عدالتی سنگین‌تری را تحمل کرده‌‌اند. به هر رو آن چه مهم است و واقعیت دارد این است که ریشه این ستم‌ها در بطن جوامع طبقاتی است و با نابودی این نوع جوامع هست که این ریشه‌ها خواهد خشکید».

با در میان گذاشتن گوشه‌ای از واقعیت‌های تلخ و دردناکی که رفیق مرضیه با آن‌ها زندگی کرده بود وی خواننده را به قضاوت می‌کشاند و مطرح می‌کند که بگذار آنان که فریفته تبلیغات دشمن در مورد چریکها گشته‌اند «بدانند که کدامین دردها قلب‌های ما را از کینه انباشته بود و ما در مبارزه بی‌امان خود  برعلیه دشمن تا دندان مسلح، … برای کدام آرمان به پاک‌باختگی، بی هیچ شکوه جــــــان می‌باختیم.» رفیق مرضیه که به‌عنوان یک شاعر از شاخک‌های حسی قوی‌ای برای فهم  مسائل اجتماعی برخوردار بود و در پرتو آگاهی والا و دانش مارکسیستی-لنینیستی خود مسببین دردهای جامعه تحت سلطه رژیم وابسته به امپریالیسم شاه را می‌شناخت، نه می‌توانست همان‌طور که خود نوشته است در مقابل واقعیت موجود بی‌تفاوت بماند («… همه‌مان ملول و دلتنگیم، نمی‌شود در برابر این همه تیره‌روزی بی‌تفاوت ماند.») و نه مشاهده ناآگاهی‌ها و جوّ یأس‌آمیزی که قبل از شروع مبارزه مسلحانه (سال ۴۹) تماماً بر جامعه حاکم بود می‌توانست او را از پیمودن راه انقلاب باز دارد. این انقلابی پرشور هم‌چون همه انقلابیون آن دوره، از شکنجه‌هائی که مأموران امنیتی شاه در زندان‌ها علیه مبارزین به‌کار می‌بردند آگاه بود؛ و واقعیت این است که این انقلابیون در راه مبارزه برای از بین بردن ظلم و ستم در جامعه ترسی از آن شکنجه‌ها به دل راه نمی‌دادند و تنها مسأله‌ای که آن‌ها را نگران می‌ساخت آن بود که مبادا نتوانند در مقابل آن شکنجه‌ها دوام بیاورند و ناخواسته اطلاعاتی را در اختیار دشمن قرار دهند. این نگرانی که ناشی از نهایت صداقت و صمیمیت و وفاداری با خلق بود را ما در این کتاب در وجود رفیق مرضیه می‌بینیم.  

داستانی که در این کتاب تحت عنوان «داستانی بر مبنای زندگی رفیق اصغر عرب هریسی» آمده مربوط به چریک فدائی خلق رفیق اصغر عرب هریسی می‌باشد. او به‌مثابه یک کمونیست فدائی، یکی از انقلابیون جان بر کف آن دوره بود که رفیق مرضیه در این کتاب با توصیفی از زندگی او از رفقائی چون صمد بهرنگی، معلم اصغر و رفیق بهروز دهقانی که رفقائی چون او را آموزش داده و در تشکل چریکهای فدائی خلق سازمان داده بودند و رفقای فدائی دیگر یاد می‌کند. رفیق مرضیه هم‌چنین چگونگی دستگیری این رفیق را درست به همان صورتی که خود وی و رفیق همراه‌اش، چریک فدائی خلق محمد تقی‌زاده چراغچی در زندان برای زندانیان سیاسی آن دوره تعریف می‌کردند‌، در این نوشته توضیح داده و از مقاومت قهرمانانه او در زیر شکنجه‌های مأموران امنیتی رژیم شاه که در واقعیت امر‌، حتی باعث تحسین خود آن‌ها نیز شده بود یاد کرده است. این یک واقعیت تاریخی است که چریکهای فدائی خلق دستگیر شده در سال ۵۰ با مقاومت قهرمانانه خود در زیر شکنجه و با روحیه تهاجمی و نشان‌دادن شجاعت بی‌نظیر در برخورد به نیروهای امنیتی رژیم شاه تحولی انقلابی در زندان به‌وجود آوردند. رفیق اصغر، به‌عنوان یک کارگر انقلابی با قلبی سوزان از خشم طبقاتی نسبت به استثمارگران و مرتجعین حامی آن‌ها، یک پای برجسته این تحول بود. او اولین مبارز اسیر در چنگال دشمن بود که وقتی از او خواستند تابعیت خود را اعلام کند در مقابل چشمان ناباور دست‌اندرکاران رژیم شاه که منتظر بودند فرمول همیشگی دلخواه آنان (تابعیت دولت شاهنشاهی ایران) عنوان شود، مطرح کرد من تابع خلق ایرانم و در حالی که انقلابی حرفه‌ای بودن در خون و وجود او جای داشت‌، وقتی از او شغل‌اش را جویا شدند، چریک فدائی خلق بودن را شغل خود اعلام کرد. رفیق اصغر عرب هریسی و رفیق محمد تقی‌زاده از جمله کمونیست‌های فدائی بودند که در عملیات قهرمانانه حمله به کلانتری پنج تبریز در تاریخ ۱۳ بهمن ۱۳۴۹ که پیش‌درآمد رستاخیز سیاهکل بود شرکت داشتند. این دو رفیق در ۲۲ اسفند سال ۱۳۵۰ در ستونی که کمونیست فدائی برجسته ایران، علیرضا نابدل در رأس آن قرار داشت با سرود «من چریک فدائی خلقم، جای من فدای خلقم…» به‌سوی جوخه اعدام در میدان چیتگر تهران رفته و خون‌شان را وثیقه آگاهی مردم ایران قرار دادند. 

عمده توصیف‌های رفیق مرضیه در کتاب حاضر مربوط به شرایط زندگی و وضعیت ستمدیدگان و محرومین جامعه می‌باشد که او از نزدیک آن‌ها را مشاهده کرده بود. تعمق روی آن‌ها به‌نوبه خود به نسل‌های جوان می‌آموزد که در دوره شاه چه شرایطی در جامعه، انقلابیونی چون چریکهای فدائی خلق را به صحنه مبارزه خونین با رژیم شاه کشاند و چه زمینه‌های مادی باعث خیزش توده‌ها و انقلاب آن‌ها شد. هم چنین با مطالعه یادداشت‌های رفیق مرضیه در مورد شرایط زندگی توده‌های ستمدیده در دوران شاه به راحتی می‌توان متوجه شد که صرفاً با روی کار آمدن جمهوری اسلامی نیست که توده‌های ستمدیده ایران امروز با شرایط فاجعه‌باری مواجه شده‌اند، بلکه بانی این وضع در اساس وجود سیستم سرمایه‌داری وابسته در جامعه ماست که تأمین کننده منافع امپریالیست‌ها و سرمایه‌داران وابسته می‌باشد. این سیستم پس از انقلاب به اصطلاح سفید شاه به سیستم حاکم در اقتصاد ایران تبدیل شد. اگر زمینه به وجود آمدن سیستم سرمایه‌داری وابسته در ایران را هم به لحاظ تاریخی پی‌گیری کنیم خواهیم دید که از  قرن نوزده از آن‌جا که امپریالیسم با تکیه به زور سیاسی و نظامی خود ایران را مورد تهاجم قرار داد، قشری از سرمایه‌داران که خدمتگزار منافع امپریالیست‌ها بودند (بورژوازی کمپرادور) پا به عرصه وجود نهادند. این همان قشری بود که نقش ضد انقلابی خود را در به شکست کشاندن انقلاب مشروطیت ایفاء کرد. این قشر از سرمایه‌داران تحت حاکمیت رضا شاه به‌مثابه خدمتگزار منافع امپریالیسم انگلیس در ایران و سپس در دوره رژیم وابسته به امپریالیسم شاه هر چه بیشتر رشد کرد تا این که در سال ۱۳۴۱ با تغییر شیوه فئودالی در جامعه به سرمایه‌داری به صورت طبقه حاکم در آمده و در جهت تأمین منافع امپریالیست‌ها و از این طریق تأمین منافع خود، قدرت سیاسی را تماماً به دست گرفت. با انتقال قدرت از رژیم شاه به جمهوری اسلامی حمایت و حفاظت از این سیستم به عهده جمهوری اسلامی قرار گرفته و رشد و انکشاف هر چه بیشتری یافت. امروز درست به‌دلیل رشد و گسترش هر چه فزون‌تر سیستم سرمایه‌داری وابسته در جامعه ماست که تبعات اجتماعی جنایتکارانه و واپس‌گرانه این سیستم انگلی نیز خود را به‌صورت هر چه برجسته‌تری نشان می‌دهد. به‌واقع جای تعجب نیست که ما امروز  شاهدیم که در مقایسه با دوره شاه، هم بر وسعت و هم بر تنوع فجایع اجتماعی و نکبت‌هائی که زاده این سیستم می‌باشند نیز به مراتب افزوده شده است. می‌دانیم که با انقلاب توده‌ها طی سال‌های ۱۳۵۶-۱۳۵۷، امپریالیست‌ها مجبور شدند شاه را هم چون موش مرد‌‌ه‌ای به زباله‌دان تاریخ پرتاب کنند. ولی با رفتن شاه مناسبات سرمایه‌داری وابسته در جامعه ما از بین نرفت و در نتیجه صرف سرنگونی رژیم شاه نتوانست نقطه پایانی بر فقر و فلاکت و فجایع مختلف بگذارد. این تجربه گران‌بهائی است که می‌آموزد که امروز نیز صرفاً با سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بدون آن که خواهان از بین بردن نظام سرمایه‌داری در ایران باشیم، اساس وضع ظالمانه و نکبت‌بار حاکم تغییر نخواهد کرد؛ و کسانی که برای رسیدن به رفاه و آزادی صرفاً چشم به رفتن این یا آن رژیم می‌دوزند‌، تجربیات گذشته را زیر پا می‌گذارند. رفیق مرضیه بر اساس نظراتی که در کتاب رفیق مسعود احمدزاده مطرح شده به خوبی می‌دانست که به‌منظور از بین بردن اقتصاد حاکم (سیستم سرمایه‌داری وابسته) در ایران، مبارزه مسلحانه روشنفکران انقلابی باید به تشکیل ارتش خلق تحت رهبری کمونیست‌ها منجر شود، چرا که کاملاً به این امر واقف بود که این «سرزمینِ به یغمای امپریالیسم رفته» تنها در نبرد بین ارتش خلق با ارتش ضد خلقی و دیگر نیروهای مسلح که ستون فقرات سلطه امپریالیستی در میهن ما را تشکیل می‌دهند می‌تواند به سرزمین شاداب و زندگی بخش برای اکثریت جامعه تبدیل شود. 

به نکات گوناگون دیگری هم می‌توان در این کتاب انگشت گذاشت ولی برای این که این مقدمه بیش از حد طولانی نشود در این جا تنها به دو مورد اشاره می‌کنم. یکی آن‌که در کتاب رفیق مرضیه از جنبه روان‌شناسی متوجه تفاوت برخورد توده‌ها نسبت به دستگاه حاکم در دوره شاه و امروز می‌شویم. مثلاً می‌بینیم که در آن زمان (به‌خصوص قبل از شروع مبارزه مسلحانه و ارتقای روحیه مبارزاتی مردم) توده‌های تحت ستم علیرغم همه خشم و نفرتی که از رژیم شاه داشتند اما به خود اجازه نمی‌دادند که علناً علیه شخص شاه و مسائلی که مستقیماً به رژیم مربوط می‌شد حرفی بزنند و اقشاری از مردم حتی به تملق‌گوئی از کارهای شاه هم می‌پرداختند. این را ما در این کتاب از جمله در برخورد کارمند اداره نسبت به «انقلاب اداری» شاه می‌بینیم و یا مثلاً در قسمتی می‌خوانیم: «شب عید است، رفقا می‌گویند که یک نفر ناشناس نیکوکار چهل کیلو برنج و چهل قوطی روغن نباتی به شیر و خورشید اهداء کرده است که به مردم بینوا بدهند و این‌ها خبر شده‌‌اند و همان جا می‌روند. جلو عمارت تنظیم خانواده می‌رسیم، دو پاسبان که از پوست سوخته و پیکر لاغرشان پیداست که بومی ‌هستند، در دو سمت ایستاده‌‌اند، در حقیقت در میان انبوهی جمعیت گم شده‌اند… زن به ما که سر و وضع بهتری داشتیم شکوه‌کنان می‌گفت: خدا به شاه عمر بده شب عیدی برایمان برنج و روغن می‌فرستد، ولی این بی‌شرف‌های بی پدر و مادر ــ اشاره به  پاسبان‌ها بود ــ آن‌ها را می‌خورند و به ما نمی‌دهند، شما وقتی رفتید بگوئید که بما نمی‌دهند و خودشان می‌خورند. دعای‌شان به شاه به‌خاطر سر و لباس ماست و این که خیال می‌کنند مأموریم…». 

مردم معمولاً اعتراض خود به وضع موجود را در چهارچوب این اصطلاح که «شاه خوبست ولی اطرافیانش بد هستند» انجام می‌دادند. در حالی که ما امروز شاهد روحیه و وضعیت دیگری در رابطه با توده‌ها از لحاظ روان‌شناسی هستیم. مثلاً با این که امروز شدت اختناق و سرکوب به مراتب بیشتر از زمان شاه است‌، اما ستمدیدگان علناً در کوچه و خیابان، بالاترین مقامات حکومتی و خود ولی فقیه جنایتکار جمهوری اسلامی را به باد ناسزا می‌گیرند و عملاً خشم و نفرت خود را از این رژیم نشان می‌دهند. کار به جائی رسیده است که گاه دست‌اندرکاران جمهوری اسلامی و کسانی که در بساط این رژیم به خوش‌رقصی مشغولند برای جلب توجه توده‌ها خود را در صف اپوزیسیون و حتی مغضوب رژیم جا می‌زنند. این تفاوت آشکار در روحیه و چگونگی برخورد مردم نسبت به یک رژیم وابسته به امپریالیسم، از یک طرف مدیون حافظه تاریخی توده‌ها در ارتباط با تأثیرات انقلابی مبارزه کمونیست‌های فدائی و دیگر مبارزین مسلح فداکار و صدیق با خلق در دهه پنجاه در جامعه می‌باشد و از طرف دیگر، در وسعتی به مراتب فراتر، به دلیل انقلابی که مردم ایران در سال‌های ۵۶-۵۷ به آن دست زدند و در پرتو آن متوجه قدرت تاریخی خود گشتند‌، حاصل شده است. مورد دیگر، نقل سخنانی از تجربیات توده‌ها در این کتاب است که به‌نوبه خود مُهر تأئید به تحلیل چریکهای فدائی خلق در کتاب‌های «مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک» و «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء» می‌زنند. مثلاً چریکهای فدائی خلق از خشم فروخورده توده‌ها در اثر سرکوب و دیکتاتوری رژیم شاه در فقدان یک سازمان انقلابی در صحنه مبارزه و در شرایط رواج تبلیغات دشمن مبنی بر گویا بیهوده‌بودن مبارزه و غیره سخن گفته بودند. رفیق مرضیه نیز در رابطه با مشاهدات عینی خود می‌نویسد: «شهرداری» آن‌ها را از کپرهای‌شان بیرون نموده، «شهرداری» به آن‌ها بدقولی کرده است. شهردار کیست و چیست؟ یک موجود خیالی و بسیار قدرتمند که قادر است کپرها را ویران کند و آن ماشین گنده هم یکی از نوکران زیردست شهرداری است، به هر رو نیروئی است که تصور مبارزه با آن را هم نمی‌شود کرد.» رفیق هم‌چنین از زبان کارگرانِ به‌قول خود «رنج‌آباد کوره‌ها» در خاتون‌آباد توضیح می‌دهد: «آن‌ها به خاطر می‌آورند که یکبار در زمانی نه چندان دور در ایام همین شاه – سال سی و سه – وقتی کارگران اعتصاب کرده و به وضع خود اعتراضی کرده‌‌اند، مأموران و ژاندارم‌های شاه به آن جا ریخته‌‌اند و آن‌ها را به گلوله بسته‌‌اند و خیلی‌ها را که فقط جراحتی برداشته بودند، زنده بگور کرده‌‌اند. آن‌ها این قصه شوم را سینه به سینه می‌گردانند. خشم‌شان را فرو می‌خورند، کینه‌شان را سرکوب می‌کنند، اما من دل‌هاشان را لمس می‌کنم که مثل دست‌های پیرمرد از کینه و خشم کبره بسته است، روزی این خشم‌ها گشوده خواهد شد. به‌خوبی می‌دانم که آن روز نه به زودی و نه به آسانی فرا نمی‌رسد. سهم دشوار اما ضروری و حتمی خود را در تسریع گشودن این خشم‌ها‌، یک آن فراموش نمی‌کنم.» در این‌جا در ضمن نگرش رفیق مرضیه نسبت به مبارزه و پیروزی که «نه به زودی و نه به آسانی فرا نمی‌رسد» و یا به قول رفیق مسعود احمدزاده «مبارزه سخت است و طولانی»، کاملاً آشکار است؛ و این که اصل مسأله این است که بتوان در مسیر مبارزه برای رسیدن به هدف نقش هر چه مؤثر‌تری ایفاء نمود. مرضیه که به‌مثابه یک چریک فدائی خلق به قدرت تاریخی توده‌ها واقف و به آن ایمان داشت در این‌جا نشان می‌دهد که دغدغه او تماماً انجام هر تلاش مبارزاتی برای گشوده‌شدن خشم مبارزاتی توده‌ها و به‌میدان‌آوردن آن‌ها به صحنه مبارزه می‌باشد و او جز به سهم خود در هموارکردن این مسیر به چیز دیگری نمی‌اندیشد. 

در اواخر بهار سال ۱۳۵۰ در شرایطی که رفیق مرضیه هنوز به چریکهای فدائی خلق نپیوسته بود در ارتباط با فعالیت‌های دانشجوئی‌اش در دانشسرای عالی سپاه دانش دستگیر شد. اما در آن زمان به همان‌گونه که خود وی نوشته است «بازار جنایت» ساواک در ارتباط با مبارزین مسلح به حدی «گرم» بود که چندان سخت‌گیری در مورد وی به عمل نیاوردند. ساواک پس از سه روز بازجوئی وی را آزاد کرد بدون آن‌که بداند که چه مبارز انقلابی و چه شیرزنی را در چنگال خود داشت که اکنون آزادش می‌کند. به‌صورتی که خود رفیق مرضیه می‌گفت در جریان این بازداشت بسیاری از یادداشت‌ها، داستان‌ها و شعر‌های او از بین رفتند. او از احساسات خود در دوره بازداشت‌اش نوشته و در پایان، ترجمه یک نغمه دلنشین آذربایجانی را هم ذکر کرده است. با توجه به عشق و علاقه رفیق مرضیه به زبان مادری خود و این که وی تا به آن حد به این زبان تسلط داشت که به ترکی شعر می‌گفت، با حسرت باید گفت که اگر زبان ترکی توسط رژیم‌های وابسته به امپریالیسم به بند کشیده نشده بود و رفیق مرضیه می‌توانست نظرات و احساسات خود را به زبان مادری‌اش بیان کند‌، با الهام از همین نغمه‌ها و شعرهای پر محتوا و غنی فولکلوریک آذربایجان که در همه وجودش جاری بودند می‌توانست گنجینه ادبیات مردم خویش را پر بارتر کند، در این صورت امروز شاهد اثری حتی گران‌بهاتر از اثر حاضر می‌بودیم، می‌نویسد:

«برخاستم با درونی متلاطم از کینه و خشم و ایمان به راه افتادم و حتی ذره‌ای تردید نداشتم که زندگی‌ام یک آن خالی از مبارزه نخواهد بود. شب به همه جا دامن می‌گسترد. زوزه بادی وحشی با زوزه سگ‌ها می‌آمیخت. سربازی با آوای غمگین نی‌لبک خود‌، این آهنگ ترکی را می‌نواخت:

آی درنای زخمگین، از کجائی؟ ای که ز تیر صیاد‌، زخمگین و خسته‌ای … بی تو باغ‌ها می‌پژمرند، بی تو… (یارالی دورنا، سن هارالی سان هارالی دورنا؟ اُوخچی اَل ایندن یارالی دورنا… سن گِتسن باغلار سارالی دورنا…)، و من با یاران شکنجه شده‌‌ام بودم، شاید او هم که نی می‌نواخت به آن‌ها می‌اندیشید.»

بگذارید اکنون که چاپ جدید این کتاب فرصتی فراهم نمود تا در باره رفیق گران‌قدر و عزیزم مرضیه بنویسم اندکی هم از خاطرات خود با او بگویم.

اولین بار رفیق مرضیه را در مشهد دیدم. اواخر سال ۱۳۵۲ بود. قرار دیدار را رفیق ارزنده و کبیر علی‌اکبر جعفری ترتیب داده بود. محل قرارمان کوچه پهن و ساکتی بود که بوته گل‌هائی در کناره‌ای از آن، زیبائی خاصی به آن محل بخشیده بود. زیبائی گل‌ها و سکوت کوچه که راز دار می‌نمود‌، فضای دلپذیری ایجاد کرده و هیجان و احساس خوش مرا برای دیدن یک رفیق دختر جدید چندین برابر می‌کرد. من از یک طرف کوچه می‌رفتم و مرضیه از روبرو می‌آمد. رفیق جعفری فقط به من گفته بود که یک رفیق دختر به نام لیلا که آذربایجانی است بر سر قرار من خواهد آمد. وقتی به هم رسیدیم و رمزها رد و بدل شد مرضیه با بی‌قراری که عشق در آن غلغله می‌زد مرا به آغوش کشید. چشمان‌اش پر اشک شد و اولین سخنانی که بر زبان آورد این بود: «همین که از دور دیدمت شک نکردم که خودتی چون راه رفتن‌ات مثل بهروز بود»، و اضافه کرد، «انگار که بهروز داشت می‌آمد». معلوم بود که او می‌دانست که بر سر قرار چه کسی آمده است و نام بردن از بهروز (برادر فدائی من، بهروز دهقانی) با آن احساسات گرم (درست‌تر است بگویم آتشین) گویای دریائی از خاطره بود که او از بهروز در ذهن و وجود خود داشت. جملات مرضیه که به زبان ترکی ادا می‌شد مرا بی‌اختیار به تبریز و به دوره‌ای برد که او و بهروز مرتب با هم بودند و با هم این ور و آن ور می‌رفتند، همان زمانی که دوستان بهروز می‌گفتند که بهروز بالاخره دختر دلخواه‌اش را پیدا کرد. آخر بهروز در پاسخ دوستان که می‌گفتند چرا ازدواج نمی‌کنی همیشه پاسخ می‌داد دختری را پیدا کنید که تا حدی با من همفکر بوده و از شعور اجتماعی لازم برخوردار باشد؛ و حالا مرضیه با درجه بالائی از شعور اجتماعی و سیاسی و با روحیه رزمندگی در کنار بهروز بود. مادرم نیز با شادی و غرور به پسر عزیزش که مهر و محبت‌اش به او به معنی واقعی کلمه عاشقانه بود می‌گفت: «آره پسرم این‌طوری درسته. پسر و دختر باید یک مدتی با هم بگردند، با هم آشنا بشوند و بعد با هم عروسی کنند.» برای درک پاسخ بهروز به دوستان‌اش لازم است توضیح دهم که در سال‌هائی از دهه چهل بی‌توجهی به مسایل سیاسی جوّ غالب در میان اکثر جوانان ایران و به‌خصوص در میان جوانان دختر بود. در میان آن‌ها همان معیاری برای زندگی شایع بود که فرهنگ غالب اشاعه می‌داد. در مورد اغلب دختران جوّ به گونه‌ای بود که حتی به سختی می‌شد دختران علاقه‌مند به مطالعه کتاب‌های اجتماعی ارزشمند را سراغ گرفت. 

برای من روشن نیست که مرضیه و بهروز در چه مقطعی با هم آشنا شده بودند. با توجه به این که مرضیه در اسکو، نزدیک آذرشهر یعنی محلی که بهروز در آن جا تدریس می‌کرد، معلم بود چه بسا که آن‌ها پیشتر همدیگر را دیده و با هم آشنا بودند. ولی در هر حال آن‌ها در شرایطی پیوند نزدیک‌تری با هم پیدا کردند که تشکل چریکهای فدائی خلق در حال شکل‌گیری بود. این مقطعی بود که بهروز گردآوری نیرو و سازماندهی آن‌ها را وظیفه خود قرار داده و برای این منظور با کسانی که روحیه مبارزاتی در آن‌ها سراغ داشت تماس می‌گرفت. مسلماً روحیه والای مبارزاتی مرضیه و دلاوری‌های تحسین‌برانگیزی که حتی در برخوردهای عادی او نمایان بود نمی‌توانست از چشم بهروز دور بماند. آن‌ها اغلب در کتاب‌فروشی شمس در تبریز همدیگر را می‌دیدند و دوستان در جریان این رابطه قرار داشتند. یک بار بهروز در مورد مرضیه (بهتر است بگویم در مورد دختری که می‌دانستیم وی با او مراوده دارد) به من گفت که دختر خیلی خوبی است ولی روی نظرات سیاسی‌اش باید کمی‌ کار کرد؛ و آن‌ها با هم مطالعه می‌کردند و در مورد مسایل سیاسی با هم بحث و گفتگو می‌کردند. بعد، مرضیه به تهران رفت. او در دانشسرای عالی سپاه دانش درس می‌خواند و از آن‌جا هم‌چنان با بهروز در رابطه بود. اتفاقاً در اواسط سال ۱۳۴۹ (چند ماه قبل از رستاخیز سیاهکل) که من در رابطه با سازماندهی جدید گروه (رفیق احمدزاده) برای پیشبرد مبارزه مسلحانه به تهران رفتم تا به‌عنوان یک انقلابی حرفه‌ای در یک خانه تیمی فعالیت کنم، برای این‌که رفتنم به تهران را برای خانواده خودم توجیه کنم از اطلاعاتی که بهروز از محل تحصیل مرضیه داشت سود بردم. به واقع بهروز مرا از وجود دانشسرای عالی سپاه دانش و محل آن مطلع کرد و به من گفت که به خانواده بگویم که به تهران می‌روم تا در آن دانشسرا تحصیل کنم.

در طول راه، مرضیه از خاطرات‌اش با بهروز گفت و از تأثیری که صداقت و پاکی او روی وی داشته است. او از احساسات انقلابی‌اش در رابطه با من هم گفت و به تصور آن‌که من شعری که وی به یاد من سروده بود را خوانده‌ام (که در آن موقع نخوانده بودم) گفت در تمام مدتی که آن شعر را می‌نوشتم تو در مقابل چشمان‌ام بودی. من حقیقتاً نمی‌دانستم در مقابل احساسات پاک انقلابی او چه باید بگویم.  برای من از همان زمان‌ها این‌طور جا افتاده که چنین احساس‌هائی هر چند در رابطه با یک شخص بیان می‌شود ولی به واقع بیانگر نهایت صمیمیت و عشق گوینده‌اش نسبت به مبارزه انقلابی و انقلابیونی است که در راه رهائی توده‌های زحمتکش و رنجدیده ایران از هیچ تلاشی دریغ نمی‌ورزند. می‌دانستم و می‌دیدم که مرضیه خود به جرگه چنین انقلابیونی تعلق دارد. در کنار من زن دلاور و سلحشوری راه می‌رفت که در عین حال شاعری هنرمند بود، شاعری که قادر بود هم به زبان ترکی و هم فارسی احساسات ظریف و عمیق انقلابی‌اش را در قالب شعر بیان کند.    

مدت کوتاهی پس از این دیدار به پایگاهی منتقل شدم که رفیق مرضیه نیز در آن‌جا بود. در پایگاه فرصت بیشتری برای صحبت با یکدیگر داشتیم. در آن‌جا او با جزئیات هر چه بیشتری موضوع آمدن دو زن همراه با مأموران امنیتی شاه به دانشسرای عالی سپاه دانش برای دستگیری من در اردیبهشت سال ۵۰ را توضیح داد. آن دو زن در کلاس‌های مختلف حضور یافته و از دانشجویان سراغ «اشرف» را  می‌گرفتند. رفیق مرضیه بسیار تأسف می‌خورد که در آن روز در دانشسرا نبوده و می‌گفت وقتی دوستان‌ام آمدن مأموران و آن دو زن را تعریف کردند قلب‌ام به تپش درآمد و آرزو می‌کردم که در آن روز بودم و کتک مفصلی به آن‌ها می‌زدم. 

رفیق مرضیه را در آن خانه تیمی در پشت دستگاه پلی‌کپی به خاطر می‌آورم. او از ماهنی‌ها (ترانه‌ها) و آهنگ‌های ترکی و آواز‌های غنی فارسی برایم حرف زد و خود یک ترانه به زبان فارسی خواند. تا آن زمان نمی‌دانستم که مرضیه چنان صدای زیبا و دلنشینی هم دارد. من برای او یکی از ماهنی‌های «دورنا» را خواندم و به او گفتم که وقتی از شهادت بهروز در زیر شکنجه مطلع شدم، این را در سلول به یاد او می‌خواندم. (…ایلک باهار گلدی، دورنالار گلدی، تک جه سن گلیب چیخمادون‌هاردا قال می‌سان…). از مرضیه تکنیک مقابله با بی‌خوابی را هم یاد گرفتم. در آن سال که همه ما به‌دلیل حجم بالای کار مبارزاتی بی‌خوابی زیادی می‌کشیدم او توصیه می‌کرد که چشمان‌مان را حتی برای یک دقیقه هم که شده ببندیم و ساکت بنشینیم. می‌گفت که همین یک دقیقه انرژی زیادی به انسان می‌دهد؛ و واقعاً هم همین‌طور بود.  

مرضیه از چگونگی پیوستن‌اش به سازمان (چریکهای فدائی خلق) گفت. در سال ۵۰، بهروز دهقانی به قیمت تحمل وحشیانه‌ترین شکنجه‌ها، از مرضیه و مبارزینی چون او که آن‌ها را می‌شناخت حفاظت کرده بود. مرضیه که به چریکهای فدائی خلق دسترسی نداشت با مبارزینی که می‌شناخت گروهی را شکل دادند. این گروه پس از شهادت رفقائی از آن در یک درگیری مسلحانه، به‌عنوان «گروه نادر شایگان» شناخته شد. رفیق مرضیه از عشق خود به چریکها می‌گفت و این‌که سازمان چریکهای فدائی خلق را سازمان خود می‌دانست و همه آرزویش آن بود که بتواند به این سازمان وصل شده و نیروی مبارزاتی خود را در جهت رشد و اعتلای چریکهای فدائی خلق صرف کند. او این عشق را در شعر «دالغا» به خوبی بیان کرده است:

«… بیلیردیم دریالاردا/ دالغالار قوجاغیندا/ خیرداجا آرخلاراوچون/ یئنی حیات دوغولار… ایندی قاریشمیشام من/ قورتولماز دالغالارا/ وارلیغیمیز چالیشماق/ یوخلوغوموز دایانماق».

ترجمه فارسی: «…می‌دانستم که در دریاها در آغوش امواج، جویباران کوچک‌، هستی تازه‌ای می‌یابند… اینک پیوسته‌‌ام/ به امواج بی‌پایان/ هستی‌مان تلاش/ و نیستی‌مان آسودن است». 

رفیق مرضیه در مورد یکی از مبارزین آن گروه (مصطفی شعاعیان) می‌گفت که وی آگاهانه با حساب‌گری‌های خرده‌بورژوائی از پیوستن هر چه زودتر او به چریکهای فدائی خلق ممانعت کرده بود؛ و مرضیه از این امر بسیار خشمگین و عصبانی بود. رفیق مرضیه می‌گفت که در گروه‌شان تنها مصطفی با چریکهای فدائی خلق ارتباط داشت ولی در حالی که افراد گروه صادقانه با همه وجود و با پاک‌باختگی کامل خواهان پیوستن به چریکها بودند (این به‌واقع از فرهنگ و روحیه وحدت‌طلبانه‌ای ناشی می‌شد که در آن زمان به‌صورت غالب در میان همه انقلابیون وجود داشت)، او برخورد معامله‌گرانه با چریکها داشت و به بهانه‌هائی ارتباط آن‌ها را با سازمان برقرار نمی‌کرد. مرضیه ناراحتی و خشم خود از این امر و از مصطفی شعاعیان را در شعر بلندی به زبان فارسی سروده بود که آن شعر را هم برای من خواند. او گفت که پس از ضربه ساواک به گروه رفیق نادر شایگان در شرایط امنیتی خاصی که به‌وجود آمده بود‌، بالاخره مصطفی شعاعیان ارتباط آن‌ها را با چریکها برقرار نمود و او و صبا بیژن‌زاده با جداشدن از شعاعیان مستقلاً به چریکهای فدائی خلق پیوستند. البته هم رفیق مرضیه و هم رفیق صبا هر یک این موضوع را با جزئیات هر چه بیشتری به‌طور کتبی نوشته و در اختیار رفقای سازمان قرار داده بودند. اتفاقاً مصطفی شعاعیان نیز همان زمان که از این امر مطلع شده بود در نوشته خود که بعداً به عنوان «پنج نامه به چریکهای فدائی خلق» منتشر شد در اول نامه پنجم به این موضوع اشاره کرده و می‌نویسد: «چنان که فریدون می‌گفت، فاطمه و مهین مطالبی درباره روابط گذشته و درباره شخص من نوشته‌‌اند که همه یا مشتی از آن‌ها را فریدون شفاهاً با این کمترین در میان گذاشت.» در این نوشته او در دفاع از خود مطرح کرده است که نه فقط او بلکه رفقای دیگر هم موافق بوده‌‌اند که پیوستن گروه به چریکها به تعویق انداخته شود. لازم به توضیح است که فریدون یکی از نام‌های مستعار رفیق حمید اشرف بود و منظور از فاطمه، رفیق مرضیه و منظور از مهین، رفیق صبا بیژن‌زاده می‌باشد. (در اینجا به این موضوع هم باید اشاره کرد که قلم به دستانی که در بساط رژیم جمهوری اسلامی به خوش رقصی مشغولند- امثال هوشنگ ماهرویان- امروز ظاهراً در دفاع از مصطفی شعاعیان که هر عقیده انحرافی و هر خطائی هم که داشت مبارزی جان بر کف علیه رژیم شاه بود نوشته‌های او را به وسیله‌ای برای سم‌پاشی علیه چریکهای فدائی خلق قرار داده‌‌اند). 

کتاب حاضر حاوی شعرهای زیبائی هم از رفیق مرضیه که تخلص «دالغا» ( به معنی «موج») را برای خود برگزیده بود، می‌باشد که به‌واقع بخش کوچکی از شعرهای اوست. هم‌چنین باید یادآور شد که در شرایط توده‌ای‌شدن مبارزه در سال ۱۳۵۷ و انتشار نوشته‌هائی از سازمان چریکهای فدائی خلق توسط رفقای هوادار، کتاب «خاطراتی از یک رفیق…» نیز منتشر و وسیعاً پخش شد. ولی به‌صورتی که من در جزوه «غزال سرخ ما» توضیح داده‌‌ام منتشرکنندگان چاپ دوم این کتاب در حالی که از وجود رفیق مرضیه به‌عنوان یک چریک فدائی خلق شاعر و هنرمند مطلع بودند، دیگر رفقای فدائی شاعر را نمی‌شناختند و در نتیجه برخی از شعرهای چریک فدائی خلق پری آیتی (غزال) هم در آن کتاب به نام رفیق مرضیه به چاپ رسید. در کتاب حاضر تنها شعرهائی که بی هیچ شُبهه‌ای سروده خود رفیق مرضیه می‌باشند‌، درج شده‌‌اند. هر چند باید اضافه کرد که علیرغم تفاوت زبان شعری غزال و مرضیه، محتوا و فضای مبارزاتی برخی از این شعرها به گونه‌ای است که واقعاً تشخیص این که کدام شعرها را غزال یا مرضیه گفته است‌، آسان نیست. مثلاً لطافتی که در شعر «شاعرانه» وجود دارد با روحیه شاعرانه ظریف هر دوی آن‌ها همخوانی دارد و توصیف‌ها تماماً طبیعت زیبای آذربایجان و لُرستان را تداعی می‌کنند و همینطور شعر «بهار می‌رسد از راه». در هر حال واقعیت این است که «رفقای هنرمند چریک فدائی خلق، چه رفیق مرضیه و چه رفیق غزال و چه رفقای شاعر گمنامی چون رفیق عباس کابلی که حتی شعرهای‌شان نیز دیگر در دسترس نیستند، همه نه تنها با قریحه شعر و هنر خود بلکه با تمام قابلیت‌ها و زندگی سرشار از پیکار متهورانه‌شان با دشمن، همواره در یاد توده‌ها زنده خواهند ماند.» (از جزوه «غزال سرخ ما») و در رابطه با شعر پر صلابت و بسیار زیبای «افتخار» که سال‌ها با نام رفیق مرضیه در جنبش شناخته می‌شد باز باید گفت که «بدون جنگجویان پاک و صمیمی و دلاوران شجاع و جسوری چون مرضیه‌ها، استعداد هنری غزال هرگز نمی‌توانست به چنان اوج شکوفائی برسد که خالق شعری چنین شکوهمند گردد.» هم‌چنان که «شعرهای دهه ۱۳۵۰ شاملو در وصف انقلابیون مسلح که نشان زیباترین شعرهای او را به خود گرفته در شرایطی از طرف او سروده شده‌‌اند که غزال‌ها و مرضیه‌ها، عباس کابلی‌ها، عباس هوشمندها، سنجری‌ها، پنجه شاهی‌ها، فرشیدی و نمازی‌ها، صبا بیژن‌زاده‌ها و ده‌ها انقلابی بی‌باک و صادق و صمیمی با خلق خویش حماسه‌سازان صحنه نبرد با دشمن بودند.» (همان منبع).

تعمق حتی در معدود شعرهائی که از رفیق مرضیه به‌جا مانده نه فقط روحیه رزمندگی، نگاه عمیق و زیبای شاعرانه او نسبت به مسایل اجتماعی و حقیقت‌طلبی، این ارزشمندترین شاخص بزرگ کمونیست‌های راستین را نشان می‌دهد در عین حال منعکس‌کننده شرایط و فضای جامعه‌ای است که وی در آن می‌زیست. مثلاً در شعر زیر او به کسانی برخورد می‌کند که رفیق صمد بهرنگی وضع آنها را به عنوان «چوخ بختیار» توصیف کرده است. 

«آنان که به آرزوهای کوتاه و هستی حقیر

چهار دست و پا چسبیده‌‌اند 

آیا هرگز اندیشه می‌کنند 

به انسان‌های بزرگ و زیستن ژرف 

به ارزشمند زیستن و پرشکوه مردن ؟»

این مفهوم را رفیق بهروز دهقانی نیز به شکلی دیگر بیان کرده است که به نوبه خود فضای جامعه در میان بسیاری از روشنفکران و «چوخ بختیار‌ها» در دوره قبل از شروع مبارزه مسلحانه که منجر به تبدیل آن فضا به فضای شاداب مبارزاتی گشت را نشان می‌دهد. در نوشته بهروز رنج و احساس خفه‌گی انسان‌های آزادیخواه و مبارز از آن فضا نیز منعکس است:

«دم‌زدن در هوای آلوده فراموشی می‌آورد و خاموشی. آنهائی که چنين هوائی را فرو می‌دهند هرگز تصورش را نمی‌کنند که بيرون از چهار ديواری عقل‌شان هوای تازه و پاکيزه‌ای هست. زندگی را در بست قبول کرده‌‌اند و در نظرشان همه چيز چنانکه بايست، است و غرابتی ندارد. چيزی به تعجب‌شان نمی‌آورد و طوفان‌ها و سيل‌ها از جای نمی‌جنباندشان. بی‌حال و بی‌تفاوت. هيچ برايتان پيش آمده که در اطاق بسته‌ای ناگهان احساس کنيد که داريد خفه می‌شويد ولی ديگران فارغ و بی‌خيال سرگرم بگو و بخندند و ککشان هم نمی‌گزد؟ کسانی هستند که دنيا را چنان که هست نمی‌پذيرند و می‌خواهند بدانند که چرا اين چنين است و آنچنان. اُقشان می‌نشيند، بيمار می‌شوند، ديوانه می‌شوند، عصيان می‌کنند». (از نوشته‌ی نقدی بر کتاب «بچه‌های کوچک این قرن») 

مرضیه در برخی از شعرهایش از گنجینه ادبیات فولکلوریک آذربایجان استفاده کرده که به شعرهای ترکی او حال و هوای بسیار دلنشینی در نزد مردم آذربایجان می‌دهد. مثلاً در شعر «من خورشید را دوست می‌دارم» او به خلاق‌ترین و زیباترین شکل از یک بازی بچه‌گانه در آذربایجان سود جسته و آن شعر پر معنا را خلق کرده است. من آن بازی و شعر بچه‌گانه‌ای که منبع الهام مرضیه گشته را به‌خوبی به یاد دارم. در تبریز در دوره کودکی من نیز به محض این‌که تکه ابری روی خورشید را می‌گرفت فوری با کودکان دیگر دست به دست هم داده و حلقه‌ای درست کرده و آن شعر بچه گانه را به صورت یک نغمه (اندکی متفاوت با آنچه رفیق مرضیه نوشته) می‌خواندیم: «گونوم گئدیب سو ایشماقا، آبی دونون دگیش ماغا، گونوم چیخ‌، چیخ». دقایقی که این نغمه را  می‌خواندیم خورشید از پشت ابر در می‌آمد و در این هنگام همه با شادی به هوا پریده و هورا می‌کشیدیم.

در شعر «من خورشید را دوست می‌دارم» رفیق مرضیه ناشکیبائی انقلابی خود از تاریکی‌ای که بر جامعه ایران حاکم بود را با یادآوری ناشکیبائی دوران کودکی‌اش از تکه ابری که روی خورشید را می‌گرفت مقایسه  می‌کند:    

«ماه و ستارگان‌، به‌سان خورشید به ما روشنائی می‌دادند 

با وجود اینهمه روشنائی‌، اگر ابری در آسمان ظاهر می‌شد

و اگر ابر گذرای کوچکی روی خورشید را می‌پوشاند  

می‌دانستیم که خورشید از زیر ابرها در خواهد آمد و ابری باقی نخواند ماند

اما باز با ناشکیبائی‌، گرد هم آمده فریاد می‌زدیم

و خورشید را با نغمه به مهمانی می‌خواندیم:

“آفتابم رفته آب بخوره‌، پیراهن آبی شو عوض کنه

آفتابم درآ‌، آفتابم درآ!» 

دل من ازهیچ چیز به اندازه تاریکی نمی‌گیرد 

کودکیِ بی‌شکیبم را لحظه‌‌ای ازیاد نمی‌برم

اینک این همه تاریکی را چگونه شکیبا شوم»

اجازه دهید به خاطره‌ای هم که رفیق کبیر فریدون جعفری در مورد مرضیه می‌گفت اشاره کنم. او می‌گفت وقتی مرضیه به خانه تیمی‌ای که در کوچه شترداران واقع بود آمد، در همان ابتدا متوجه شدم که از دیدن شلوغی خانه ابرو در هم کشید. آن خانه پایگاهی بود که بسیاری از وسایل از شهرهای مختلف در آنجا جمع شده بود. رفیق جعفری می‌گفت من آن روز از آن پایگاه رفتم و یک هفته بعد که برگشتم با خانه متفاوتی روبرو شدم، با خانه‌ای تمیز و منظم. رفیق مرضیه خانه را کاملاً تمیز کرده و وسایل را با سلیقه خوب خود در جاهای لازم چیده بود. خانه حالت دلنشینی به خود گرفته و انگار بزرگ شده بود. 

یک مورد دیگر گلکاری رفیق مرضیه در پایگاه مشهد بود. در آنجا حیاط بزرگی بود با حوض بزرگی در وسط که اطرافش کرت‌بندی شده بود. درخت آلبالوی بزرگی هم کنار حوض بود. رفیق مرضیه با آن حس زیبائی‌شناسی‌اش انگار نتوانسته بود طاقت بیاورد که کرت‌ها بی گل بمانند. همین حس بود که او را بر آن داشته بود بیلی به دست گرفته، باغچه را بیل زده و گل‌های قشنگی در آنجا بکارد. این کار در ضمن به فضای خانه در نزد همسایه‌ها حالت عادی می‌داد و اقدامی به نفع تداوم کار مبارزاتی در آن خانه بود. رفقا صبا بیژن‌زاده، حمید مؤمنی و بعدها کیومرث سنجری که از ساکنین اصلی این خانه بودند مدت‌ها بعد از شهادت رفیق مرضیه همچنان در آنجا زندگی و فعالیت کردند.   

همان‌طور که در صفحات اول این کتاب دیده می‌شود، رفیق مرضیه کتاب خود را به رفیق مادر (فاطمه سعیدی – مادر شایگان) تقدیم کرده است. هنگامی که هر دوی این رفقا در درون سازمان چریکهای فدائی خلق فعالیت می‌کردند رفیق مرضیه نامه زیر را برای رفیق مادر نوشت:

«رفیق مادر

فرصتی دست نداد که با تو از کینه‌های فراوانم به دشمن حرف بزنم که چگونه اینک آن را جلا یافته‌تر می‌یابم که باز هم بزرگواری بیکرانه تو را بستایم و به تو باز هم بگویم که چگونه از محبت و عشق پاک و پرشکوه تو نیرو می‌گیرم و به تو که می‌نگرم خود را در برابر دشمن کینه‌جو تر و مصمم‌تر می‌یابم.

خوب‌ترین مادر!

خود را ناتوان می‌یابم که بتوانم آن چه را در حق تو می‌اندیشم و احساس می‌کنم برایت بنویسم. تو مثل دریایی از خشم و محبتی. خشم به دشمنِ توده و محبت به توده. و ما همگی در این خشم گسترده تو دل‌هامان را صفا می‌دهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.

صمیمی‌ترین رفیق مبارز! حتی دوست‌داشتن تو برای همه ما این تعهد را به‌وجود می‌آورد که در راه آزادی توده‌ها یک رنگ و محکم باشیم و تا آخرین قطره خون خود با دشمن بجنگیم. چرا که کسی که تو را دوست دارد تو را که پیکره روشن عشق و کینه بی‌نهایتی اگر جز این باشد سزاوار زنده ماندن نیست.

رفیق مادر! آیا می‌دانی با افسانه دلیری و شهامت و از خودگذشتگی‌ات تمام افسانه‌هایی را که تا کنون در حق مادرها نوشته شده کهنه کرده‌ای؟ حق هم بر این است. زیرا تو تنها مادر مهربان مبارزین جهان نیستی بلکه بزرگترین رفیق آن‌ها هم هستی. رسم این است که به محبوب‌ترین کسان هدیه‌ای می‌دهند و من لحظات فراوان فکر کرده‌‌ام برای یک مادر انقلابی برای یک رفیق بزرگوار چه هدیه شایسته‌ای می‌توانم بدهم. و با خودم گفته‌‌ام اگر بتوانی همیشه به توده‌ها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامت‌ترین رفیق را دوست بداری می‌توانی از قطرات خون خود دسته گلی ببندی و روزی که در راه رهائی توده‌ها آخرین تلاش‌ات را کردی و آن‌گاه که آخرین تیرت را در قلب دشمن نشاندی برای مادر بفرستی. شاید این هدیه‌ای باشد که بتوانی آن را بی‌شرمساری به شایسته‌ترین رفیق تقدیم کنی.

رفیق مادر! من وعده چنین هدیه‌ای را به تو می‌دهم. بپذیر تا آن دم که هدیه‌‌ام را برایت بفرستم.

با درود رفیقانه و 

ایمان به پیروزی مبارزه‌مان

اول مرداد ۱۳۵۲»  

رفیق مرضیه حقیقتاً به همان صورتی که در این نامه نوشته است با تلاش‌های مبارزاتی بی‌دریغ‌اش و با درگیری قهرمانانه‌اش با نیروهای مسلح رژیم شاه و نشاندن آخرین تیرهایش به قلب سیاه آنان، دسته گلی از خون خویش بسته و تقدیم راه رهائی کارگران و زحمتکشان نمود. در کتاب «بذرهای ماندگار» من به تفصیل چگونگی وضعیتی که به شهادت او منجر شد را توضیح داده‌‌ام که در این‌جا برای جلوگیری از طول کلام از ذکر دوباره آن خودداری می‌کنم. اما باید به نواری اشاره کنم که گفتگوهای پر هراس مزدوران مسلح دستگاه امنیتی شاه به هنگام مقابله با رفیق مرضیه شجاع و بی‌باک در آن ضبط شده بود و من در همان موقع به آن گوش دادم. این نوار از طریق سازمان مجاهدین که همانند ما چریکهای فدائی خلق می‌توانستند به گفتگوهای بی‌سیمی نیروهای ضد خلقی رژیم شاه گوش کنند به دست ما رسیده بود. زنده یاد پوران بازرگان که در آن زمان عضو سازمان مجاهدین خلق بود‌، بعد‌ها در دیداری که در پاریس با وی و زنده یاد تراب حق‌شناس داشتم به من گفت که آن روز او از طریق گوش‌کردن به بی‌سیم پلیس در جریان درگیری مرضیه قرار گرفته و آن نوار را هم خود وی ضبط کرده بود. پس از شهادت رفیق مرضیه، سازمان چریکهای فدائی خلق از روی نوار یاد شده چگونگی درگیری این رفیق دلاور را در نشریه نبرد خلق (شماره سوم – خرداد ۱۳۵۳) درج نمود. آن متن چنین است: «رفیق مرضیه احمدی پس از جدا شدن از رفیق معاضد تحت تعقیب مأمورین دشمن قرار می‌گیرد و پس از چند عمل ضدتعقیب سعی می‌کند خود را به خانه تیمی واقع در کوچه شترداران در میدان شاه تهران برساند. ولی مأمورین با استفاده از تجهیزات مخابراتی رد وی را به یکدیگر و به مرکز اطلاع می‌دادند و بدین ترتیب منطقه تحت محاصره دشمن در آمده‌ بود. با این حال مزدوران نمی‌توانستند ترس خود را از نزدیک شدن به رفیق بپوشانند. مرتباً از پشت بی‌سیم فریاد می‌زدند او مردیست که لباس زنانه پوشیده. حلقه محاصره رفته رفته تنگ‌تر می‌شد، در این هنگام رفیق چون دید که امکان خروج از محاصره برای او دیگر وجود ندارد، ابتکار عمل را در دست گرفت و با اسلحه کمری خود شجاعانه به مزدوران حمله کرد و پس از یک درگیری نابرابر، دشمن در حالی ‌که امید زنده دستگیر کردن او را کاملاً از دست داده ‌بود، رفیق را به مسلسل بست، در این موقع رفیق مرضیه احمدی موفق شد قرص سیانور خود را نیز بخورد. جسد رفیق احمدی را نیروهای دشمن از فاصله دور چندین بار به مسلسل بستند و سپس وحشت‌زده و به ‌آهستگی به ‌این چریک قهرمان نزدیک شده، جسد بی‌جان او را طناب‌پیچ کرده و می‌برند».

چنین بود پایان زندگی مبارزاتی زنی کمونیست که به‌خاطر مهر بزرگ‌اش به ستمدیدگان، به دشمنان آنان (امپریالیست‌ها و ایادی‌شان و سرمایه‌داران زالو صفت ایران) کینه می‌ورزید و این عشق و کینه توأمان به او نیروی مبارزاتی و شجاعت برخورد با وحشی‌ترین دشمنان آن‌ها را داده بود. رفیق مرضیه احمدی اسکوئی امروز به‌مثابه یک چریک فدائی خلق و هنرمند انقلابی خلق در دل‌های کارگران و ستمدیدگان چه در ایران، چه در افغانستان و… زندگی می‌کند. باشد که چاپ جدید کتاب خاطرات او، نسل جوان را با این ستاره درخشان جنبش کمونیستی ایران هر چه بیشتر آشنا کرده و به آن‌ها امکان درس‌گیری از نظرات، آرمان‌ها و تجربیات مبارزاتی وی را فراهم آورد تا با قدم‌های استوار راه ظفرنمون این زن کمونیست چریک فدائی را دنبال کنند.  

اشرف دهقانی

ارديبهشت ۱۳۹۵

مرضیه احمدی اسکوئی