به یاد گرامی بهروز دهقانی که در پیوند اندیشه و عمل صمیمی بود (۲)

اشرف دهقانی

بخش دوم

دوران کودکی بهروز در شرایطی آغاز شد که پس از کودتای 1299 و بعد به طور مشخص با سپردن قدرت سیاسی به دست رضا شاه در سال 1304، جامعه ایران به طور کامل تحت سیطره امپریالیسم انگلیس قرار گرفته و به یک جامعه نومستعمره تبدیل شده بود؛ به این معنی که در ظاهر یک حکومت بومی در سر کار قرار داشت ولی در بطن واقعیت، این امپریالیسم انگلیس بود که از طریق رضا شاه هدایت جامعه ایران را در همه حوزه های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی در جهت تأمین منافع خود به دست گرفته بود.  امپریالیسم انگلیس از طریق دولت دست نشانده خود، نظم اقتصادی و اجتماعی ایران را در جهت تأمین منافع امپریالیستی خویش سازمان داد و بیشتر از گذشته جامعه ایران را از رشد طبیعی خود باز داشت.  این عمل از طرف انگلیس البته با تکیه بر دیکتاتوری شدیداً قهرآمیز رضا شاهی که با استبداد دوره فئودالی متفاوت بود و تا آن زمان در جامعه ما سابقه نداشت – چرا که این دیکتاتوری همانند دیکتاتوری جمهوری اسلامی در خصوصی ترین مسایل مردم نیز دخالت می کرد – صورت گرفت.  آبا با اطلاعاتی که از دوره آخرین پادشاه قاجار (احمد شاه) داشت، با مقایسه آن دوره با دوره رضا شاه و به عنوان کسی که تأثیرات دیکتاتوری رضا خان قلدر را در زندگی خود به طور عینی دیده بود به من می گفت که مردم ایران تا زمان رضا شاه چنان دیکتاتوری خشن و نفس بر را در زندگی خود ندیده بودند.  به این ترتیب با تسلط کامل امپریالیسم انگلیس در ایران در حالی که سیستم فئودالی تداوم یافت، سرمایه داری خودِ ایران (سرمایه داری ملی) که رشد و شکوفائی خود را از قرون پیش به خصوص در آذربایجان آغاز کرده بود ، بیش از پیش تحت فشار سرمایه های امپریالیستی قرار گرفت؛ و این در شرایطی بود که دیکتاتوری رضا شاه و سرکوب جنبش های ضد فئودالی – دموکراتیک و مبارزات ضد امپریالیستی مردم ایران به سرمایه های انگلیس امکان بسط و گسترش هرچه بیشتری را می داد.  در این مقطع هر چند که اقتصاد ایران به درجه امروز به سیستم جهانی سرمایه داری وابسته نبود، ولی بحران در این سیستم از یک طرف و سیاست های غارتگرانه و ضد ملی رضا شاه از طرف دیگر دمار از روزگار کارگران و زحمتکشان در می آورد.  برخورد رضا شاه و گردانندگان حکومتش نسبت به مردم آذربایجان هم بسیار وحشیانه تر و کینه توزانه تر از بقیه نقاط ایران بود.  مرتجعین رضا شاهی از یک طرف به دلیل مبارزات قهرمانانه مردم این دیار در مبارزات دموکراتیک و ضد امپریالیستی دوره مشروطیت از آنها کینه به دل داشتند، و از طرف دیگر، الزام این دیکتاتور برای “ملت” سازی مورد نیاز امپریالیسم انگلیس در ایران که باعث در هم کوبیدن و کوشش برای از میان بردن زبان های دیگر در ایران به جز زبان فارسی بود، در آذربایجان با شدت هر چه بیشتری صورت می گرفت. 

سیاست امپریالیستی ملت سازی رضاه شاه نه تنها منجر به کنار گذاشته شدن بسیاری از آثار مترقی و انقلابی به زبان تُرکی که خود حاصلی از دوره های تاریخی مردم ایران می باشند، از دسترس مردم شد بلکه تحقیر و توهین وقیحانه نسبت به مردم تُرک زبان این دیار (مثلاً اصطلاح “تُرک خر” در این دوره توسط شوونیست های زمان رضا شاه رواج یافت) را موجب گردید.  این واقعیت که با غارت آشکار ثروتهای موجود در آذربایجان نیز همراه بود ، شرایط بسیار دشواری را برای مردم آذربایجان و به خصوص برای خانواده های کارگر و زحمتکش همچون خانواده بهروز به وجود آورده بود.  اما بهروز هنوز کودک بود که با شدت گیری جنگ جهانی و ورود ارتش شوروی تحت رهبری استالین (ارتش سرخ) به ایران و برچیده شدن حکومت رضا شاه، مردم ایران و توده های ستمدیده در آذربایجان نفسی به راحتی کشیدند.  در این دوره شرایط مبارزاتی نوینی در ایران به وجود آمد و به خصوص در آذربایجان با توجه به حضور ارتش سرخ شوروی، مبارزه توده ها رشد و گسترش یافت.  بر چنین زمینه مبارزاتی بود که در سال 1324 تشکلی در آذربایجان به نام “فرقه دموکرات آذربایجان” شکل گرفت.  

از آنجا که فراز و فرود این “فرقه” بر زندگی بهروز، بر روی درک و احساسات او نسبت به مسایل اجتماعی و حتی شکل گیری شخصیت اش در همان دوره کودکی تأثیر قاطعی داشته است، در اینجا اندکی روی آن درنگ می کنم.  

موقعی که حکومت خود مختار در آذربایجان اعلام شد ، بهروز شش ساله بود.  محصلین در آن سالها قبل از شروع دبستان یک سال به کلاس می رفتند و این دوره پیش دبستانی به نام تهیه خوانده می شد.  بهروز این شانس را داشت که در شش سالگی به کلاس تهیه رفت و یک سال به زبان مادری خود، تُرکی درس خواند.  مادرم همواره با افتخار از این که بهروز کلاس تهیه یا به واقع اول دبستان را به زبان مادری خود درس خوانده بود صحبت می کرد و از شور و شوق او برای درس خواندن می گفت.  خانواده بهروز نیز همچون بسیاری از خانواده های کارگر و زحمتکش تبریز طرفدار فرقه دموکرات بودند.  در نتیجه بهروز نیر در محیطی سیاسی قرار گرفته و طی یک سال همراه خانواده اش یکی از شادترین دوران زندگی خود را از سر گذراند.  با توجه به حضور ارتش سرخ در آذربایجان و کمک های بی دریغ شوروی به مردم آذربایجان، فرقه دموکرات در شرایطی قرار داشت که توانست با دست زدن به اصلاحاتی چند به خصوص در زمینه عمران و آبادانی و در حوزه فرهنگی شرایط بهتری برای مردم آذربایجان به وجود آورد.  این فرقه، با کوشش در ارتقاء سطح آگاهی توده ها و به خصوص برگرداندن غرور ملی مردم آذربایجان به آنها – به مردمی که طی همه دوران دیکتاتوری امپریالیستی رضا شاه تحت شدیدترین توهین ها و تحقیر ها و ستم شدید ملی قرار داشتند – تأثیرات کاملاً مثبتی بر زندگی مردم به جا گذاشت.  برای خانواده بهروز مشاهده اقدامات وسیع اصلاح گرایانه فرقه – از خیابان سازی و برق کشی و بازسازی کارخانه ها گرفته تا ایجاد فضای سبز در شهر و تا اقداماتی نظیر پائین آوردن قیمت ارزاق، رسیدگی به مسایل بهداشتی، ایجاد بیمارستان و دانشگاه و غیره و رایج کردن و رسمیت دادن به زبان تُرکی در آذربایجان که در خدمت محترم شمردن شخصیت و تقویت غرور ملی مردم تُرک زبان این دیار قرار داشت – کاملاً رضایت بخش بود.  این اقدامات که با ترسیم چشم اندازهای امیدبخشی هم از طرف رهبران فرقه همراه بود ، در دل پدر و دیگر افراد خانواده امید به آینده بهتر را شکوفا می کرد.  آبا از آن دوره تعریف می کرد که آسفالت خیابانها، و خیابان سازی آنقدر به سرعت صورت می گرفت که ما شب می خوابیدیم و صبح که بلند می شدیم می دیدیم که یک خیابان جدید ساخته شده است.  خیابان اصلی شهر تبریز نیز که نام آن را خیابان ستارخان گذاشتند در این دوره ساخته شد.  این خیابان بعد از حمله خونین حکومت مرکزی یعنی رژیم شاه به آذربایجان درسال 1325 به خیابان پهلوی تغییر نام داده شد.  از دیگر اقدامات فرقه دموکرات تأسیس یک تأتر در تبریز بود.  به واقع اولین تأتر در ایران توسط فرقه دموکرات در تبریز در محلی به نام بالا باغ ساخته شد.  این تأتر که هر هفته در آن نمایش های مترقی اجرا می شد کاملاً برای خانواده های طبقات پائین در دسترس بود و پدر و مادر بهروز نیز همراه فرزندان خود و از جمله بهروز به آنجا رفته و به تماشای نمایشات مترقی و آگاه گرانه می نشستند.  معروف بود که صحن این تأتر به گونه تخصصی خاص ساخته شده بود به طوری که گفته می شد نظیر آن فقط در مسکو وجود دارد.  با حمله رژیم شاه به تبریز در 21 آذر 1325 هر چند ساختمان تأتر باقی ماند ولی دیگر درب آن تأتر به روی مردم بسته شد و اساسا دیگر به عنوان تأتر از آن استفاده نشد، امروز هم رژیم جمهوری اسلامی صحن تأتر یاد شده را کاملا خراب کرده و آن را به محلی برای خواندن نماز جمعه تبدیل کرده است.  

وجود فضای سیاسی چپ در خانه ای که بهروز در آن رشد می کرد ، مسلماً در رشد شخصیت او مؤثر بود.  پدر بهروز دوستی به نام “قولی دائی” داشت که با او بسیار صمیمی بود تا آنجا که بر طبق سنت آن زمان آنها با هم صیغه برادری خوانده بودند.  این دو دوست با هم در جلسات متعدد آگاه گرایانه فرقه شرکت می کردند.  پدر از این طریق و بحث و گفتگو با قولی دائی بر آگاهی سیاسی و انقلابی خود می افزود.  در این دوره اندیشه های کمونیستی کاملاً رواج داشت و از آنجا که همه گفتارها و نوشتجات به زبان خود مردم یعنی تُرکی بود پدر و مادر بهروز نیز آن اندیشه ها را که مستقیماً با زندگی کارگری خودشان انطباق داشت جذب می کردند.  آنها در ضمن از امکانات فرهنگی که فرقه دموکرات به وجود آورده بود استفاده می کردند و از طریق حضور در بعضی جلسات یا از طریق رادیو یا رفتن به تأتر و سینما در جریان اندیشه های مارکسیستی از جمله اندیشه های مترقی به نفع آزادی زنان قرار می گرفتند.  در این زمان پدر که هیچوقت امکان درس خواندن نداشته بود در کلاس اکابر که جهت سوادآموزی دایر شده بود شرکت می کرد.  مدارس اکابر برای زنان هم دایر بود ولی آبا به دلیل کارهای خانه و بچه داری نتوانسته بود به آنجا برود.  علاوه بر طرفداری خانواده از فرقه دموکرات یکی از برادران بهروز (پرویز داداش) مستقیماً به عنوان افسر فرقه نام نویسی کرده و جزء فدائی های فرقه بود.  شکی نیست که وجود آگاهی سیاسی و انقلابی در خانواده و فضای مبارزاتی در کل جامعه برای بهروز آموزنده بوده و تأثیرات مثبتی روی او به جای می گذاشت.  این جوّ در خانواده حتی روی خود من که سالهائی بعد از دوره فرقه دموکرات متولد شده بودم تأثیر خود را داشت.  مثلاً من اولین بار اسم لنین را موقعی که نوجوان کم سن و سالی بودم از زبان آبا شنیدم.  جای تردید نیست که آگاهی انقلابی آبا محصول همان دوره فرقه دموکرات بود.  همانطور که پیش از این نیز نوشته ام (در کتاب راز مرگ صمد) در واقع آبا با همبستگی عمیق اش با کارگران و زحمتکشان و انقلاب در راه رهائی آنان و با روحیه عدالت خواهانه اش، اولین معلم سیاسی من بود.  او برای آگاهی دادن به من از مسایل مختلف صحبت می کرد.  هنوز گفته های او در حالی که روسیه و نام لنین را با لهجه تُرکی خودش ادا می کرد را در گوش خود دارم.  می گفت: یک نفر در اورسیت (روسیه) بود که اسمش یلین (لنین) بود.  “یلین” رهبر کارگران و زحمتکشان بود و کارهای بسیار خوبی برای مردمان زحمت کش و محروم انجام داد.  او مردمانی مثل ما را خیلی دوست داشت.  آبا همچنین در رابطه با ورود ارتش سرخ به آذربایجان در دوره استالین می گفت: وقتی خبردار شدیم که روسها به تبریز می آیند با توجه به سابقه جنایاتی که قزاق های روسیه (ارتش دوره تزار) در تبریز مرتکب شده بودند دچار هراس و وحشت شدیم.  می گفت که مردم خبر آمدن “اروسها” را با دل نگرانی به همدیگر می دادند.  ولی وقتی این روسها آمدند ، بر عکس گذشته با مردم مهربان بودند.  آنها به ما گفتند که سربازان و افسران استالین هستند و می گفتند که ما مثل آن ارتش سابق نیستیم.  آبا با تأئید می گفت که در واقع هم وقتی ما با آنها روبرو می شدیم با ما با مهربانی رفتار می کردند.  این گفته ها و نظایر آن که در خانواده مطرح می شدند ، بیانگر آگاهی و فضای خانواده ای است که بهروز در آن پرورش می یافت.  مسلماً بهروز خود از آن دوران، از محیط مدرسه و کل جامعه نیز تأثیرات به سزائی گرفته بود.  به یاد دارم که وقتی حدود سه یا چهار سال سن داشتم با همراهی خانواده های نزدیک برای گردش به محلی در خارج از شهر تبریز (لاله) رفته بودیم (این محل امروز به خود شهر وصل شده است).  عصر موقع برگشت باران گرفت، باران بهاری تبریز که خوش آیند بود.  بهروز مرا روی شانه اش نشاند و جلو تر از دیگران راه افتاد و در زیر درختی ایستاد تا دیگران به آنجا برسند.  در این حین او ترانه یا سرود قشنگی را زمزمه می کرد که ریتم و آهنگ بسیار دلنشین آن هنوز در گوش من است.  بی شک من آهنگی شبیه آن را قبلاً نشنیده بودم چون علیرغم کودکیم تشخیص می دادم که بهروز یک چیز بخصوصی را با خود زمزمه می کند.  شاید به این دلیل بود که این خاطره و آن آهنگ همچنان در ذهن من باقی ماند.  همیشه به خود گفته ام که آن سرود یا ترانه احتمالاً  یکی از سرودهای دوره فرقه دموکرات بود.  شاید سرود “آذربایجان” از صمد وورغون بود که بهروز در کودکی خود یاد گرفته بود.  به این خاطر این حدس را می زنم که آن آواز و آهنگ را وقتی که بزرگتر شدم – در شرایط سلطه اختناق دوره شاه – هیچوقت دیگر نشنیدم.  این خاطره برای من همیشه با گل زنبقی که بهروز یک بار از کوه برای من (در دوره نوجوانیم) چیده بود ، در می آمیزد.  این گل کوهی چنان عطر مطبوع و دلنشینی داشت و  طبیعت، آن را با چنان رنگ آمیزی های متنوع و بسیار شاد و زیبا تزئین کرده بود که من در همان زمان با حسرت و افسوس به خودم گفتم که ای کاش بتوانم این را برای همیشه پیش خود داشته باشم.  به واقع هم خشک شده این گل را حفظ کرده و مدتها آن را داشتم.  در هر حال آن گل و خاطره ی لحظه ای که بهروز با لبخندی بر لب به من گفت: “ببین چه گلی از کوه برایت چیده ام !” همراه با آن سرود یا ترانه دلنشین، همیشه در خاطرم به جا مانده است.  سرودی خوش آهنگ و گل زنبق کوهی زیبا و معطر!  اینها هم به گونه ای دیگر یادآور بهروز برای من و زنده کنندهشخصیت  والای او هستند. 

(ادامه دارد)