چهلمین سالگرد اعلام خبر اجرای حکم اعدام من

متن کامل با فرمت پی دی اف

“چهلمین سالگرد اعلام خبر اجرای حکم اعدام من” با بیان حقایقی تکان دهنده از درد و رنج مردم ایران در دهه خونین ۶۰ و آشکار کردن روحیه والای مبارزاتی در میان جوانان مبارز آن دهه، به انتقال تجربه‌های تاریخی آموزنده به نسل جوان پرداخته است. این نوشته ارزشمند که اولین بار در فیس‌بوک پخش شده با اطلاع نویسنده ( رفیق حیدر جهانگیری) جهت باز پخش هر چه بیشتر، در سایت سیاهکل گذاشته می شود.  با توجه به اشاره ای که در این متن به نام زنده یاد الله قلی جهانگیری شده است، برای شناساندن این انقلابی دلاور به نسل جوان، مطلب کوتاهی از مبارزات قهرمانانه او را هم ضمیمه متن اصلی کرده ایم.

حیدر جهانگیری: چهلمین سالگرد اعلام خبر اجرای حکم اعدام من، حیدر جهانگیری، در مطبوعات و تلویزیون ایران در سال شصت!

تیتر و متن خبر: یک محارب در سمیرم اعدام شد.

“به حکم دادگاه انقلاب اسلامی سمیرم حیدر جهانگیری فرزند جوانشیر از گروه فدایی اقلیت به جرم شرکت در ارعاب و تهدید مسلحانه مردم و فعالیت در جهت ایجاد بی‌نظمی و مخالفت با جمهوری اسلامی ایران، شرکت در سرقت مسلحانه و غارت اموال مردم و تبلیغ مرام کمونیستی در محیط رعب و وحشت و تشکیل دادگاه‌های به اصطلاح خلقی محارب باغی شناخته شد و محکوم به اعدام گردید حکم صادره پریروز به مرحله اجرا درآمد.”

روزنامه جمهوری اسلامی، شماره ۷۱۸ سال سوم، سه شنبه سوم آذر ۱۳۶۰، اخبار صفحه شهرستان‌ها

این حکم اعدام در روز اجرا به دلیل آمدن جنازه سه کشته جنگ ایران و عراق به سمیرم و مسائلی که پیش آمد، متوقف شد. سپس گروگان‌گیری دادستان پرونده که در اصل توطئه‌ای برای اختلاس و زمینه‌سازی اعدام‌های بعدی بود پیش آمد؛ و در ادامه، لو رفتن ماجرای گروگان‌گیری که پای شورای عالی امنیت ملی را نیز به پرونده کشاند وضعیتی به وجود آورد که اعدام من  به اجرا در نیامد. اگر حکم اعدام در آن شب موعود اجرا شده بود، من سومین عضو خانواده می‌بودم که در کمتر از یک ماه اعدام شده بودند؛ و امروز از لحاظ  رده سنی، پنجمین عضو جان‌باخته خانواده بعد از چهار عضو دیگر، یک خواهر و سه برادر جان‌باخته محسوب می‌شدم که در راه آزادی، برابری و مقابله با سقوط جامعه در ورطه تاریکی و گسترش فقر و تبعیض و نهادینه شدن استبداد و خشونت حکومت اسلامی در ایران، جان خود را آزادانه و آگاهانه فدا کرده‌اند.

این مطلب را در صدد بودم که در اول آذرماه سال ۱۴۰۰ و در چهلمین سالگرد انتشارحکم و خبر اعدامم از جمله در روزنامه جمهوری اسلامی، منتشر کنم اما به دلیل بروز حوادثی مهم مانند قیام کشاورزان در اصفهان و شروع جنگ در اروپا، نشر آن‌را به تاخیر انداختم تا در نزدیکی ایام عید و سال نو و وجود بحران‌ها و خبرهای ناگوار بسیار دیگر، نمی‌خواستم یادآوری خاطرات آن ایام موجب رنجش مضاعف شما دوستان و رفقا را فراهم نماید.

من در سیزدهم شهریور سال ۱۳۶۰ در سن هفده سالگی به همراه تعداد زیادی از جمله دو عضو خانواده‌ام در منطقه وردشت در غرب استان اصفهان طی یکی از حمله‌های گسترده که از همان فردای انقلاب از طرف پاسداران رژیم به جنبش زحمت‌کشان منطقه جریان داشت دستگیر و به بازداشتگاه سپاه پاسداران شهرستان شهرضا منتقل شدم. مردم شهر شهرضا با سابقه درخشان فعالین جنبشی که ما به آن تعلق داشتیم (جنبشی که امروز با نام زنده یاد الله قلی جهانگیری شناخته می شود) آشنا بودند. زیرا در آن شهر و پیش از پیروزی انقلاب و در دوره تحولات مقطع انقلاب، جنبش ما کاملا فعال بود به طوری که موفق به آزادسازی شهرضا به عنوان اولین شهر در کل کشور شده بود؛ و در اواسط بهمن پنجاه وهفت شهربانی آن‌جا بدون خون‌ریزی توسط رفقای رزمنده گروه ما آزاد شده بود. آنها با سلاح‌های به دست آمده از آن‌جا به تهران رفته و در تسخیر پادگان سلطنت‌آباد و ساواک تهران نقش پر رنگی داشتند؛ گرچه حالا ما خود از همان اوایل سال پنجاه و هشت به واسطه تسلط و سیطره مرتجعین فاشیست بر انقلاب به بازداشتی های ثابت از جمله در بازداشتگاه شهرضا تبدیل شده بودیم.

از طرف دیگر همه اعضای خانواده دوران تحصیل را تا سال ۱۳۵۷ در میان مردم شهرضا و در مدارس با فرزندان آنها سپری کرده و در این شهر زندگی کرده بودیم. در نتیجه از همان لحظه دستگیری و ورود به بازداشتگاه، به دلیل شناخت قبلی از ما برخوردها با ما به شدت دوگانه و متناقض بود. به گونه‌ای که عده‌ای از متحجرین و عوامل تندرو حکومت قصد اعدام صحرایی ما را در نزدیکی محل بازداشت‌مان داشتند ولی چند تن دیگر از بدنه پاسداران مخالف این امر بوده و با ما برخورد بسیار محترمانه‌ای داشتند. این برخورد دوگانه در طی مدت سی و پنج روز بازداشت ما در آن‌جا پیوسته ادامه داشت.

اما پس از سی‌ و پنج روز تلاش رهبری نظام و سران سپاه و اعضا شناخته‌شده‌اش در شهرضا از جمله افرادی همچون محسن و یحیی رحیم صفوی ( مشاور نظامی خامنه‌ای)، ابراهیم همت جان‌باخته معروف جنگ با عراق، حسین دهقان (وزیر دفاع اولین دولت روحانی) برای داشتن بهانه و زمینه برخورد شدید با ما، به هر وسیله‌ای حتی به تحمیل درگیری نظامی به مردم منطقه از طریق مزاحمت برای اعضای خانواده‌های زندانیان متوسل شدند. با این حال آنها در عملی کردن طرح خود بر زمینه‌سازی برای اعدام سریع ما ناکام مانده و پس از آن بازداشت سی و پنج روزه، در هفدهم مهرماه سال ۱۳۶۰ ما را به شهرستان سمیرم که پاسداران آن‌جا فاقد درک سیاسی اجتماعی و اغلب بی‌سواد بودند، منتقل کردند تا به زعم خودشان اجرای حکم اعدام ما در آن‌جا آسان‌تر اجرا بشود. از ابتدای حاکمیت اسلامی تمامی پرونده‌ها و بازداشتی‌ها و نیز حملات مکرر و پی درپی به پایگاه‌های جنبش در استان اصفهان توسط سپاه پاسداران اصفهان و شهرضا صورت گرفته بود. اعضای بازداشتی نیز در طول آن دوره در این دو شهر زندان بودند و پایگاه‌های جنوبی جنبش ما نیز به صورت مدام توسط سپاه استان فارس مورد حمله قرارگرفته و همرزمان ما از آن مناطق را اغلب به شیراز منتقل کرده و یا در نورآباد ممسنی زندانی می‌کردند. علیرغم این واقعیات در حالی که سپاه سمیرم اساسا در طول دوره مبارزات بعد از پنجاه و هفت هیچ ارتباطی با پرونده‌های ما نداشت، ما را به سمیرم منتقل ‌کردند تا به گفته خودشان بتوانند راحت‌تر اعدام کنند.

در سمیرم در همان لحظه ورودمان در عصر هفدهم مهرماه سال ۱۳۶۰ و قبل از هرگونه بازجویی و دادگاه، نام یک به یک بازداشتی‌ها را که قرائت می‌کردند، جلوی نام نوزده نفر از جمع حدود چهل نفره از ما با خط قرمز نوشته بودند “اعدامی” که من نیز یکی از آن جمع نوزده نفره برای اعدام بودم.

در هفته دوم ورودمان به این شهر در شب دوم آبان، عصرهنگام ساعت پنج به اتاق‌ها و سلول‌ها مراجعه کردند و نام همان نوزده نفر که در هنگام ورودمان اعدامی اعلام کرده بودند را خوانده و گفتند امشب برای اعدام آماده شوید. دوباره ساعت نزدیک نه شب به اتاق ما مراجعه کرده و گفتند آماده شدید؟ و من که آن لحظه اتفاقی سرپا بودم گفتم بله. ذهبیون، یک پاسداراصفهانی که از مسئولین سپاه در سمیرم بود گفت مثل این‌که خیلی عجله داری؛ نوبت تو هم می‌شود، امشب دو نفر کافی‌ست.

زنده‌یادان نصرت سلیمانی و محمدقلی جهانگیری از جمع ما را با خود بردند. تصور ما بر این بود که احتمالا برای بازجویی می‌برند و قبل از هر اعدامی حداقل یک بازجویی و محاکمه‌ای باید در کار باشد. شب بعد حدود ساعت نه شب باز دو نفر دیگر از همرزمانمان، زنده‌یادان اکبر محمدی و مهین جهانگیری را از سلول‌های‌شان فراخوانده و با خود بردند. ما در همان شب‌هایی که آنها را از نزد ما برده بودند در فاصله چهار روز پس از این جدایی، از اعدام آنان مطلع و مطمئن شدیم.

در شب نوزده آبان با یک وقفه دو هفته‌ای باز دو نفر از اتاق ما، زنده‌یاد بهروز سلوکی از رهبران شورایی و یک کاسب سمیرمی به نام شیبت افشاری که برای اخاذی از وی  او را بازداشت کرده بودند و از سلولی در آخر سالن، زنده یاد فاضل طاهری از دهقانان فعال شورایی را صدا کردند تا با خود ببرند. مدتی نگذشته بود که ساعت یازده شب شیبت افشاری با حالی پریشان و رخساری رنگ‌پریده به اتاق ما بازگردانده شد. او مستقیم و در سکوت کامل به جای خود برگشته و به زیر پتویش خیزید. اما شاید پانزده دقیقه نگذشته بود که با تشنج و هزیان‌گویی و فریاد بلند از جای خود برپا خاست. هم اتاقی‌ها کنارش جمع شده و آبی به او دادیم. از گفته‌هایش متوجه شدیم که پاسداران جنایت او را با زنده‌یادان، بهروز سلوکی و فاضل طاهری را سوار ماشینی کرده بودند ولی قبل از رسیدن به میدان تیر،  شیبت را در پایگاه بسیج پیاده کرده و خود پاسداران با زنده‌یادان فاضل و بهروز به محل اجرای اعدام رفته بودند. پاسداران جلاد پس از اعدام آن دو زنده یاد، در راه بازگشت شیبت را باز در اتومبیلی که حال پیکر دو اعدامی در آن بود سوار کرده بودند. آنها در بازداشتگاه از شیبت خواسته بودند در پایین گذاشتن پیکره دو انسانی که لحظاتی قبل با هم سوار بر یک خودرو رفته بودند و اکنون خونین و بی‌جان در پشت اتومبیل وانتی قرار داده شده بودند، کمک کند.

نوبت حکم اعدام برای من را در اواخر آبان اعلام کرده بودند. بنابراین از اواخر آبان سال شصت تا اوسط بهمن همان سال با پیش‌زمینه ذهنی و تجربی ای که از نحوه اعدام‌های قبلی داشتم اکنون در سلول اعدام و در انتظار اجرای حکم بودم. همانطور که در خبر روزنامه پیوستی مشاهده می‌کنید، حتی خبر اجرای حکم اعدام من در تلویزیون و مطبوعات در اوایل آذر ۱۳۶۰ منتشر شد. اتفاقاً، من بر خلاف یاران اعدامی ام فرصت یافته بودم حتی کلیه تشریفات مرسوم پیش از اعدام از جمله ملاقات خداحافظی با خانواده، تنظیم وصیت‌نامه و امثال این را به انجام برسانم. وصیت‌نامه‌ من بعدا به دست ماموران افتاد و ضمیمه پرونده شد. در جریان خداحافظی تلخ اعدام با هم‌‌زنجیران، پیش از آن‌که به سلول اعدام منتقل شوم ساعت مچی‌ام را هم به رسم محکومین اعدام به یکی از هم‌سلولی‌ها به یادبودی بخشیدم.

پس از طی این مراحل من در طول چهار ماه بازداشت در آن‌جا هر غروب را آخرین غروب زندگی خود تلقی می‌کردم و صدای پای هر نگهبانی که پس از هر غروب از کریدور سلولم می‌گذشت را صدای نزدیک شدن گام‌های مرگ خود حس می‌کردم. شاید به همین دلیل بود که گاهاً پاسداران، دیروقت و بدون دلیل از کریدور می‌گذشتند تا همین حس پایان زندگی را در من ایجاد کنند.

عدم اجرای حکم در همان شب مورد نظر در آخر آبان به دلیل آمدن پیکر سه کشته از مناطق جنگی غرب کشور به سمیرم بود. این کشته‌ها از اهالی روستایی به نام ونک در نزدیکی آن شهر بودند. آنها را درست در شبی که قرار بود من و یک زندانی دیگر به نام ناصر کریمی اعدام شویم، در اولین ساعات بعدازظهر آن روز به سپاه سمیرم آوردند. این سه جسد اولین کشته‌های رژیم از آن منطقه بودند و همین موجب شد نیروهای محلی سپاه برای تبلیغات و تشیع جنازه به روستای آنها (ونک) بروند. آنانی که باید حکم اعدام ما را اجرا می‌کردند نیز جزو آنهائی بودند که به روستای سه کشته شده جنگ رفتند. آنها به دلیل بارش برف و انسداد جاده نتوانستند در همان روز به سمیرم برگردند و در آن‌جا ماندگار شدند و همین، موجب به تاخیر افتادن اجرای حکم اعدام ما شد. اما علیرغم این تأخیر خبر اعدام ما در مطبوعات اعلام شد. دلیلش آن بود که مسئولین اصلی سپاه سمیرم در آن‌زمان ذهبیون ، صناعی، زوفن و احمدیان بودند که چون هر چهار نفر از اهالی اصفهان بودند اغلب آخر هفته روز پنجشنبه و جمعه را به اصفهان باز می‌گشتند و این‌بار خبر اعدامی که قرار بود شب اجرا شود را نیز با خود به اصفهان برده و با اطمینان از اجرای حکم اعدام خبر آن‌را به مطبوعات داده بودند.

دو حکم پیاپی اعدام بعد از حکم اولیه نیز در مور من به دلیل ناپدید شدن دادستان پرونده موسوی و به ظاهر گروگان‌گیری دادستان پرونده، معطل ماند. موضوع این بود که به دلیل صدور فله‌ای اعدام و احکام سنگین و حبس‌های طولانی و شکنجه، آن‌هم در شهرهایی که مردمانش همه همدیگر را می‌شناختند، از جمله صدور حکم اعدام برای چهار تن از دختران هوادار ساده سازمان مجاهدین و اعدام یک نوجوان به نام احمد بحرینی و یک معلم، آقای زارع‌پور (هر دو از هواداران سازمان مجاهدین در شهرضا بودند) و نیز اعدام زنده‌یادان مسعود و غضنفر اسدی به جرم فعالیت سیاسی و یک نفر دیگر به اتهام ارتکاب جرایم عادی در سمیرم توسط حاکم شرع و دادستان و در همان حال افشاء شدن فساد مالی و اخاذی دادستان و حاکم شرع از مردم منطقه، موجب اعتراض شدید نسبت به احکام صادره در دو شهر شهرضا و سمیرم شده بود. با بالا گرفتن موج اعتراضات مردم، از اعدام دختران هوادار سازمان مجاهدین جلوگیری شد. اتفاقا این دختران را نیز قبل از ما برای راحت‌تر اجرا کردن حکم اعدام به سمیرم منتقل کرده بودند ولی با توجه به موج اعتراضات، آنها دوباره به شهرضا بازگردانده شدند و  خوشبختانه بر ملا شدن اختلاس و کلاهبرداری‌های حاکم شرع و دادستان در نهایت منجر به آزادی آنان شد. در رابطه با شرایطی که به دلیل اعتراض به اعدام‌های بدون محاکمه و دیگر احکام ظالمانه حاکم شرع و دادستان و اخاذی‌های مالی آنها به وجود آمده بود، به ناگزیر نماینده‌ای از سوی دفتر آیت‌الله منتظری به نام آقای مظاهری برای بررسی اوضاع به بازداشتگاه سمیرم آمد که آمدنش مصادف با روزهای قرار اجرای اعدام من و ناصر بود. بازدید مظاهری از آن بازداشتگاه و اطلاع او از کیفیت مسائل، منجر به دستوری از وی مبنی بر بررسی مجدد پرونده‌ها و لزوم اخذ تأئیدیه برای احکام صادره از طرف دادگاه استان و یا مراجع قضایی عالی‌تر شد. اما علی‌رغم این دستور، به دلیل پافشاری دشمنان طبقاتی جنبش و اصرار حاکم شرع و دادستان، تلاش گسترده‌ای از جمله جمع‌آوری امضاء برای اجرای حکم اعدام من و ناصر صورت گرفت که منجر به صدور دو حکم اعدام بعدی برای من و نیز صدور دستور آماده کردن قبری خارج از قبرستان مسلمین به شهرداری سمیرم شد تا مرا در آن‌جا به خاک بسپارند. البته شهرداری نیز در پاسخ به دادگاه، کتبا از آماده بودن محل قبر خبر داده بود و من همان زمان جواب کتبی شهرداری با مهر و امضای شهردار را نیز با چشمان خود در ضمایم پرونده ام مشاهده کردم.

اما حادثه دیگری که قبل از اجرای احکام بعدی اتفاق افتاد این بود که موسوی دادستان پرونده در بین راه شهرضا – سمیرم ناپدید شد. بر اساس گفته‌ها او با اتومبیل لندروری که در اختیار داشت راهی شهرضا بوده است ولی هرگز به مقصد نرسیده و اتومبیل وی در بیابان رها شده و خود او با هر آن‌چه با خود همراه داشته، از جمله مبالغی پول و مهر دادستانی ناپدید شده بود. بر اساس برآوردهای اولیه ادعا شده بود که دادستان توسط همرزمان زنده‌یاد الله‌قلی جهانگیری گروگان گرفته شده است. این خبر از چنان اهمیتی برخوردار بود که موجب عکس‌العمل و دخالت مستقیم بالاترین مراجع از جمله شورای امنیت ملی کشور و موضع‌گیری آنان شد. به گروگان گرفته شدن دادستان جمهوری اسلامی تا آنجا برای رژیم اهمیت داشت که این موضوع به سراسر کشور اطلاع‌رسانی شد و آنها برای جلوگیری از سو استفاده از مهر گم شده دادستانی، گویا در اسرع وقت مهر دادستانی را نیز تغییر دادند.

نکته قابل توجه دیگر آن است که موسوی دادستان پس از ده روز پیدا شد. وی ادعا کرده بود که توسط همرزمان الله‌قلی به گروگان گرفته شده بود و نهایتا توانسته بود با تکه‌ای از یک آینه شکسته طناب دور دستانش را پاره کرده و شبانه از چنگ گروگان‌گیران فرار کند. البته موضوع گروگان گیری دروغی بیش نبود که البته حاکمیت و سران سپاه می‌خواستند این واقعه گروگان‌گیری واقعی پنداشته شود تا از یک طرف باعث نمایان‌شدن چهره واقعی این جانیان برای مردم و بدنه سپاه نشود و از طرف دیگر اعدام‌های قبلی هم زیر سئوال نرود تا آنها بهانه و توجیه لازم برای ادامه اعدام‌ها و احکام شدید را داشته باشند. اما علی‌رغم تمایل دست اندرکاران جانی حاکمیت، طولی نکشید که کل ماجرای دروغین گروگان‌گیری که به لحاظ حساسیت موجب دخالت مقامات بالا در مراکز قدرت شده بود، افشا گردید. اصل ماجرا آن‌طور که ما نیز بعدا متوجه شدیم از این قرار بوده است که دادستان و حاکم شرع به نام حجت‌السلام نامدار که در پی اعتراض به چپاول و زورگیری و جنایات آشکارشان، موقعیت خود را در خطر دیده بودند، به ساخت و پرداخت سناریوی گروگان‌گیری دست زده و ظاهراً آن را اجرا کرده بودند. با این سناریو آنها می توانستند هم احکام صادر شده را لازم‌الاجرا جلوه دهند و هم به احکام قبلی‌شان که اجرا شده بودند مشروعیت ببخشند؛ و نیز مبلغ بالای پنج میلیون تومان پول نقد (که در آن زمان مبلغ زیاد و معادل قیمت حداقل شصت دستگاه خودروی پیکان در آن روزها بود) را به داستان گروگان‌گیری دادستان مرتبط نموده و به جیب بزنند. آنها بخشی از این پول را از ملاکین رشوه گرفته بودند و بخش دیگری را نیز به زور و از طریق جریمه‌های سنگین اخاذی کرده بودند. 

همانطور که اشاره شد این حاکم شرع و دادستان تا قبل از دستگیری ما علاوه بر یک نوجوان و یک نفر معلم از هواداران مجاهدین در شهرضا و سه نفر در سیمرم، برای ده‌ها نفر دیگر احکام سنگین از محکومیت‌های چندین ساله زندان تا حبس ابد و اعدام صادر کرده بودند.

پس از چهار ماه و اندی بودن در بازداشتگاه سمیرم، آنجا که با اعدام تعدادی از همرزمان‌ام مواجه شده بودم – از رهبران شوراهای زحمت‌کشان که با هم در یک‌ روز دستگیر شده بودیم، از جمله رهبران شوراهای دهقانی زنده‌یادان فاضل طاهری پدر پنج فرزند، اکبر محمدی، پدر شش فرزند که یکی از فرزندانش پس از اعدام پدر به دنیا آمد، بهروز سلوکی، پدر هشت فرزند و زنده‌یاد نصرت سلیمانی کارگر مبارز و نیز دو عضو خانواده‌ام ( محمدقلی و مهین جهانگیری) که در دو شب متوالی اعدام شدند- بالاخره روزی در اوایل اسفند شصت مرا به اتفاق چند پاسدار، سوار بر پیکان استیشن کرده و به طرف شهرضا رهسپار نمودند.

در راه و پس از گذشتن از شهرضا حدس زدم که احتمالا به زندان دستگرد اصفهان منتقل می‌شوم. ولی اتومبیل پس از طی مسافت صد و شصت کیلومتر، در ورودی اصفهان به سمت دستگرد نپیچید و مستقیم به سمت داخل شهر رفت. اتومبیل در خیابان کمال اسماعیل جلوی درب ساختمان ساواک سابق که اکنون در دست سپاه پاسداران و بازداشتگاه آنها بود، توقف کرد. اکنون تصور می‌کردم که احتمالا کسی دستگیر شده و علیه من اعترافی کرده و به همین دلیل مرا به این‌جا آورده‌اند تا بازجویی شوم.

در بازداشتگاه سپاه اصفهان به سلولی منتقل شدم و به مدت نه روز حتی بدون یک سئوال و جواب در آن‌جا بودم تا نهایتا از آن‌جا با چشم‌بند به محیطی منتقل شدم که خنکی و تازه‌گی و روشنی هوایش را حس می‌کردم و صدای پرندگان و اتومبیل‌ها را از فاصله‌ای دورتر، در آن‌جا می‌شنیدم. به واسطه این‌ حس‌ها و شنیده‌هایم پی بردم که در محیطی باز هستم. در آن‌جا مرا با دستان بسته به کنار دیواری قرار دادند و بلافاصله صدای مسلح کردن اسلحه‌ها را شنیدم و تصور کردم که در حال اجرای حکم اعدامم هستند و به همین خاطر انتظار احساس سوزش گلوله در جایی از بدنم را می‌کشیدم. لحظات غریبی بود که دیری نپایید و با فشار دستی که پشت گردنم را گرفت پایان یافت. آن دست سر من را به سمت پایین خم نمود و به داخل اتومبیلی هدایت کرد.

اتومبیل به حرکت درآمد و به محض خروج از ساختمان چشم‌بندم را باز کردند. چشمانم با ولعی وصف‌ناپذیر غرق در تماشای زاینده‌رود و سی‌وسه پل و زندگی خارج از سلول و انتظار مرگ در پی آن چهارماه و اندی شده بود.

پاسدار نوجوانی به نام رحمانی، (وی بعدها از زندان‌بانان و مسئولین زندان دستگرد شد و به نقل از هم‌بندانم شنیدم که در قتل عام شصت و هفت از تصمیم‌گیرندگان مشورتی در قتل عام زندانیان اصفهان در آن سال بوده) از من پرسید که جرمت چیست؟ چکار کردی؟ در پاسخ گفتم، خودم کاری نکردم، به خاطر فعالیت‌های برادرم که مخالف و فراری هست و پیش از انقلاب نیز از فعالین سیاسی واز زندانیان زمان شاه بوده دستگیرم کردند. این همان موضع و تاکتیکی بود که در تمامی مراحل از دستگیری تا آخر و در تمامی بازجویی‌ها و محاکم بعدی بر آن پای فشرده بودم. وی که از این پاسخ به شدت عصبانی و برافروخته شده بود با فریاد گفت: تو کاری نکردی بعد حکم ابد گرفتی؟ من که تا لحظاتی قبل هنوز منتظر اجرای همان حکم اعدام بودم شنیدن این خبر برایم خبر خوشی بود، طوری که اکنون دیگر غرق در افکاری متناقض بودم و اصلاً انگار حرفهای دیگر او را  نمی شنیدم و نمی‌خواستم بدانم که او در ادامه چه می‌گوید. حالا دیگر ناگفته مقصد را می‌دانستم: زندان دستگرد. این زندان در محلی با همین نام با فاصله‌ای حدود ده کیلومتر از اصفهان به سمت شمال غرب این شهر واقع شده بود، زندانی که در زمان شاه ساخته شده بود و اتفاقا اولین گروه از زندانیان آن‌جا در زمان شاه نیز عضوی از خانواده ما و همرزمانش بودند.

با ورود به زندان به بخش عکس‌برداری و انگشت‌نگاری و تحویل لباس فرم زندان هدایت شدم. این امور آن‌زمان هنوز در دست کادرهایی از ماموران شهربانی رژیم قبلی بود. ماموران شهربانی با دیدن نام و اتهامم دریافته بودند که من در ارتباط با زنده‌یاد الله‌قلی جهانگیری دستگیر شده‌ام. الله‌قلی جهانگیری در دهه پنجاه از شناخته‌شده‌ترین و مقاوم‌ترین زندانیان و رهبران اعتصابات درون زندان شاه در همین زندان بود و نیز پس از به قدرت رسیدن جانیان اسلامی باز او از اصلی‌ترین نیروها در مقابل حاکمیت فعلی در استان اصفهان و جنوب کشور شناخته می‌شد. با توجه به این واقعیت، مامورین شهربانی صمیمانه و به زیباترین شکل ممکن با من همدلی نشان می‌دادند. هنوز از اعلام خبر محکومیت‌ام به حبس ابد ساعتی نگذشته بود و من که تازه در بازداشتگاه به هیجده سالگی ام رسیده بودم در حال تحویل به زندان دستگرد اصفهان بودم و علی‌رغم داشتن حکم ابد باز به دلیل جان به در بردن از کابوس بازداشتگاه‌های سپاه، احساس امنیت و آرامش داشتم.

آری در سرزمینی و در دوره‌ای زیسته‌ام که یک نوجوان که در بازداشتگاه تازه به سن هیجده سالگی رسیده، با وجود داشتن حکم ابد و محبوس بودن در پشت دیوارهای بلند زندان با درهای کشویی فلزی سلسله‌ وار ونرده‌های متعدد، به دلیل نجات از چنگال خون‌ریز پاسداران جهل و جنایت، باز در آن لحظات حس امنیت و آرامش می کرد. آری من در چنین اوضاعی احساس آرامش و امنیت می کردم، تازه این در حالی بود که با مأمورانی با لباس فرم زندان رژیم قبلی مواجه بودم که از دوران کودکی آنان را مخوف می‌انگاشتم. 

پس از اتمام کارهای اداری به پاسداری از مسئولین زندانیان سیاسی سپرده شدم تا به بهداری زندان منتقل شده و در آنجا بستری شوم. دلیل این امر آن بود که در مدتی که در زندان به سر برده بودم مشکلات گوارشی پیدا کرده بودم و دندان درد هم داشتم. در مدت چهار ماه که در بازداشتگاه سمیرم بودم، ما زندانیان  فقط یک‌بار امکان حمام یافته بودیم و از دیگر امکانات بهداشت و درمان بی‌بهره بودیم. در زمینه خوراک نیز وضعیت در آن بازداشتگاه نامناسب بود. در راه انتقال به بهداری زندان که در انتهای سالنی طولانی با درب‌های نرده‌ای متعدد قرار داشت، پاسدار مزبور، “جانثاری”، خطاب به من گفت: فکر نکنی که این‌جا زندان شاه هست و تو الله‌قلی هستی! این‌جا هرکس حرفی بزند خود زندانی‌ها بلافاصله به ما اطلاع می‌دهند.

در بهداری، زندانیان بیمار با جرایم عادی در سمت چپ و زندانیان سیاسی در سمت راست بستری بودند. پس من نیز در قسمت زندانیان سیاسی در تختی در کنار فردی قرار گرفتم که سال‌خورده بود و دهه هشتاد یا نود عمر خود را می گذراند. او مرتضی‌قلی‌خان بختیار و از سران شناخته‌شده ایل بختیار و از شخصیت‌های سیاسی دهه بیست و سی در ایران بود که حالا در چنین سنی در ارتباط با کودتای نوژه زندانی شده بود. به گفته زندانیان، فرزند او را هم در رابطه با کودتای نوژه اعدام کرده بودند ولی خبر اعدام فرزندش را به خاطر مریضی و کهولت سن به او نگفته بودند. در طرف مقابل ما تخت دو جوان با سنین حدود بیست سال قرار داشت. یکی از آنها سربازی بود که به اتهام هواداری از اتحادیه کمونیستی دستگیر شده بود. او در جبهه جنگ ایران و عراق شرکت داشت و از یک پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. این سرباز اصالتاً اهل اهواز بود که با خانواده‌ جنگ‌زده اش ساکن اصفهان شده بودند. جوان دیگر در ارتباط با سازمان مجاهدین دستگیر شده بود. متاسفانه نام هر دو این جوانان را فراموش کرده‌ام. اما می‌دانم که شوهر خواهر آن دوست مجاهد کاندیدای مجاهدین از شهر بروجن بود.

مدتی کوتاه پس از بستری شدنم در بهداری بود که دادستان کل کشور، موسوی تبریزی به بازدید از زندان اصفهان آمد و سری هم به بخش بهداری زد. در آن‌جا آقای بختیاری از موسوی تبریزی پرسید: آقای موسوی تبریزی شما ادعا می‌کنید جای حضرت علی تکیه زده‌اید، چطور با این ادعا در یک روز دویست جوان را اعدام می‌کنید؟ آن‌چه در این‌جا جالب هست پاسخ موسوی تبریزی، دادستان کل کشور آن‌روز ایران و گویا اصلاح‌طلب امروزی بود. موسوی تبریزی گفت: آقای بختیاری، حضرت علی در یک روز هفتصد نفر از بنی قریظه را با شمشیر گردن زدند، حال اگر آن حضرت تیربار ژ۳ داشت فکر می‌کنید چند صد نفر از آنان را در یک‌روز می‌کشت!؟

پس از سه هفته من را به بند یک انقلاب (به قول آنان ضد انقلاب) منتقل کردند. این بند متشکل از افراد مرتبط با رژیم شاه و اعضا و هواداران جریانات سیاسی همین استان و شهرکرد و تعدادی از عزیزان زندانی سیاسی تبعیدی از زندان سنندج بودند. در میان زندانیانی که در وابستگی به رژیم گذشته دستگیر شده بودند از فرماندهان بالای نظامی و اداری تا درجات گروهبانی و نیز از جمله دربندی و نادری از ساواک و گروهبان افشار از ژندارمری حضور داشتند. اینان کسانی بودند که در تابستان ۱۳۵۲ در دوران حکومت شاه هنگامی که قیام زحمت‌کشان و روشن‌فکران در منطقه جریان داشت و خانه ما در آن زمان به طور شبانه روزی در محاصره بود، به مدت دو ماه ونیم در آنجا حضور داشتند. در نتیجه من از آن زمان آنها را می‌شناختم و اتفاقا با آقای افشار از همان زمان روابط صمیمانه خانوادگی داشتیم که اکنون هم‌بند شده بودیم. آقای افشار در جریان آن حصر خانگی در زمان شاه، تحت تاثیر بازداشت مادرم در حالی که یک کودک دو سال و نیمه در خانه داشت و آن کودک شب‌ها در خانه از دوری مادر بی‌تابی می‌کرد، به ما بچه‌ها ابراز همدلی و محبت داشت.

پیش از عید سال ۱۳۶۱، تمامی زندانیان مرتبط با رژیم گذشته را که اغلب احکام سنگین نیز داشتند آزاد کردند؛ و گروهبان افشار برای من توضیح داد که همه زندانیان رژیم گذشته را عفو و همه را نیز با حکم استخدامی و نیز تعیین محل خدمت به کار گرفته‌اند. از میان آنان فقط دو نفر که یکی آقای دهش به خاطر کهولت سن و دیگری آقای مهندس منوچهر، از کارمندان عالی‌رتبه شرکت نفت که همسرش خارجی و خانواده‌اش ساکن انگلیس بودند امکان استخدام را نداشتند و شرط آزادی آقای مهندس را، حداقل شش ماه خدمت در شرکت نفت کشور لیبی اعلام کرده بودند که او نپذیرفته بود.

در زندان دستگرد در اواسط سال ۱۳۶۱ از طریق خانواده‌ها مطلع شدیم که به واسطه خشم عمومی مردم و نیز لو رفتن دزدی‌ها و صحنه‌سازی گروگان‌گیری توسط حاکم شرع و دادستان، تمامی محکومین زنده تجدید محاکمه شده و احتمالا من نیز همانند تمام کسانی که توسط آن دو محکوم شده بودند، تجدید محاکمه شده و پرونده‌مان از نو بررسی خواهد شد.

در اواسط اسفند ۱۳۶۱ پس از یک‌سال و نیم بودن در حبس که یک‌سال آن در دستگرد و با حکم ابد گذشته بود همراه با شش تن از زندانیانی که از دادگاه شهرضا و سمیرم حکم گرفته بودیم از زندان دستگرد برای بار دوم به بازداشتگاه شهرضا منتقل شدیم تا دوباره تجدید محاکمه بشویم. بازداشتگاه شهرضا خانه‌ای مصادره‌ای در مرکز آن‌ شهر بود که حیاطی بزرگ و درختکاری‌ شده داشت. زندانیان انتقالی، محمدعلی سامی از مجاهدین، حسین صابری از پاسداران مستعفی و معترض به دزدی و کارهای خلاف در سپاه در سال ۱۳۶۰ که حکم ابد گرفته بود و سه تن از زحمت‌کشان منطقه، سرتیپ و علیشاه رضایی و کاظم طاهری و من حیدر جهانگیری در ارتباط با جنبش شورایی و زنده‌یاد الله‌قلی جهانگیری بودیم.

در شهریور ۱۳۶۲ دادگاه جدیدی به ریاست حاکم شرع به نام رسول‌زاده تشکیل شد. در این دادگاه یکایک زندانیانی که قبلاً در دادگاه هائی به ریاست حاکم شرع و دادستان قبلی، نامدار و موسوی به چندین سال زندان یا ابد و حتی اعدام محکوم شده بودند، تجدید محاکمه شدند و این دادگاه رأی به آزادی آنها داد و همگی آزاد شدند. دادگاه تجدید نظر من نیز به ریاست حاکم شرع رسول‌زاده و دادستان مظاهری صورت گرفت. من باز منکر هر نوع شناخت و اطلاع از مسائل سیاسی شدم. من در فاصله بین شهریور ۱۳۵۹ تا شهریور ۱۳۶۰ در حساس ترین قسمت از تشکیلات منطقه در بخش تدارکات و ارتباطات به ویژه با شهرها فعال بودم. اما به دلیل ماهیت امنیتی و مخفیانه این فعالیت و این که ۹ ماه از سال در سال‌های پنجاه و هشت تا شصت را در شیراز به تحصیل و فعالیت مشغول بودم، این امکان را داشتم که به راحتی منکر هر نوع ارتباط به جز وابستگی خانوادگی، با کادرهای اصلی شوم. با این حال پس از دستگیری من را نیز همچون دیگر زندانیان بدون هیچ‌گونه تحقیق و حتی بازجویی، با صدور حکم های فله‌ای به اعدام و زندان ابد محکوم کرده بودند.

بعد از دادگاه در شهرضا و در زمانی که در انتظار حکم بودم، سه تن از مسئولین اطلاعات و بازحویان آن‌زمان که بعدا به مدیریت اطلاعات در تهران و سنندج نیز رسیده بودند و الان بازنشته شده‌اند به نام‌های، پورمند، رضایی و مظفر میرمحمدی در حیاط بازداشتگاه به دیدنم آمدند. با هم در گوشه حیاط نشسته و آنها از من پرسیدند از جریانات سیاسی موجود و این توده‌ای ـ اکثریتی‌ها کدام‌شان به منطقه می‌آمدند؟ در پاسخ گفتم من فرق توده‌ای و اکثریتی و اقلیتی را نمی‌دانم و کسی را با عنوان‌های سیاسی نمی‌شناختم. هر کسی هم به خانه پدری من می‌آمد که من آن‌جا بودم، یا دوست خانوادگی بودند یا فامیل. اگر فعالین سیاسی هم به منطقه آمد و رفت داشته‌اند به مقرها و محل فعالیت جریان منطقه، موسوم به ستاد زحمت‌کشان می‌رفته‌اند که من خبری نداشتم. میرمحمدی گفت خیلی ساده و صادق هستید! از این جریانات هر کدام که به آن‌جا می‌آمدند عصر به نزد ما آمده و خبرها را برای ما می‌آوردند. او اضافه کرد و گفت که پدر و مادرت پیر هستند و سختی بسیار کشیده‌اند؛ ما می‌خواستیم راهی پیدا کنیم که کمکی شود تا آزاد شده و برای آنان کمکی باشی. اما مثل این‌که خودت نمی‌خواهی. بعد از این دیدار آزار دهنده، آن‌ها مرا تنها گذاشتند و رفتند. فردای آن دیدار مقامات مربوطه اعلام کردند که من به سه سال حبس محکوم شده ام. سپس در اواخر مهر ماه 1362 مرا با داشتن حکم سه سال زندان که دو سال آن را کشیده بودم به زندان دستگرد باز گرداندند.

شبی که با همه شب‌های دیگر متفاوت بود!

در پنجمین ماه سپری کردن حکم جدیدم در شبی مانند اکثر شب‌های دیگر در سالن وسط بند منتظر اخبار هشت شب از تلویزن کوچک بند که در بالای سالن نصب بود، بودیم. ناگهان برنامه عادی تلویزیون قطع شد و با پخش مارش پیروزی، چهره لاجوردی جلاد و سیف‌الهی فرمانده سپاه ناحیه دو در تلویزیون ظاهر شد. آنها با شادی وصف‌ناپذیر و الفاظی کینه‌توزانه خبر از پایان درگیری بسیار مهم و کشته شدن یکی از خطرناک‌ترین دشمنان نظام‌شان را می‌دادند. در طول رجزخوانی این دو جنایتکار، بارها پیکر زنده‌یاد الله‌قلی برادرم و نیز یکی از همرزمانش غلام ایزدپرست را همراه با نمایش پرواز هلیکوپترها بر فراز منطقه پخش کردند. محل درگیری مسلحانه الله‌قلی و یارانش با مأموران جنایت پیشه رژیم جمهوری اسلامی در فاصله‌ای کمتر از ده کیلومتری از زندان ما در منطقه شاه‌کوه اصفهان بود. با دیدن چنان صحنه هائی از تلویزیون، ناخواسته سکوتی نفس‌گیر بر من و عزیزان هم‌بندم حاکم شد. نگاه‌های عزیزان هم‌بندم به من با دنیایی از سخن و احساس توأم بود؛ نگاه پر مهر و احساسی که بدون مرز سازمانی و تشکیلاتی از سوی همه عزیزان هم‌بندم متوجه من بود.

 رژیم که سعی داشت برای شکستن روحیه مقاومت زندانیان همیشه صحنه‌ها و مصاحبه‌هایی را نشان زندانیان بدهد که دال بر ضعف مخالفان بود، اکنون مجبور شده بود اعتراف کند که با مبارزانی مجبور به درگیری مسلحانه شده است که در طول پنج سال از صدها تور طراحی‌شده توسط آنان پیروز بیرون آمده بود. مجبور بود اعتراف کند که این انقلابیون وفادار به توده های زحمتکش در این آخرین نبرد نیز بیش از بیست ساعت در مقابل انبوهی از مزدوران مسلح مجهز به سلاح سنگین و هلیکوپتر تا آخرین نفس مقاومت کرده‌اند. نکته قابل تأکید این است که همه زندانیان بند، آن مقاومت را از آن خود می‌دیدند.

در این دور دوم انتقال به زندان دستگرد اصفهان که از کل سه سال محکومیتم کمتر از یک سال باقی مانده بود، این دور از حبسم را پس از پایان محکومیت با دو ماه و هفت روز اضافه (ملی‌کشی) گذراندم. علت این “ملی کشی” سر پیچی‌ام از مصاحبه و به ویژه عدم قبول خواندن انزجارنامه بود که در آن زمان برای آزادی هر زندانی سیاسی به عنوان شرط قرار داده بودند و نخواندش سرپیچی از مقررات زندان محسوب می‌شد. پس از دو ماه با پی گیری‌های مادرم بالاخره در اواخر مهرماه سال ۱۳۶۳ بنا به درخواست دادگاه شهرضا برای سومین بار و این بار با لباس زندان اصفهان مجدداً به زندان شهرضا منتقل شدم.  

این بار در شهرضا من تنها زندانی آن بازداشتگاه بودم. در هر دو مورد قبلیِ زندانی بودنم در آن‌جا، زندان پُر از زندانیان سیاسی بود. اما حال زندان خالی از زندانی سیاسی بود. به یاد می‌آوردم که در اولین روز بازداشت و ورودم به این‌جا در سال ۱۳۶۰، در مقطعی نزدیک به صد نفر در همین مکان در بازداشت بودند. در دومین بازگشتم نیز به این محل که مصادف با دستگیری توده‌ای‌ها شده بود، تعداد زندانیان نزدیک به چهل نفر می‌رسید. ولی اکنون در پاییز ۱۳۶۳ من تنها زندانی آن‌جا بودم. خالی بودن بازداشتگاه شهرضا از زندانی سیاسی، حس غمناک و غریبی در من ایجاد کرد. زیرا این سکوت و خلوتی جز از سرکوب شدید و تسویه حساب و نابودی مبارزان – حتی به شکل مقطعی- خبر دیگری با خود نداشت. این واقعیت بسیار تلخ و جان‌کاه بود. اما مشاهده و درک آن، بر خلاف میل جانیان حاکم، در وجود من احساس مسئولیت سنگین به آرمان مشترک مبارزین راه رهایی مردم را بر می انگیخت و مسئولیت در قبال پرچم بر زمین افتادگان این راه را صد چندان می‌کرد، مسئولیتی که برای انجام آن تا به امروز تلاش کرده‌ام تا در حد توانم به آن وفادار بمانم.

چهار روز را در تنهائی در بازداشتگاه شهرضا گذراندم. سپس به دادگاه برده شدم. در آنجا از من تعهد گرفتند که هر هفته جهت امضای حضورم در شهر خودم را به آنها معرفی کنم. به این ترتیب از زندان آزاد شدم. پاسداری مرا با همان لباس زندان بر ترک موتورش سوار کرد و به درب خانه پدری که اکنون در شهرضا مقیم شده و مستأجر بودند، رساند.

با آن‌که پاسداران و نیز بخشی از مقامات بالای رژیم از سابقه مبارزات خانواده‌ام مطلع بودند و می‌دانستند که پدر و مادر ما هیچ‌گونه ارتباطی با مبارزات فرزندان‌شان نداشته‌اند، اما از مهرماه سال ۱۳۶۰ تمامی وسایل زندگی و منابع درآمد و نیز شماره حساب بانکی پدر و مادرم را توقیف کرده و ساختمان خانه آنان در منطقه وردشت را اشغال کرده و در آنجا پایگاه سپاه برپا کرده بودند. تا آن مقطع سه تن از فرزندان این پدرو مادر را کشته بودند؛ و به جز پدر که سالمند و مریض بود همه اعضای خانواده از جمله مادرم بارها بازداشت شده بودند، آن‌هم بازداشتی در شهرهایی با چند صد کیلومتر فاصله از یکدیگر. پدر و مادرم در زیر این بار سنگین غم و فشار باز تلاش می‌کردند که نشکنند و سر پا بمانند.

پنجشنبه و جمعه پس از آزادی را در خانه بودم و روز شنبه همراه با برادرم، زریر که دو سال از من کوچک‌تر بود و سه ماه قبل‌ از من از زندان عادل‌آباد شیراز با قرار امضای هفتگی آزاد شده بود به زندان دستگرد بازگشتم تا ضمن تحویل لباس زندان، لباس‌هایی که هنگام بازداشت بر تن داشتم را تحویل بگیرم. 

در کاپشنی که روز دستگیری بر تن داشتم از جمله اوراق و گواهینامه رفیقی را جاسازی کرده بودم که قبل از دستگیری با آن رانندگی می‌کردم. مسئولین پاسدار زندان دستگرد وقتی از آزادی و مراجعت من مطلع شدند به جلوی زندان آمده و گفتند باید بیایی و در مقابل زندانیان انزجارنامه خوانده و بعد آزاد شوی. آنها تاکید می کردند که کسی بدون انزجارنامه از زندان بیرون نمی‌رود و با این بهانه مرا به داخل زندان برده و در روبه‌روی بند یک، در اتاقکی نرده‌ای که گاری‌های آب ‌جوش چایی زندانیان در آن نگهداری می‌شد، محبوس کردند. سراپایم از نفرت و خشم نسبت به این جانیان آکنده شده بود. با چنین حالتی به آنان گفتم این لباس و کفشی که پوشیده‌ام متعلق به پدرم هست. آن‌را به برادرم که در بیرون زندان منتظر هست بدهید تا به خانه برگردد و پیغام مرا هم به او بگویید که من می‌خواهم همین‌جا بمانم. این جدال چند ساعتی به طول انجامید. در پایان، آنان که دیدند من در تصمیم خود جدی هستم و دادگاه نیز عملا مرا آزاد کرده است، مرا به بخش انبار زندان برده و کیسه لباسم را تحویل دادند و بدین طریق آزاد شده و به شهرضا بازگشتم.

از همان روز نخست تا یک‌سال بعد در مهرماه ۱۳۶۴ که مجددا مجبور به زندگی مخفی شدم در تمام این مدت بارها با پاسداران نظام مشاجره و درگیری داشتم. ساختمان خانه‌ پدر و مادرم که توقیف و مقر پاسداران شده بود به آنها پس داده شد. ولی خانه به ویرانه ای می ماند. در طول آن یک‌سال علی‌رغم مزاحمت‌های دائمی سرسپردگان رژیم، سعی کردم به وضع زندگی خانواده و به خصوص پدر و مادرم که در طی سه سال سختی های فراوانی کشیده بودند، برسم و به خانه ویران شده سر و سامانی بدهم. همزمان برای ارتباط با تشکلات سیاسی در کردستان دو سفر به سنندج داشتم. در آخرین سفر با کارت جعلی در زندان سنندج به ملاقات هم‌بندان تبعیدی که اکنون باز به زندان سنندج باز گردانده شده بودند رفتم. ولی از آن طریق نیز موفق به یافتن سرنخی برای ارتباط تشکیلاتی نشدم. پس از آن با تعدادی از رفقایم در اصفهان و شیراز تلاش‌هایی را برای تدارک و سازماندهی مبارزاتی در این استان‌ها آغاز کردیم.

واقعه ای را هم تعریف کنم که بیانگر شرایط مبارزاتی و مشکلات متعددی است که فعالین مبارز در آن سال ها با آنها مواجه بودند. یکی از هم‌بندان در بند یک به نام مهدی فرزام که به تشکیلات‌شان پیوسته و لو رفته بود زیر شکنجه یک قرار تشکیلاتی را لو داده بود. پاسداران وی را سر آن قرار برده بودند. مهدی فرزام در حین انتظار بر سر قرار در یک لحظه خودش را به قصد خودکشی جلوی کامیونی می اندازد. ولی خوشبختانه با عکس‌العمل به موقع راننده، او زنده مانده و موفق به فرار شده بود. من او را به طور اتفاقی در شیراز دیدم. او که از دست پاسداران رژیم فرار کرده بود به دنبال جایی برای مخفی شدن حتی برای یک شب بود. او را با خود به محلی بردم و یک ماه از وی نگهداری کردم. در این شرایط به ناچار می بایست از کشور خارج شد.  به کمک روابطی که داشتم او به همراه دو عضو خانواده‌ام که آنان نیز زندانی سابق بودند از مرز پاکستان خارج شدند. خودم نیز در اسفند ۱۳۶۵، پس از دو سال و چهارماه آزادی از زندان که که یک سال و چهار ماه آن در تعقیب و گریز و درگیری گذشته بود همراه با تعدادی از رفقایم از سر اجبار کشور را ترک کرده و از مرز زمینی وارد ترکیه شدیم.

در ترکیه از طریق سازمان ملل پس از سه ماه به سوئد فرستاده شدم و از همان ابتدای ورود به سوئد در کنار بخشی از پناهندگان سیاسی تلاش کردیم صدای مبارزات و حرکت‌های اعتراضی داخل باشیم. حتی در زمانی که به حرکت‌های اعتراضی اقبال چندانی نشان داده نمی‌شد و برخی از پناهندگان هم پشیمان از گذشته شان در گوشه ای جا گرفته بودند، در شرایطی که رسانه ها از دوران طلایی و سازندگی رفسنجانی و ثبات و ماندگاری رژیم دم زده و تبلیغ می‌کردند ولی د رهمان حال ترورهای جمهوری اسلامی در خارج و فشارها در داخل به شدت در جریان بود، خوشبختانه انسان‌های شریف هر چند اندک وجود داشتند که من نیز در کنار آنها با همدیگر توانستیم استکهلم را به به عنوان یکی از کانون‌های گرم اعتراضی علیه جنایات رژیم حفظ کرده و امید به مقاومت را هر چند دور از وطن زنده نگهداریم.

در پایان به طور خلاصه بگویم که سه حکم اعدام و یک حکم ابد و ۳۴ سال تبعید را تاکنون پشت سرگذاشته ام؛ و اکنون نیز اگر برای پایان زندگی خود بشود شکلی متصور و آرزو نمود همانا مرگی در میدانم آرزوست!

ضمیمه

مبارز دلاور، الله قلی جهانگیری که زخم شکنجه و زندان رژیم ستمشاهی را با جسم و روح خود کشیده بود، پس از روی کار آمدن دار و دسته خمینی، در پیشاپیش توده های مبارز در استان فارس و اصفهان پرچم آزادی و مخالفت با استثمار و ستم و ظلم سرمایه داران و خوانین شاه‌پناه که همچنان به مکیدن خون مردم مشغول بودند را برافراشته بود. او در راس جنبش زحمتکشان منطقه و با اتکاء به قدرت مردم، در جهت تحقق خواست زمین از آن کسانی ست که روی آن کار می کنند و قدرت به دست توده هاست مبارزه می کرد.

پایان زندگی الله قلی این فرزند دلاور مردم ایران همچون زندگی اش حماسی بود. دژخیمان جمهوری اسلامی پس از تلاش های متعدد برای دستگیری او و همرزمانش، در 25 بهمن 1362به مخفی گاه او و یارانش دست یافتند. اما این رفقا تا آخرین گلوله با مأموران رژیم جنگیدند و پس از نبردی طولانی، دشمن تنها توانست به پیکر بی جان الله قلی جهانگیری دست یابد.

یاد الله قلی جهانگیری و یارانش و یاد تمامی جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم گرامی باد!  

چریک‌های فدایی خلق ایران
۶ تیر ۱۴۰۱