اگر آگاهی نتيجه بازتاب واقعيات عينی در ذهن انسان است، زبان مجرايی است، ظرفی است؛ زبان وسيله ای است که آگاهی آدمی با آن به سخن درميايد. در عالم پهناور کلمات، در گستره ی بيکران کلام، همه ی واژه ها، همه ی مفاهيم جهان هر لحظه و هر آن در اختيار ماست تا از واقعيات بگوييم، تا واقعيات را به گويش درآوريم؛ تا نه تنها زندگی را آنطور که هست، بلکه از آن نيز فراتر، تا زندگی را آنگونه که بايد باشد ترسيم کنيم و به هم نشان دهيم. اما هميشه در اين کار موفق نيستيم.
برای مثال، ميتوان از مطلبی تحت عنوان “تنها شاعر انقلابی، شاعری است که مرده باشد” نام برد که اخيرا توسط سعيد يوسف به نگارش درآمده است. يقينا هر نوشته ای و بويژه يک نوشته ی جدی، هدف يا اهداف معينی را تعقيب نموده و پيام مشخصی برای خواننده اش دارد. اجازه دهيد با هم به اين نوشته ی سعيد يوسف، به “اهداف معين” و “پيام مشخص” آن نگاهی بياندازيم و ببينيم او در اين نوشته با خود “چه خبر” آورده است.
در ابتدا بايد خاطر نشان ساخت که نوشته مورد بحث، بنابه اظهار خود نويسنده، به عنوان “اشاراتی تکميلی” به متن سخنرانی ايشان در مراسم گراميداشت سعيد سلطانپور در شهر ونکوور کانادا، افزوده شده و بهمراه متن سخنرانی مزبور، مشترکا بصورت گفتاری دو بخشی منتشر گرديده است. ما فعلا از نقد و بررسی متن اين سخنرانی و “پلميک ادبی سياسی” مطرح شده در آن خودداری مينماييم. اما دست کم برای درک ارتباط ميان گفتار “اول” و “دوم” (يعنی همان “افزوده های بعدی” يا “اشارات تکميلی” نويسنده) هم که شده، نگاهی گذرا به گفتار “اول”؛ يعنی به متن اين سخنرانی را مفيد ميدانيم.
سعيد يوسف در متن سخنرانی خود ــ که عنوان بامسمای “چرا سعيد؟ چرا گراميداشت؟” را بر خود دارد ــ پرسش بسيار بجا و مهمی را در برابر شنونده (و اکنون در برابر خواننده) قرار ميدهد. او ميپرسد:
”… اگر که از اعدام سعيد سلطانپور بيست سال ميگذرد، … از شهادت رفقايی مثل پويان و احمدزاده و مفتاحی ۳۰ سال ميگذرد. … چرا ما برای آنها، در سی امين سال شهادت يا اعدامشان … چنين گراميداشتی، نميگذاريم؟ آيا ما ميخواهيم بگوييم که سعيد از آنها انقلابی تر بود؟ ميخواهيم بگوييم سعيد نقش مهمتری به عنوان يک فرد سياسی و انقلابی داشت؟ … پس چرا ما برای سعيد اين برنامه ها را ميخواهيم برگزار کنيم؟”
ولی متأسفانه، او در پاسخ به اين پرسش (ها)، جواب چندان ارزشمندی به خواننده نميدهد. وی در توضيح و پاسخ به اين مطلب ميگويد:
”فکر ميکنم که اگر تفاوتی باشد، در “شاعر بودن” سعيد سلطانپور است و ما به خاطر “سعيد سلطانپور شاعر” است که جمع شده ايم در اينجا. … در واقع سعيد سلطانپور شاعر، موقعی ما به يادش ميافتيم که احساس ميکنيم از او به عنوان يک انقلابی بزرگ بايد ياد بکنيم. و شايد هم اين همان چيزی باشد که به نوعی سعيد سلطانپور شاعر، از آن ابتدای اعدامش تاکنون، از آن رنج برده است. … من گمان ميکنم که ما در حق سعيد تا به حال ظلم کرده ايم که آن چهره “سعيد شاعر” را کمتر برجسته کرده ايم. … به خود “سعيد شاعر” کمتر توجه کرده ايم با اين برجسته کردن “سعيد انقلابی”، آمده ايم آن وجهش را از ذهنها پاک کرده ايم و … .”
همانطور که از مضمون اين گفته ها پيداست، برجستگی ــ يا به عبارت سعيد يوسف ــ “برجسته کردن” زندگی و شخصيت “انقلابی” سعيد سلطانپور ظاهرا باعث گرديده تا “ما” به “وجه ديگر” شخصيت اجتماعی او؛ يعنی به “شاعر” بودن سعيد، “کمتر توجه” کنيم. حتی از اين هم “ظالمانه تر” ــ بنابه اعتقاد او ــ “با اين برجسته کردن “سعيد انقلابی”، آمده ايم آن وجهش را از ذهنها پاک کرده ايم”!
به همين دليل و گويا برای جبران “ظلمی” که “ما” بر سعيد روا داشته ايم، نويسنده اعلام ميکند که: “ما به خاطر “سعيد سلطانپور شاعر”؛ بخاطر “سعيد شاعر” در اينجا جمع شده ايم.
اما اين “سعيد شاعر” کيست؟ خب، چرا ما به خاطر او و نه به خاطر “نيما” و “فروغ” و “اخوان” و “نادر” اينجا جمع نشده ايم؟ چرا ما برای آنها چنين گراميداشتی، نميگذاريم؟ آيا ما ميخواهيم بگوييم که سعيد “به لحاظ شعری” از آنها “بزرگتر و برجسته تر” بود؟ ميخواهيم بگوييم سعيد نقش مهمتری “به عنوان يک شاعر” داشت؟ پس ما چرا برای سعيد اين برنامه ها را برگزار ميکنيم؟
همانطور که ملاحظه می کنيد، حتی پس از آنکه به شيوه سخنران از سعيد سلطانپور رفع “ظلم” کرديم و مطابق سفارش او از بيشتر برجسته کردن “سعيد انقلابی” و کمتر توجه کردن به “سعيد شاعر” دست برداشتيم (!) و مثل خود سخنران گفتيم که “من برای ادای احترام به سعيد سلطانپور شاعر است که آمده ام اينجا”، ما باز به همان نقطه آغاز بازميگرديم؛ يعنی همچنان با اين سوال روبروايم که خب، چرا سعيد؟! چرا گراميداشت؟! (خطوط تأکيد از من)
واقعيت آن است که در معرفی و بررسی شخصيت و جايگاه اجتماعی افراد، اين شيوه از بحث و اين نوع از استدلال نه تنها بی ثمر بلکه مغلطه آميز است. تجزيه شخصيت اجتماعی شاعری انقلابیچون سعيد سلطانپور به “سعيد انقلابی” و “سعيد شاعر” اگر نگوييم “ظلم”، خود خطايی است نابکار. چرا که هيچ کدام از اين دو “سعيد” ــ همچون دو چهره ی مستقل ــ شباهتی به “سعيد واقعی”؛ شباهتی به “تصوير واقعی” سعيد، ندارند. در واقع، وظيفه کسانی که ميخواهند تصوير واقعی سعيد را به ديگران نشان دهند آن است که از تجمع زيبا و پرطنين “انقلاب” و “شعر” در شخصيت اجتماعی او سخن بگويند. چرا که “سعيد واقعی” محصول تلفيق اين دو بود. چرا که انديشه انقلابی سعيد در اشعاراش (و در ساير فعاليت های فرهنگی او) و اشعار او در انديشه به انقلاب به سرايش درميايد. چرا که بدون “سعيد انقلابی” درک و توصيف “سعيد شاعر” و بالعکس، بدون “سعيد شاعر” فهم و وصف “سعيد انقلابی” (اگر نگوييم غيرممکن) مهمل و بی مايه خواهد بود. سعيد، شاعر و هنرمندی است مبارز که به رنج و محنت توده های مردم آگاه است. ريشه های آن را نيز خوب ميشناسد. او به آرمانهای تيرباران شده خلق ميانديشد. او به مبارزه؛ او به انقلاب ميانديشد. او به “سازمان مردم”؛ او به تحزب، ميانديشد. او به سوسياليسم؛ او به محو طبقات ميانديشد … و اين همه را در قالب شعر و هنر به گويش درمياورد. او شريان شاداب و شکوهمند “شعر شورشی” است. او “شاعری شورشی”؛ او خود يک “شورشی” است. جرم او نيز جز اين نبود. پس به خون اش در نشاندند ــ همانگونه که با “فرخی” و با “عشقی”؛ همانگونه که با “خسرو” و “کرامت” چنين کردند. اين است آنچه که به زندگی و شعر سعيد ويژگی ميبخشد. و اين است آن “ظلمی” که بر او، بر آنان، و در واقع بر همه ما رفته است. و هم از اين روست که قلب مجروح ما؛ که قلب مجروح مردم، در پايان هر بهار، به ياد آن سعيد، به ياد آن شاعر شورشی شهيد هر سال اشک ميريزد؛ اشکی به رنگ خون.
سعيد يوسف در ادامه سخنان خود و در بررسی و توضيح آثار ادبی سعيد سلطانپور، خطاب به “کسانی که شعر سعيد را نفی ميکنند” و “ميگويند شعر بايد تصوير داشته باشد و …”، ميگويد:
”من در کتاب … سعی کرده ام که نشان بدهم اولا شعر سعيد، که شما ميگوييد شعر بايد “تصويری” باشد، شايد حتا زيادی تصوير دارد، و نوع تصويرش هم هيچ فرقی ندارد با نوع تصويری که در شعر سپهری، فروغ و ديگران شما ميبينيد.” (خط تأکيد از من)
او سپس با ذکر برخی از “تصاوير شعری” فروغ، سپهری و کدکنی و مقايسه آنها با تصاوير شعری شعر سعيد چنين نتيجه گيری ميکند که:
”… اگر در تصاوير شفيعی کدکنی که … رنگی از تعهد هم به آن اضافه ميشود. اين تعهد در شعر سعيد به شکل خيلی بی پرده تر، به شکل آشکار و قوی، خود را نشان ميدهد. صدای سعيد، صدايی است که از بند و کشتارگاه به گوشمان ميرسد. فرياد خونينی است از درون شکنجه گاه که ما ميشنويم. اين تفاوت تصاوير سعيد با آنهاست. پس، تصاوير سعيد هم غايب نيست … يک قدری زيادی هم هست اما از نوع انقلابی و متعهدانه.” (خط تأکيد از من)
بطوريکه ملاحظه ميکنيد ما در بيانات فوق با نوعی تناقض روبرو هستيم. به اين معنا که بلاخره معلوم نيست که “شعر سعيد”؛ که “تصاوير شعری” سعيد با شعر و تصاوير آن “ديگران” فرق دارد يا خير؟! شايد بتوان تناقض بالا را محصول پندارهای پراکنده و پريشانی تلقی کرد که “جرقه” وار در ذهن سخنران پرسه ميزده است. شايد هم بتوان آن را به اين ربط داد که سخنران خواسته است به زعم خود “يک گام فراتر بگذارد و جنگ را به زمين دشمن، به زمين مخالفان شعر سياسی، بکشاند و درست در همان جا و با اتکا به معيارها و موازين مورد قبول خودشان نادرستی حرفهايشان را نشان بدهد.” (به نقل از “تنها شاعر انقلابی، شاعری است که مرده باشد”). به هر حال، قضاوت پيرامون اين مطلب را به عهده خواننده واگذار ميکنيم. اما قدر مسلم آنکه در معرفی چهره “سعيد شاعر”، خود سخنران نيز ــ و عليرغم همه تأکيدات او در رابطه با “ظلمی” که “ما” به “سعيد شاعر” روا داشته ايم ــ لاجرم باز و بناچار به همان “وجه” يا “چهره” ی سعيد و بعبارتی به همان “سعيد”ی ميرسد که ما از ابتدا و در واقع سالهای سال پيش از اين سخنرانی، خوب می شناختيم اش؛ يعنی به انقلابی و متعهد بودن “سعيد شاعر” و يعنی به شاعری انقلابی و متعهد بنام سعيد سلطانپور. خب حاصل اين همه کلنجار “ادبی” و خاصيت اين همه بحث در وصف “ظلمی” که به سعيد رفته است، چيست؟! شايد هم سخنران به واقع از “سعيد” ديگری سخن ميگويد! از “سعيد”ی که کمتر به او توجه شده و به اين صورت مورد “ظلم” واقع گرديده؛ يعنی از خود او، يعنی از “سعيد يوسف”!
حال که با “محتوا”ی سخنرانی سعيد يوسف قدری آشنايی پيدا کرديم، اکنون بايد به “افزوده های بعدی” او پرداخت.
با توجه به توضيحات خود نويسنده، ميتوان و بدرستی نيز بايد چنين نتيجه گرفت که بحث ارائه شده در سخنرانی مزبور ناکافی يا ناکامل بوده است. لذا برای تکميل آن، سخنران لازم دانسته است که “به دنبال اين متن” (يعنی متن سخنرانی) “اشاراتی تکميلی هم” بياورد. به هر ترتيب ــ و هرچند که سخنان قبلی سعيد يوسف چيزی به دانش ما نيافزود ــ ببينيم “افزوده های بعدی” او چطور از پس اين؛ چطور از پس اين “کار ناتمام” برخواهد آمد!
همانطور که از عنوان “اشارات تکميلی” ی سعيد يوسف پيداست ــ و بطوريکه خود او نيز تصريح نموده است ــ عبارت “تنها شاعر انقلابی، شاعری است که مرده باشد”، در واقع کنايتی است به آن “ضرب المثل نژادپرستانه سفيد پوستهای امريکای شمالی که “سرخپوست خوب، سرخپوست مرده است” (در جامعه يهوديان اسرائيل هم يک چنين “ضرب المثل” احمقانه ای راجع به اعراب ساخته شده است).
نويسنده در ابتدا توضيح ميدهد که “انگيزه” ی او برای نوشتن اين مطلب، “خواندن نوشته ای از اشرف دهقانی است درباره احمد شاملو، به نام “شاملو در شط جاری تاريخ”. او در معرفی نوشته مزبور ميگويد:
”اين نوشته، گذشته از … از اين نظر هم جالب است که در واقع مروری بر تاريخ معاصر ايران است از دريچه شعر شاملو، و البته که از موضعی بسيار ويژه. … آشنايی با اين نگاه ويژه به شعر، جالب است.”
ظاهرا، اين “موضع بسيار ويژه”، اين “نگاه ويژه به شعر”، همان نگرشی است که به زعم نويسنده تنها يک شاعر مرده را، شاعری انقلابی ميداند. اما مگر اشرف دهقانی در اين نوشته چه گفته است که نويسنده را به ياد ضرب المثل “نژادپرستان” انداخته است؟!
سعيد يوسف مينويسد:
”… اولين چيزی که توجه مرا جلب کرد اين بود که در سراسر اين نوشته نسبتا طولانی … تنها يک بار، آن هم در يک پاورقی، نام سعيد سلطانپور آمده است …”.
او در ادامه همين جمله و بدرستی، بلافاصله اضافه ميکند که:
”البته اين در نوشته ای که درباره شاملوست قابل درک است.” (خط تأکيد از من)
با وصف اين، معلوم نيست که اگر اين موضوع ــ چنانکه خود نويسنده نيز تصريح نموده ــ قابل درک بوده و فهميدنی است، ديگر تأکيد و اساسا اشاره به اين که نام سعيد سلطانپور “تنها يک بار” و “آن هم در يک پاورقی” آمده است، چه چيز را روشن ميکند و مفهوم، يا بهتر بگوييم خاصيت آن چيست؟!
اما نه، گويا بحث بر سر اين نيست که چرا نام سعيد “تنها يک بار” و “آن هم در يک پاورقی” آمده است، بلکه هدف از طرح اين مطلب يا “خاصيت” آن، در واقع، بازگشايی همان بحثی است که نويسنده قبلا در سخنرانی خود مطرح نموده بود. او ميگويد:
”ذکر نام سعيد در آن پاورقی، به دليل نقل قول غيرمستقيم و آزاد عبارتی از اوست در متن: “خون … اکنون پتکی بود در دست کارگر و داسی در دست برزگر”. يعنی همان عباراتی که من در برنامه ونکوور (بخش اول اين نوشته) … گفته بودم که حيف است ما تنها تصويری که از سعيد در ذهن داريم بعنوان سراينده اين شعار موزون باشد.” در واقع هم اين شعار موزون، که من … آن را ــ به لحاظ شعری ــ مزخرف خواندم … نه بعنوان شعر، بلکه شعاری برای تزئين پايين صفحات نشريه “کار” نوشته شده بود، و چه ظلمی بالاتر از اين در حق سعيد ميتوان روا داشت که تصوير او در اذهان قبل از هر چيز با اين شعار کم مايه در هم آميزد؟”
همانطور که از مضمون گفته های بالا پيداست، سعيد يوسف هنوز گرفتار آن بحث بی محتوا و پوچی است که قريب به سی سال پيش خسرو گلسرخی به آن خاتمه داد. گلسرخی در پاسخ به کسانی که “شعر سياسی” را صرفا نوعی “شعار” قلمداد کرده و آنرا “به لحاظ شعری” فاقد ارزش ادبی و “مزخرف” ميخواندند، گفت:
”چرا شعر نبايد شعار باشد در جاييکه زندگی کمترين شباهتی به خود ندارد. اين کفر است که دنبال شعر ناب و جوهر سيال شعری سينه چاک بدهم. من به نفع زندگی از شعر اين توقع را دارم که اگر لازم باشد نه فقط شعار بلکه خنجر و طناب و زهر باشد، گلوله باشد.”
اما ظاهرا اين مطلب نه فقط در مغز مخالفان “شعر سياسی” بلکه حتی در ذهن برخی از به اصطلاح “مدافعان” آن نيز فرو نرفته است. البته شايد سعيد يوسف بگويد گه او ميخواهد “يک گام فراتر بگذارد و جنگ را به زمين دشمن، به زمين مخالفان شعر سياسی، بکشاند و درست در همان جا و با اتکا به معيارها و موازين مورد قبول خودشان نادرستی حرفهايشان را نشان بدهد”. اما اساسا چه نيازی به اين کار هست؟! تازه چرا بايد جنگ را در “زمين دشمن”، در “زمين مخالفان شعر سياسی”، با اتکا به همان “معيارها و موازين مورد قبول” آنها به پيش برد؟! مگر غير از اين است که “مخالفان شعر سياسی” درست با اتکا به همان “معيارها و موازين مورد قبول خودشان” است که شعر سياسی را “شعار” و نه “شعر” معرفی ميکنند؟! خب بجای اين، آيا بهتر آن نيست که خود اين “معيارها” و “موازين” را بنيادا به نقد بکشيم و مثلا بگوييم: “در جاييکه زندگی کمترين شباهتی به خود ندارد، چرا شعر نبايد شعار باشد”!؟ آيا براستی نميتوان و يا نبايد از اين طريق نادرستی حرفهايشان را نشان داد؟!
گذشته از اين، اگر چه سعيد يوسف، هم در “بخش اول” و هم در “بخش دوم” گفتار خود، ارزش “ادبی” و “شعری” اين سروده سعيد سلطانپور را به ريشخند گرفته و آنرا نه فقط “شعار” بلکه شعاری “کم مايه” تلقی مينمايد، ولی متأسفانه او هيچگونه بحث اثباتی و يا توضيح مشخص “ادبی” برای دعاوی خود به خواننده ارائه نميدهد! گويی که اين مطلب از بديهيات است و بی نياز از هرگونه شرح و اثبات!
شايد سعيد يوسف ما را به “بی انصافی” و عدم “اهليت” متهم نمايد و مثلا يادآور شود که او “سازنده سرودهای رسمی سازمان فدايی است، سرودهايی که رهبران اوليه سازمان در دادگاهها و در ميدان تير خوانده اند … و بسياری سوابق ديگر که نمی خواهد با ذکرشان بيش از اين “رفقا” را خجالت بدهد.” اما در اين صورت بايد گفت، که اتفاقا به خاطر همين “سوابق” است که ما نميدانيم سعيد يوسف اکنون چطور ميخواهد يا ميتواند از “خجالت” خوانندگان خود درآيد!
او در ادامه و به عنوان حسن ختام اين بحث خود، ميگويد:
”وقتی شما به لحاظ شعری، به لحاظ ادبی و هنری، به يک هنرمند و آثارش نگاه می کنيد، منظور اصلا اين نيست که به محتوای کار و احتمالا وجه سياسی آثار او بی توجه می مانيد يا اهميتی برای آنها قائل نيستيد. شما در واقع داريد ميگوئيد که صرف نظر از ارزشهايی که کار او به جهات ديگر می تواند داشته باشد … به لحاظ هنری دارای چه ارزشهای ويژه ای است يا احتمالا چه ضعفهايی دارد. … انتقاد از راننده ای که ماشين را با همه سرنشينانش به دره پرتاب کرده، به معنای نفی افکار و اهداف انسانی و انقلابی او … نيست. فقط راننده بدی بود؛ و بايد تفاوتی قائل شد ميان او و راننده ديگری که با همان افکار و اهداف، بار را به سلامت به مقصد مورد نظر رسانده: يعنی اثری موفق خلق کرده.”
صرف نظر از بامسما يا بی مسما بودن تمثيلی که در اينجا بکار برده شده است، به اعتبار همين مثال تشبيهی، بايد پرسيد که خب سعيد سلطانپور در اين به اصطلاح “شعار موزون”، ماشين کدام شعر و سرنشينان کدام ماشين را به کدامين دره پرتاب کرده است؟ چرا و چگونه؟ و نيز اينکه ملاک و معيار موفقيت يک اثر چيست؟ اساسا “اثر موفق” کدام است؟ اما عليرغم همه اصراری که پيرامون تمايز بين راننده بد و راننده خوب و تفاوت بين “اثری موفق” و اثری ناموفق در کلام نويسنده بکار رفته، در اين رابطه نيز ــ درست مثل مورد قبلی ــ اثری از ارائه ی يک بحث اثباتی و آگاه گرانه از سوی نويسنده به چشم نميخورد تا که بدرستی و “مشخصا همين تفاوتها را نشان” بدهد، “تا سعيد سلطانپورهای آينده” به يمن آن، “شاعران بهتری بشوند”! سعيد يوسف اما، برعکس و در عوض، سوار بر اسب بی سر خود، خواننده را باز به بيراهه ميبرد.
او چنين ادامه ميدهد:
“در همان آغاز نوشته اشرف دهقانی (“شاملو در شط جاری تاريخ”)، دومين پاراگراف چنيثن شروع ميشود: اين ها و بسياران ديگر در سراسر ايران و در خارج از مرزها که نام و ياد شاملو را با شنيدن خبر درگذشت وی عزيز شمرده و زنده بودن شاعر را در تن و جان خويش فرياد زدند، چه کسانی بودند!؟ ابلهان کج انديشی که …” (من هم مثل شما به اينجا که رسيدم قدری جا خوردم، ولی خيلی زود متوجه شدم که تنها يک ايراد انشائی است؛ جمله بعدی را بايد مستقلا بخوانيم، يعنی:) “ابلهان کج انديشی که نخوتشان مانع از درک چرايی چنين بزرگداشتی از يک شاعر است، طرفداران شاملو را صرفا مشتی قشر علاقمند به ادب و هنر محض قلمداد می کنند آنهم به سبکی که خود از عبارت “ادب و هنر” می فهمند يعنی مقداری عبارات و کلمات بی محتوا که بطور قشنگ در کنار هم چيده شده اند و از اينرو بکار تفنن شاگرد مدرسه ها می آيد…”
در نگاه اول، اشارات به ظاهر فاضلانه نويسنده در زمينه کشف “ايراد انشائی” جملات بالا نوعی خوشمزگی “ادبی” به نظر ميرسد. اما با اندکی تحمل ــ و با گذر از دالان پيچ در پيچ اين دعوی پوچ (۱) ــ سرانجام در پاراگراف بعدی به انگيزه اصلی نويسنده پی ميبريم. آن طور که پيداست، نويسنده با تأکيد بر اين به اصطلاح “ايراد انشائی” ميخواهد نشان دهد که صرف نظر از محتوای عبارات و کلمات، نحوه آرايش و سبک کلام مهم و تعيين کننده است. تا جائيکه مثلا “ايراد انشائی” آن جملات، موجب جاخوردن او گرديده بود. از اين رو، او در پاراگراف بعدی ميپرسد که پس:
”عبارات و کلمات با محتوا” (و نه “بی محتوا”) تکليفشان چيست؟ آيا آنها هم بايد “بطور قشنگ در کنار هم چيده شده” باشند يا حتما و لزوما “بطور زشت”؟
سپس خود او با مراجعه به مقاله “شاملو در شط جاری تاريخ”، چنين نتيجه ميگيرد:
”… در همين نوشته از شاملو تجليل می شود چون مردم “بيان بسياری از آنچه در درونشان گذشته است را در شعر شاملو آنهم با زيباترين آرايش کلام يافته اند”. پس مخالفتی با “بطور قشنگ در کنار هم چيدن” يا “زيباترين آرايش کلام” نيست؟ پس چه اشکالی خواهد داشت اگر کسی بخواهد اين قشنگيها و زيبائيها را در آثار هنری نشان بدهد؟”
همانطور که ملاحظه ميکنيد، در مباحثه ی يکطرفه ای! که نويسنده به راه انداخته است ما با نوعی بی سامانی فکری روبرو هستيم. بطوريکه در سوالات مطرح شده از سوی او، هيچ اثری از دقت و دلالت به چشم نميخورد. آخر سوالات بالا چه ربطی به گفته (ها) ی نويسنده ی مقاله “شاملو در شط جاری تاريخ”، دارد؟ مگر او با زيبايی و آراستگی کلام مخالفت بعمل آورده است که سعيد يوسف نگران تکليف “عبارات و کلمات بامحتوا” گرديده است؟ يا مگر او در اين نوشته (يا در هيچ کجای ديگر) با نشان دادن “قشنگيها و زيباييها” ی ادبی و هنری مخالفت ورزيده است که سعيد يوسف را به گلايه واداشته است؟ اما نه، گويا اصل مطلب چيز ديگری است، چرا که سعيد يوسف در همين نوشته ی اخيراش ــ که از قضا فرصت مناصبی هم برای نشان دادن “قشنگيها و زيباييها” ی ادبی و هنری داشت ــ حتی آنجا که خواننده از او توقع داشت چنين کند، چنان نکرد! خب، اصل مطلب چيست؟
برای آنکه به “اصل مطلب” برسيم، بناچار بايد از همان مسيری عبور کنيم که نويسنده در مقابل ما (خواننده) قرار داده است. او چنين ادامه ميدهد:
”… آيا اشرف دهقانی چنين مقاله تحليلی و در ضمن پرشور و پرستايشی درباره سعيد سلطانپور هم نوشته است؟ … چرا ننوشته است؟ ….
يا اينکه:
”… چرا اين مقاله پس از “مرگ” شاملو نوشته می شود؟ آيا در زمان حيات او در نشريات “چريکهای فدايی خلق ايران” هرگز تجليلی از او صورت گرفته است؟ چرا نه؟”
در ارتباط با اينکه چرا اشرف دهقانی چنين مقاله ای درباره سعيد سلطانپور ننوشته و نيز اينکه چرا مقاله ی “شاملو در شط جاری تاريخ”، پس از “مرگ” شاملو نوشته شده است، بايد پرسيد که اساسا چرا سعيد يوسف با ديدن مطلبی که در مورد احمد شاملو نوشته شده، يکباره به ياد خرده گيری از چريکهای فدايی خلق ايران افتاده و سعيد سلطانپور را در مقابل احمد شاملو ميگذارد، آنها را با هم مقايسه ميکند، به اندازه گيری درجه انقلابی بودن شاملو و سلطانپور ميپردازد، آندو را از جنبه قدرتشان در سرودن شعر مورد سنجش قرار ميدهد و غيره؟! براستی سعيد يوسف اينکارها را در پاسخ به چه نيازی انجام ميدهد؟
واقعيت آن است که نيروهای راست، معمولا کمونيست ها را به برخورد در چهارچوب های کليشه ای و قرارهای خشک از قبل تعيين شده متهم ميکنند و با غرض ورزی ميگويند که از نظر کمونيست ها کسی که با مرگ طبيعی حيات را بدرود گفته باشد، هرچقدر هم خدمت ارزنده ای به توده های مردم کرده باشد، قابل تقدير نيست! و يا اينکه از نظر چريکهای فدايی خلق ايران، تنها کسانی قابل تقديراند که شهيد شده باشند! دقيقا از همين موضع و برپايه اين گونه غرض ورزی ها هم هست که فردی (مثلا سعيد يوسف) که ميتوانست همين نوشته ی “شاملو در شط جاری تاريخ” را ــ که خود ميتواند شاهد و مدرکی بر عليه اتهامات نيروهای راست به کمونيست ها باشد ــ بر عليه آنها بکار برد و بگويد ديديد که اتهامات شما درست نيست، برعکس آنرا بر سر نويسنده اش ميکوبد و ميگويد که مگر “با عنايت به معيارهای سازمان های چپ” قرار نبود در مورد کسی بنويسيد که “جانش را هم بر سر آرمانش گذاشته” پس چرا سعيد سلطانپور را گذاشته، در مورد شاملو نوشته ای!؟
از سوی ديگر، يک سازمان واقعا چپ، چرا بايد دست به قلم بردن آزادانه را از فرد سلب کند!؟ چرا بايد معيارهايی بر آن حاکم باشد که فرد را در اين دغدغه فکری نگه دارد که وقتی ميخواهد در مورد فلان فرد بنويسد بايد فکر کند که حالا که در مورد آن ديگری ننوشته است آيا حق اين کار را دارد يا نه!؟ بنابر اين، نويسنده ی “شاملو در شط جاری تاريخ” نيز ــ بعنوان يک فرد ــ حق دارد و ميتواند در مورد شاملو بنويسد، “حتی” اگر درباره سعيد سلطانپور ننوشته باشد! در حقيقت، سعيد يوسف با طرح اين سوال غيرعاقلانه و غلط که چرا اشرف دهقانی در مورد شاملو نوشته و در مورد سلطانپور ننوشته، عملا به چنان فضای نادرستی دامن ميزند که نه شايسته ی آن دو زنده ياد، نه سزاوار افراد “حی و حاضر” و حق و حقوق بديهی آنان و نه درخور درک و فهم خواننده است.
از اين گذشته، اين موضوع هم که چريکهای فدايی ايران از سعيد سلطانپور تجليل نکرده اند با واقعيت انطباق ندارد. آنان در نشريات خود همواره از سعيد سلطانپور بعنوان يک شاعر انقلابی ياد کرده اند. از او تجليل بعمل آورده اند. بايد چنين ميکردند و بايد نيز چنين کنند. اتفاقا همين تابستان امسال بود که هواداران چريکهای فدايی خلق ايران (بهمراه چند جريان ديگر) در تجليل از سعيد سلطانپور مراسم يادبودی در دانشگاه تورنتو کانادا برگزار نمودند که البته سعيد يوسف برگزار کنندگان اين مراسم را “قال” گذاشت و به آنسوی سرزمين پهناور کانادا: يعنی به شهر ونکوور (محل سخنرانی مزبور) سفر کرد! بدون شک اگر سعيد يوسف قصد داشت تا از يک موضع اصولی و بدون هرگونه غرض ورزی، از سعيد سلطانپور و از يادگارهای هنری، ادبی و مبارزاتی او ياد کند، ميتوانست در همين مراسم تورنتو سخنان خود را به “گوش شنوای” دوستان و دوستداران سعيد سلطانپور برساند. اما او چنين نکرد. چرا؟
اجازه دهيد باز هم نويسنده و سير فکری او را دنبال کنيم و ببينيم که بلاخره او با طرح اين سوالات و از پس پاسخ های ظاهرا “مستدل” خود، ما را به کدام واقعيت رهنمون ميسازد!
وی در “پاسخ” به سوالات دهن پر کن خود در بالا، ميگويد:
”مرام و روشی که اصل را بر “بی اعتمادی مطلق” می گذارد، اين بی اعتمادی را، به درجات مختلف، نسبت به افراد “خودی” هم دارد، چه رسد به “روشنفکرها” که معمولا غيرخودی” … هستند.”
او بدون آنکه به دلايل واقعی و مشخص اصل “بی اعتمادی مطلق” و به مضمون مبارزاتی آن اشاره کند، آنرا چنين توضيح ميدهد:
”از يکی دو استثنای بزرگ که بگذريم … سازمانهای سياسی، بويژه در محدوده مشی مسلحانه، هراس عظيمی داشته اند از اينکه از رفقای زنده خود نام ببرند، حتا اگر نامشان لو رفته باشد”.
چنانکه پيداست او هيچ علاقه ای به درک و يا بيان علل واقعی ی اصل مورد بحث ندارد. او اين نکته را درنيافته و يا بنابه مصلحت از ذکر آن خودداری مينمايد که اصل مزبور ــ به عنوان يک اصل مبارزاتیــ از بطن واقعيات مشخص حاکم بر جوامعی نظير جامعه ايران اخذ گرديده است. يعنی از حاکميت و سلطه جهنمی ديکتاتوری عريان، اختناق کشنده و نفوذ پليس سياسی … در تار و پود جامعه. و يعنی از شرايطی که در آن افراد حتی به جرم “کتاب خواندن” به حبس و بند و شکنجه و … محکوم ميگردند، چه رسد به عناصر انقلابی و مبارزی که در يک سازمان سياسی ــ نظامی متشکل گرديده و بر عليه نظام حاکم بپاخاسته اند و در معرض خطر دايمی از سوی دشمن قرار دارند! در ثانی، اصل مزبور نه به عنوان يک اصل ناظر بر مناسبات درون تشکيلاتی بلکه صرفا و همانطور که در بالا بدان اشاره شد الزاما در ارتباط مستقيم با دشمن مطرح گرديده و به مثابه يکی از “سه اصل طلايی” مبارزه سياسی ــ نظامی (۲) عملکرد داشته و دارد.
با وصف اين، نويسنده برعکس ترجيح ميدهد تا به سادگی از آن تحت عنوان “هراس” نام برده و اين به اصطلاح “هراس” را نيز به نفع دعاوی مورد نظر خويش چنين توضيح دهد:
”هراس از اينکه اين رفقا زمانی “ببرند”، خيانت کنند، و باعث “بی آبرويی” برای سازمان شوند. تنها از رفقای شهيد می توان با اطمينان نام برد و حتا از ضعفهای آنها هم تا حد امکان بزرگوارانه چشمپوشی کرد. يک رفيق زنده هميشه يک کانون خطر و يک “خائن بالقوه” است (که پس از خيانت، “خائن بالفطره” می شود و همه گذشته انقلابی او هم با جعل و دروغ پاک می شود.” (خطوط تأکيد از من)
طبيعتا در درون هر تشکيلات سياسی و بويژه در درون يک سازمان سياسی ــ نظامی، پشت کردن و “خيانت” به اهداف و آرمانهای مبارزاتی مساله ای حساس، مخرب و مخاطره آميز محسوب گرديده و جز اين نيز نميتواند باشد. اما اينکه اين اصل مبارزاتی چه ربطی به “نام بردن” و “تجليل” از سعيد سلطانپور و يا احمد شاملو دارد، اساسا معلوم نيست!؟ اگر سعيد يوسف با اين عبارات ميخواهد اصل مزبور را مورد نقد و بررسی قرار دهد، خب ديگر چه نيازی به اين است که سعيد سلطانپور و احمد شاملو را بهانه قرار دهد؟!
گذشته از آن، اين دعاوی نويسنده که گويا “از ضعفهای” رفقای شهيد “تا حد امکان بزرگوارانه چشمپوشی” شده (!) و “همه گذشته انقلابی” افراد “پس از خيانت” “با جعل و دروغ پاک می شود” (!) احکامی است که نيازمند توضيح و اثبات ميباشند. اگر نويسنده زحمت آنرا به خود ميداد که يکی دو نمونه زنده و واقعی از اين “رفتار دوگانه” را به خواننده ارائه دهد، آن وقت می شد راجع به آنها بطور مشخص صحبت کرد. ولی آنطور که پيداست او هيچ ضرورتی به اين کار نديده و مثل موارد قبل، اين مطلب را نيز از پيش اثبات شده و بديهی تلقی کرده است. از اين رو، او با صدور يک حکم بی پايه و غيرمستدل ديگر، کار “متهمين” خويش را ظاهرا يکسره کرده و اعلام مينمايد که:
”(… چون در مرام اين سازمانها، عليرغم اعتقاد ظاهری به ديالکتيک، اصل “تغيير” و تحول جائی ندارد: يک فرد يا هميشه خائن است و يا هميشه انقلابی).” (خطوط تأکيد از من)
نويسنده در توضيح و اثبات اين “حکم” هيچگونه دليل و مدرک قانع کننده ای به خواننده ارائه نميدهد. با اين وصف، ظاهرا او “شاهد” “خوشنامی” (!) سراغ دارد که گويا دعاوی وی را “تأييد” ميکند! سعيد يوسف ميگويد:
در تأئيد اين حرف، بر خلاف ميل خودم و بناچار، بايد از جمشيد طاهری پور نقل قول کنم که زمانی در قلب همين طيف جای داشته است: او … می گويد “فرهنگ قدرشناختن زندگان برای من تازگی دارد” و از فرهنگی ياد می کند که در آن “آدمهای زنده، آدمهای حی و حاضر، دارای حرمت و احترام نيستند”… . (خطوط تأکيد از من)
جالب، قابل تأمل و در اين حال شرم آور است که افرادی چون جمشيد طاهری پور، عليرغم زيستن در ميان “عاشق ترين زندگان” (زندگانی “به چرا مرگ خود آگاه” که ميگفتند: “اگر صد جان هم داشته باشيم سزاست که صد بار جان فدا کنيم، چرا که توده های زحمتکش هر روز صد بار جان ميدهند” : زندگانی که جان خود را برای يکديگر فدا ميکردند: زندگانی که قدر رفقای زنده را آنقدر ميدانستند که موقع دستگيری توسط دشمن، حاضر بودند خود را به کشتن دهند که مبادا نتوانند در زير شکنجه تاب آورده و موجب خطراتی برای آنها شوند و …) از “فرهنگ قدرشناختن زندگان” و از “حرمت و احترام” نسبت به “آدمهای زنده” اظهار بی اطلاعی ميکنند! شايد هم اين ماحصل منطقی همان “تغيير” و “تحجر” “ديالکتيکی” ی مورد نظر سعيد يوسف است که در اينجا عينيت پيدا کرده و به بار نشسته است!
همانطور که قبلا گفته شد، سعيد يوسف ــ هر چند به بهانه رفع “ظلم” از سعيد سلطانپور ــ در حقيقت سعی دارد تا از “ظلمی” که ظاهرا بر خود او رفته است، شکايت کند. در تأييد اين موضوع، اجازه دهيد به تتمه ی گفته های سعيد يوسف نگاهی بياندازيم. چرا که در واقع، عصاره ی گفته های سعيد يوسف را بايد در انتهای نوشته او سراغ گرفت؛ آنجا که ميگويد:
”و البته ما يک سعيد ديگر هم داريم که متأسفانه هنوز زنده است و نه تنها خطر “بريدن” و “خيانت” و غيره در کمال قوت موجود است، بلکه از قديم الايام چموشی هم می کرده، و زبانش هم دراز و هتاک و بی ملاحظه است. اين سعيد در شرايطی با سازمان مربوط بوده که سعيد سلطانپور بعنوان “روشنفکر” و غيرقابل اعتماد، از سوی رفقايی چون پويان “قال” گذاشته شده. اين سعيد، سازنده سرودهای رسمی سازمان فدايی است. سرودهايی … و بسياری سوابق ديگر که نمی خواهد با ذکرشان بيش از اين “رفقا” را خجالت بدهد. ولی چه می شود کرد که از بخت بد هنوز زنده است! اشرف دهقانی در نوشته ديگری (“فرازهائی از تاريخ چريکهای فدائی خلق ايران”) از ترجمه يک اثر چه گوارا توسط رفيق بهمن آژنگ ياد می کند، در حاليکه آن اثر هم ترجمه سعيد يوسف است! …” (خطوط تأکيد از من)
قبل از هر چيز و برخلاف اتهامات بی اساس و مذموم “ديالکتيسين” “بی ملاحظه” ی ما سعيد يوسف، بايد در جواب به او گفت که: خير! در “مرام اين سازمانها”و بطور مشخص در نحوه نگرش چريکهای فدايی خلق ايران، يک فرد يا هميشه خائن يا هميشه انقلابی نيست. او (فرد) ميتواند يک خائن باشد يا يک انقلابی. او ميتواند به خيانت کشيده شود، خائن بماند و خائن از دنيا برود، يا خير، از خيانت دوری جويد و به انقلاب روی آورد. او ميتواند به انقلاب بپيوندد، انقلابی باقی بماند و “چون سرو ايستاده بميرد، يا خير، از انقلاب فاصله بگيرد و دل به مرداب بسپارد (و ای بسا در آن فضای مسموم، سرانجام به منجلاب خيانت نيز کشيده شود). اما در هر حال ملاک تشخيص خيانت يا انقلابی گری فرد، عملکرد اوست و جز اين نيز نميتواند باشد، چرا که “عمل معيار سنجش حقيقت است”. برای اثبات اين موضوع نيز ــ بی آنکه به دوردست تلخ تاريخ رجوع کنيم ــ ميتوان و اتفاقا بجاست تا با استناد به روند “تغيير و تحول” فکری و به اصطلاح “ديالکتيکی” ی سعيد يوسف، از خود او بگوييم.
سعيد يوسف که در آن فضای پرشور مبارزاتی ی سال ۵۰ ، “از يک دو قطره تا اقيانوس” را به جنبش انقلابی توده های دربند ايران (و جهان) هديه کرده و با اشعار انقلابی اش بويژه در زندانهای رژيم مزدور و وابسته به امپرياليسم شاه، تأثير مثبت و ارزنده ای بر مبارزين زندانی گذاشته بود، بعدها، با توجه به “تحولات” فکری ای که در او پديد آمد، در اين شعر خود دست برد و يکی دو سطر آن (يعنی شعری که ديگر متعلق به او نبود بلکه شعری بود که در يک شرايط مشخص تاريخی گفته شده بود و جايگاهی برای خود داشت و دارد و بايد به همان شکل حفظ ميشد) را “تغيير” داد. (۳) سپس در شرايط مبارزاتی حساس سالهای ۱۳۶۰ و در امتداد خط راستی که انتخاب کرده بود، او تا آنجا “پيش” رفت که شعر “سرود بدرود با سازمان خاکستر” را برعليه سازمان “چريکهای فدايی خلق ايران” نوشت. او که قبلا در “از يک دو قطره تا اقيانوس” سروده بود:
”…
در سير پرخروش و کف آلود رودها
خونم که می دوم
خون شکوهمند حسنپور
خون گرانبهای صفايی
خون عزيز سالمی و سيد
از خون تابناک بهائی پور
تا خون بی دريغ قبادی ها؛
…
خونم که می دوم
در سير جاودانه تاريخ؛
رودی عظيم و سرخ، که در سير خويش
با کوهواره امواجش
بس کوه و کوهواره و بس تخته سنگ
از جای کنده پيش همی راند
…
و پرچم رهايی هر خلق را
در چار سوی گيتی
بر قله ای رفيع می افرازد.”
بعدها در “سرود بدرود با سازمان خاکستر” ميگويد:
”…
از من شنوده ای تو نخستين سرود خويش
بشنو، اگر شنود توانی ،
اين واپسين سرود مرا اکنون.
ای سازمان پويان
ای سازمان بهمن
…
ای سازمان پاک ترين خون ها
بيهوده ريخته
در کام خاک، مثل لجن.
…
ای سازمان طاعون
ای سازمان خاکستر
…
ای سازمان بدرود
ای سازمان کابوس
…
ای سازمان ديروز
ای سازمان مرده
…
ای سازمان مدفون
…”
بطوريکه ملاحظه ميکنيد، بر خلاف مضمون “از يک دو قطره تا اقيانوس” ــ که در آن از جريان بالنده ی خونی سخن گفته ميشود که “در سير جاودانه تاريخ / با کوهواره امواجش / بس کوه و کوهواره و بس تخته سنگ / از جای کنده پيش همی راند” … “و پرچم رهايی هر خلق را / در چار سوی گيتی / بر قله ای رفيع می افرازد” ــ سعيد يوسف با شعر “سرود بدرود با سازمان خاکستر”، در واقع، در يکی از بحرانی ترين لحظات جنبش انقلابی توده های تحت ستم ايران، درست به سياق آندسته از عناصر و جريانهای به اصطلاح “چپ” که در اواخر دهه ی ۱۹۸۰ همصدا با بورژوازی جهانی از “مرگ کمونيسم” سخن گفتند و با به “خاک سپردن” کمونيزم، هر يک به گونه ای به “نفی گذشته” پرداختند، از “ابطال” و از “مرگ” و “دفن” جنبش فدايی سخن به ميان آورده و هستی و حيثيت مبارزاتی آن را به باد استهزاء گرفت. سعيد يوسف ـ همچون همه آن ديگر کسانکه بواسطه ترد تئوری انقلابی چريکهای فدايی خلق ايران و اتخاذ مواضع انحرافی و راست، مشی و اهداف مبارزاتی اين سازمان را “مردود” قلمداد کرده و “عبث” ميخواندند ـ در اين شعر با ارائه ی تصويری غيرواقعی، نادرست و انحرافی از چريکهای فدايی خلق ايران و مشی مبارزاتی آنان، به نوبه خود، ذهنيت مبارزاتی توده ها را به انحراف کشانده و به نشر يأس و سرخوردگی در اذهان مردمان دامن زد. بطوريکه در نوشته ی سعيد يوسف مشاهده ميشود، او از سوابق مبارزاتی خود در دهه ی پنجاه (که به جای خود خيلی هم ارزشمند و قابل تقدير ميباشد) با ما سخن ميگويد اما ديگر نميگويد که حال به کدامين مسير “تغيير” جهت داده است!؟
در ارتباط با ترجمه يک اثر از چه گوارا هم بايد خاطر نشان ساخت که در “فرازهايی از تاريخ چريکهای فدايی خلق ايران”، هيچوقت گفته نشده که فلان اثر چه گوارا را بهمن آژنگ ترجمه کرده است. خود سعيد يوسف هم نميگويد که کدام اثر چه گوارا را او ترجمه کرده است! بدون شک، اگر چريکهای فدايی خلق ميدانستند يا اگر امروز بدانند که اين يا آن اثر مشخص از چه گوارا را سعيد يوسف ترجمه کرده، حتما نام او را ذکر ميکردند ــ بدون توجه به اينکه او امروز “بطور ديالکتيکی” چه “تغييری” کرده است.
بطور کلی ميتوان گفت که نوشته ی سعيد يوسف بيش و پيش از آنکه به يک بحث سياسی ــ اجتماعی کنکرت و مفيد بپردازد، از حوزه واقعيات و مسايل واقعی جامعه خارج شده و به عرضحال کسالتبار مرد مغمومی مبدل گرديده است که نميخواهد گمنام بميرد، پس سخن به بغض و طعن گشاده، گناه “بی آوازگی” خود را به گردن ديگران انداخته و از آنان شکايت ميکند.
او در خاتمه، بطرز بسيار ناشيانه و مضحکی عنوان مينمايد که:
”نمی دانم چرا اينها را نوشتم و هنوز هم نميدانم که اين اشارات اخير را باقی خواهم گذاشت يا در آخرين ويرايش حذف خواهم کرد. من شخصا نيازی به هيچ قدردانی از سوی اکنونيان ندارم و خاطره عزيز آن رفتگان و مهری که به کارهای من داشته اند بزرگترين قدردانی است.”
لطفا به اين عبارات و نتيجه منطقی حاصل از آنها خوب توجه کنيد تا به “کمال” گفته های نويسنده پی ببريد! نويسنده ادعا ميکند که نميداند چرا اينها را نوشته است و هنوز هم نميداند که اين اشارات اخير را باقی خواهد گذاشت يا در آخرين ويرايش حذف خواهد کرد!؟ مسلما يا آن “آخرين ويرايش” هرگز صورت نگرفته که اين بعيد و در عين حال مضحک به نظر ميرسد. و يا اينکه در آن به اصطلاح “آخرين ويرايش”، نويسنده ـ بر خلاف ذهنيت قبلی خود پيش از آخرين ويرايش! ـ به اين نتيجه رسيده است که هم ميداند چرا آنها را نوشته و هم ميداند که آن “اشارات اخير را باقی خواهد گذاشت”، که در اين صورت درج عبارات فوق در متن منتشره، نه فقط مضحک بلکه غيرعاقلانه به نظر ميرسد.
از اين گذشته، سعيد يوسف که از چريکهای فدايی خلق ايران ايراد ميگيرد که قدر زندگان را نميدانند، خود در آخر نوشته اش، زندگان (اکنونيان) را گذاشته و به آن “رفتگان” پناه ميبرد! براستی که:
چه احتضار بلند و بی حاصلی ست زيستن،
وقتی که با استخوان شکسته اجداد هم نسل خويش
زمين خشک زندگی خود را شخم می زنيم!
الف. بهرنگ
زمستان ۱۳۸۰
———————-
يادداشت ها:
۱) تا آنجا که به کشف “ايراد انشائی” مورد بحث مربوط ميشود، حداقل برای روشن شدن ذهن سعيد يوسف هم که شده، بايد گفت که: مگر غير از آن است که هر جمله (کامل) سرانجام با نقطه ــ و يا بنابر مضمون آن با علائمی چون “؟” (جمله سوالی) يا “!” (جمله تعجبی يا خطابی) و يا “؟!” (ريتوريکال) به پايان ميرسد؟! و مگر غير از آن است که هر جمله بدين ترتيب از جمله بعدی تفکيک گرديده و “استقلال” ميابد؟! نيز مگر غير از آن است که پيوند ميان جملات، يا بصورت “پيوند لفظی” (يعنی بوسيله حروف ربط) و يا به شکل “پيوند معنوی” (يعنی بواسطه معنای خود جملات) صورت ميپذيرد؟! خب طبيعتا برای درک “پيوند معنوی” ميان جملات، ابتدا بايد جملات را بطور کامل خواند تا به مفهوم آنها و ارتباط (يا عدم ارتباط) شان با هم پی برد. به اين ترتيب، آيا براستی علت اصلی و واقعی ی “جاخوردن” خواننده (سعيد يوسف) را نبايد ناشی از بی توجهی خود او دانست؟! خب با اين حساب، آيا مسئوليت بيسوادی خواننده را ميتوان به گردن نويسنده انداخت؟!
۲) اصل “بی اعتمادی مطلق”، اولين بار از طريق ترجمه آثار ارنستو چه گوارا توسط رفقای فدايی در ايران مطرح شد. چه گوارا در شرح تجربيات جنگ چريکی در کوبا، از اين سه اصل به عنوان سه اصل “طلايی” ياد ميکند. اين اصول عبارت اند از “بی اعتمادی مطلق”، “تحرک مطلق” و “هوشياری مطلق” و هر يک از آنها تماما به مسأله رابطه ی چريکها با محيط اطراف خود در ارتباط مستقيم با دشمن برميگردد. تا آنجا که به اصل “بی اعتمادی مطلق” مربوط ميگردد، بايد اشاره کرد که پس از آنکه چه گوارا به همراه فيدل کاسترو و شمار معدودی از انقلابيون جنگ چريکی را در روستاهای کوبا آغاز نمودنذ، تجربه به آنها آموخت که آنها در حاليکه از جمله به خاطر منافع روستائيان ميجنگند، اما نبايد اجازه بدهند که روستائيان از محل اختفای آنها و مسيرهای تردد و غيره مطلع شوند تا مبادا خواسته يا ناخواسته اطلاعات خود را در اختيار دشمن قرار دهند. اصل عدم اعتماد مطلق در واقع در اين رابطه مطرح بود نه چيزی ديگر. در ايران، اتفاقا عدم رعايت همين اصل بود که باعث شد انقلابيون سياهکل آنگونه ضربه بخورند و رفقا صفائی فراهانی و هوشنگ نيری و يک رفيق ديگر توسط روستائيان ناآگاه دستگير شوند.
۳) قبلا در يکی از بندهای پايانی اين شعر آمده بود:
“…
در سير مارپيچی تاريخ
سير از سينانتروپ
تا مائو
…”
اما سعيد يوسف بعدها آنرا اينطور تغيير داد:
”…
در سير مارپيچی تاريخ
سير از طلوع غارنشينی
ـ انسان چين ـ
تا مرد اينچنينی :
انسان برتر امروزين ؛
…”
از همین دسته
سوریه جنگی که ماسکها در آن به کنار زده شد!
جلوهای دیگر از مواضع پرو-امپریالیستی “حزب کمونیست کارگری”
دربارهی انقلاب ما! (لنین)