چهل و هفتمین سالگرد جان‌باختن رفقای چریک‌های فدایی خلق در ۲۵ و ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۵!

متن کامل با فرمت پی دی اف

توضیح: در اردیبهشت سال ۵۵ سازمان چریک‌های فدایی خلق مورد یورش نیروهای سرکوبگر رژیم وابسته به امپریالیسم شاه قرار گرفت. در جریان این ضربات تعداد زیادی از رفقا شهید و تعدادی نیز دستگیر شدند. نوشته زیر به خاطره فراموش نشدنی چهل و هفتمین سالگرد رفقای شهید در این درگیری‌ها توسط یکی از دستگیرشدگان این جریان نوشته شده است.  باقر ابراهیم زاده در این نوشته گوشه‌هایی از شکنجه‌ها و جنایات ساواک شاه علیه چریک‌های فدایی خلق و سایر مبارزین را به نمایش گذارده است. با توجه به تبلیغات فریبکارانه هواداران رژیم ددمنش شاه و از جمله دروغ‌پردازی‌های یکی از سمبل‌های این رژیم تبهکار یعنی پرویز ثابتی در مورد عدم اطلاع و یا اساسا انکار وجود شکنجه در سیاه‌چال‌های رژیم سلطنتی، امید است تا درج این نوشته ارزشمند که از سوی یکی از شاهدان زنده جنایات ساواک نوشته شده به روشنگری در میان نسل جوان در مورد ماهیت ضد خلقی رژیم شاه و جریان هوادار آن کمک کند.

یاد جانباختگان اردیبهشت ما چریکهای فدایی خلق ایران و تمامی جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم گرامی باد! 

رفقای عزیز: عزت غروی، قربانعلی زرکاری، محمد رضاقنبر پور، جهانگیر باقری پور، احمدرضا قنبر پور، مهوش حاتمی،  لادن آل آقا، فرهاد صدیقی پاشاکی، ارژنگ شایگان، ناصر شایگان، بهروز ارمغانی، منوچهر حامدی، زهره مدیر شانه چی، اسماعیل عابدی، فریده غروی، میترا بلبل صفت، حسین فاطمی، مصطفی حسن پور.

یاد رفقای جانباخته عزیزمان و آرمان‌های انسانی و ارزنده‌شان و همه جانباختگان راه آزادی و سوسیالیسم همواره گرامی باد!

اعلام جرم علیه حکومت شاه و قاتلان و شکنجه گران ساواک!
در زندان ساواک شکنجه شدم!
سکوت علیه شکنجه وشکنجه گران را بشکنیم!

با علنی شدن شکنجه‌های وحشیانه‌ای که بر زندانیان سیاسی در زندان حکومت جنایتکار اسلامی اعمال شده و انعکاس آن در افکار عمومی داخل و خارج از کشور ، سلطنت طلبان نیز این شکنجه‌ها را محکوم کردند و با علم و آگاهی از این مسئله که ساواک رژیم ستمشاهی نیز شکنجه‌گران دوره دیده و با تجربه‌ای داشتند که توسط سازمان امنیت اسرائیل (موساد) و سازمان امنیت آمریکا (سیا) آموزش دیده بودند. من یکی از هزاران شکنجه شده در زندان ساواک رژیم شاهنشاهی هستم که بعد از چندین دهه همچنان  آثار آن شکنجه‌ها در بدن و روح و روانم باقی است. در اواخر سال ۱۳۵۶ رژیم شاه بر اثر فشارهای بین‌المللی و مردم کشور مان، مجبور شد بازدید نمایندگان صلیب سرخ جهانی، از زندان‌های سیاسی ایران را بپذیرد و من در مصاحبه با نمایندگان صلیب سرخ جهانی شکنجه‌هایی که ساواک بر من اعمال کرده بودند، را مطرح کردم و در پرونده‌های صلیب سرخ جهانی ثبت شده است. در ۲۸ اردیبهشت ۱۳۵۵ ساعت دو  بعدازظهر دستگیر شدم و ساواکی‌ها با چند ماشین همراهشان، من را به کمیته مشترک ساواک و شهربانی منتقل کردند. بازجو مشخصات: نام، نام خانوادگی و آدرس من را نوشت و پرسید که آیا ناراحتی قلبی داری؟ گفتم من کوهنورد و از ورزشکاران زورخانه هستم. جواب داد چون می‌خواهیم تو را به زورخانه ببریم؛ پرسید آیا کسانی از خانواده و یا فامیلت در زندان هست؟ جواب دادم برادرم دکتر غلام ابراهیم زاده در زندان هست و با مشت محکم به صورتم کوبید و گفت پس رابط زندان با سازمان فدایی هم بودی. گفتم رابط چیه؟ چشم‌هایم را با چشم بند بسته و سوار ماشین کردند و به محلی بردند که در کف دو اطاق بزرگ پر از اجساد سوخته و متلاشی شده رفقایمان بود. حدود بیست جسد زنان و مردان از رفقای سازمان چریک‌های فدایی خلق که در حمله وحشیانه ساواک به خانه‌های تیمی در تهران و کرج و قزوین و رشت جان باخته بودند. جسد رفیق عزیز اسماعیل عابدی را دیدم ولی جسد رفیق عزیز بهروز ارمغانی آنجا نبود، چون در رشت جان باخته بود. ۲۵ اردیبهشت اسماعیل شب خانه من بود و ۲۶ اردیبهشت با بهروز قرار داشتیم و ماشینم را برای سه روز خواست و هر دو رفیق با ماشینم رفتند و آخرین وداع بود. توضیح اینکه این کشتارهای وحشیانه و دستگیری‌های گسترده از رفقای سازمان چریک‌های فدایی خلق، با کنترل طولانی مدت مکالمات ارتباطات تلفنی سازمان، توسط ساواک صورت گرفته بود. برای من مشخص بود که اسیر شکنجه‌گران هستم و شکنجه‌های وحشیانه‌ای را باید تحمل کنم و با تمام وجود آماده پذیرش شکنجه‌ها، و کاملا خونسرد بودم. در باره چگونگی مواجه شدن با دشمن  فکر می‌کردم. به محض رسیدن به کمیته مشترک ساواک و شهربانی، بازجویی‌ها و شلاق و شکنجه‌هایم شروع شد. با این که کمتر از یک ساعت از دستگیری‌ا‌م می‌گذشت، باید برایم مشخص می‌شد از چه طریقی لو رفته‌ام و از چه زمانی تحت تعقیب قرار داشته‌ام! با سوالاتی که در بازجویی‌ها و زیر شکنجه‌ها می‌‌پرسند، برایم مشخص خواهد شد. من را با چشم بند در اطاق شکنجه روی تخت چوبی خواباندند و دو دستم را با طناب به دو سمت تخت و هر دو پایم را با طناب به پایین تخت بستند و یک پتو چند لایه روی صورتم گذاشتند و یک نفر روی صورتم می‌نشست و به کف پاهایم شلاق می‌زدند. می‌گفتند هر موقع خواستی حرف بزنی انگشتت را تکان بده! البته می‌دانستم برای نفس کشیدنم، از روی صورتم بلند می‌شوند. در تمام طول مدتی که در اطاق شکنجه و بازجویی بودم فحش‌های زشت و رکیک به من و خانواده‌ام می‌دادند. سوالاتشان: انبارهای اسلحه کجاست؟ آدرس خانه‌های تیمی؟ اسامی رفقایت؟ شماره‌های تلفن رفقایت که با آنها تماس می‌گرفتی؟ چه کتاب‌هایی را خواندی؟ کتاب‌ها را کجا مخفی کردی؟ به چه کسانی کتاب می‌دادی؟ از چه زمانی عضو سازمان فدایی شدی؟ چه کسانی را به سازمان فدایی معرفی کردی؟ و سوالات متعدد دیگری از این دست! در رابطه با سازمان چریک‌های فدایی می‌گفتم تا امروز که شما گفتید این اسم را نشنیده‌ام. در رابطه با قرارهای خیابانی، آنها برایم چکونگی اجرای قرار خیابانی را توضیح می‌دادند. می‌گفتم مگر خانه‌ام خراب شده که در خیابان‌ها آواره بگردم که کسی را ببینم، با کسی کاری داشته باشم به خانه‌ام دعوتش می‌کنم. در باره داشتن اسلحه جواب می‌دادم مگر من پاسبانم که تفنگ داشته باشم، در باره انبارهای اسلحه جواب می‌دادم مگر من شهربانی دارم که انبار اسلحه داشته باشم. در رابطه با رفقایم اسم یکی از همکلاسی‌های دوران دبیرستان را گفتم و فورا دستپاچه شدند و آدرس و شماره تلفن او را خواستند و من هم با حالتی غمگین آدرس قبرستان و محل قبرش را که چند سال پیش به علت بیماری متاسفانه فوت کرده بود، را دادم. وحشیانه من را کتک زدند و گفتند ما آدرس قبرستان نمی‌خواهیم. بعد از چند ساعت شکنجه روی تخت و هم به صورت آویزان، در حالی‌که من را روی تخت شلاق می‌زدند، همه شکنجه‌گران و بازجوها رفتند و یک مرد مسنی به اطاق شکنجه وارد شد و دست‌ها و پاهایم را که با طناب بسته بودند، باز کرد و چشم بندم را برداشت و گفت کدام بیشرف‌ها و وحشی‌هایی این جوان را به این روز انداخته اند؟ با احساس ترحم گفت: پسر عزیزم چرا تو را دستگیر کرده‌اند؟چکار کردی، که من به تو کمک کنم؟ اینجا آدم‌ها را زیر شکنجه می‌کشند. پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب داد: اینجا ساواک است. پرسیدم چرا من را کتک می‌زنند؟ مگر یهودی گیر آوردند و می‌خواهند مسلمانش کنند؟ خدا خوشش نمی‌آید که این‌جور من را کتک می‌زنند. لطفا به آن‌ها بگو من را آزاد کنند. آن ساواکی از اطاق شکنجه خارج شد و بازجوها و شکنجه‌گران وارد شدند و فحش‌ها و کتک‌ها مجددا شروع شد و می‌گفتند چرا طناب دست‌ها و پاها و چشم بندم را  باز کردم. موقع شلاق زدن در حالی‌که من را برهنه کرده بودند و از سقف آویزان بودم من را می‌چرخاندند و با هدف تحقیر و توهین، آلت تناسلی و بیضه‌ام را می‌کشیدند و به سر و صورت و شکمم با مشت می‌کوبیدند و در تمام مدتی که زیر شکنجه بودم فحش‌های رکیک به من و خانواده‌ام می‌دادند و می‌گفتند مسگری بکن تا ولت کنیم. از دهان و دماغ و پاهایم خون می‌ریخت. در حالی‌که چشم بسته و آویزان بودم و شلاق می‌زدند در همان اطاق دختری را آوردند و او را هم آویزان کردند و شلاق می‌زدند که صدای فریادهای او برایم غیر قابل تحمل و زجر آور بود. ولی او را از اطاق شکنجه بردند. از ساعت سه بعدازظهر تا آخر شب، بارها روی تخت من راشلاق زدند و لخت کردند و در حالت آویزان و به سراسر بدنم شلاق می‌زدند. طی روز اول دستگیری من را سه بار برای پانسمان و تزریق آمپول مورفین و جلوگیری از خونریزی به بهداری زندان بردند و در دفعه سوم که آخر شب بود و گوشت کف پاها و مچ پاهایم متلاشی شده بودند و در اثر شلاق  بدن برهنه‌ام، سیاه شده بود و توانایی هیچ حرکتی را نداشتم. نگهبان‌ها با برانکارد، من را برای جلوگیری از خونریزی بیشتر به بهداری زندان منتقل کردند و بعد از پانسمان پاهایم تا زانو، با برانکارد به راهرو بند منتقل کردند و به نگهبان تـاکید کردند که متوجه باشد که من نخوابم.  همه بدنم در اثر شلاق سیاه شده بود و از شدت شکنجه سرتاسر بدنم می‌سوخت. تا صبح روی آن موزاییک سرد نباید می‌خوابیدم. صبح من را با برانکارد و چشم بسته به اطاق شکنجه با دستگاه آپولو بردند. در اطاق آپولو من را ابتدا لخت کردند. آپولو از اختراعات اسرائیل بود که رزمندگان فلسطینی را با آن شکنجه می‌کردند و حسینی شکنجه‌گر در زندان‌های اسرائیل آموزش دیده بود. من را روی نیمکتی نشاندند که هر دو پایم صاف روی نیمکت قرار گرفته بود و با لگد به کف پاهای متلاشی شده‌ام کوبیدند که پشتم به دیوار چسبیده باشد. مچ پاهای زخمی‌ام را داخل پرس که لوله‌کش‌ها از آن استفاده می‌کنند، گذاشتند و در حدی پرس را سفت می‌کردند که به استخوان رسیده بود و از مچ و کف پاهایم خون می‌ریخت و مداوم زیر پاهایم شلاق می‌زدند. دو دستم، بین انگشت‌ها تا مچ دست را زیر دستگاه پرس گذاشته بودند و پرس را سفت می‌کردند و تیغه‌های فولادی درون گوشت دستم فرو می‌رفتند. آلت تناسلی وبیضه‌ام را بین دو تخته چوبی که با فنر  به هم وصل شده بود فشار می‌دادند که دردش وحشتناک بود. این وسیله شبیه تله موش‌های بزرگ بود. دو نفر سیگارهای روشن شده را روی بازوهایم می‌گذاشتند تا خاموش می‌شد. یک نفر شمع روشن کرده بود و روی سینه و شکمم قطره‌های شمع مذاب می‌ریخت. بالای سرم دیگ آهنی سنگینی از سقف آویزان بود که آن را رها می‌کردند و روی شانه‌هایم می‌افتاد و سرم داخل دیگ قرار می‌گرفت و صدای فریادهایم در گوش‌هایم می‌پیچید. دیگ را بالا می‌کشیدند و با مشت به سر و صورتم می‌کوبیدند. داد می‌زدم، کبریت روشن داخل دهانم و دماغم فرو می‌کردند. همزمان شوک الکتریکی می‌دادند و بعدا متوجه شدم که سوال ناراحتی قلبی را بازجو پرسیده بود به خاطر انجام شوک الکتریکی بود. نقاط حساس بدن، آلت تناسلی و نرمی گوش و لب را با سیم به دستگاه شوک الکتریکی وصل کرده بودند و دو بار به برق وصل کردند و یک نفر هم با باطوم برقی به بازو هایم می‌زد که مرا برق می‌گرفت. مداوم  فحش‌های رکیک و زشت به من و خانواده‌ام می‌دادند. موهای سبیل و موهای سرم را می‌کندند. طی زمانی که زیر شکنجه‌های آپولو بودم، دو بار چشم بندم را باز کردند که شرایط وحشتناک جسمی‌ام را ببینم و از دیدن شکنجه گران وحشت کنم. متوجه شدم چند نفر همزمان شکنجه می‌کردند و یک پزشک بهداری کمیته مشترک و یک پرستار با روپوش سفید و یک برانکارد آنجا بودند. همه این شکنجه‌ها همزمان بودند. شلاق و پرس فولادی مچ پاها و دست‌ها، سوزاندن با آتش سیگار و شمع، درد وحشتناک آلت تناسلی و بیضه، فرو کردن کبریت روشن به سوراخ دماغ و دهان و مشت کوبیدن به صورتم و شوک الکتریکی و شکنجه‌های وحشیانه دیروز و بی‌‌خوابی در شب قبل و خونریزی‌های شدید طی بیست ساعت گذشته؛ می‌خواستند سیستم عصبی‌ام و کنترل بر اراده‌ام را به هم بریزند.

این که چند ساعت در اطاق آپولو بودم متوجه نشدم ولی یکی از هم سلولی‌هایم بعدا گفت از صبح تا ظهر صدای داد زدن می‌ریخت، من را با برانکارد به بهداری کمیته مشترک منتقل کردند و پانسمان دیشب را که غرق در خون بود، کندند و مجددا پانسمان کردند. با برانکارد من را به سلول عمومی منتقل کردند. هیچ توان جسمی نداشتم ولی روحیه‌ام کاملا آرام بود. از این‌که از این شکنجه‌ها سر افراز بیرون آمده بودم، خوشحال بودم و از کشته شدن رفقای عزیزم به شدت ناراحت و واقعیت پیش آمده را پذیرفته بودم و در باره چگونگی مواجه شدن با دشمن که اسیرشان بودم فکر می‌کردم. در کمیته زندانیان سیاسی لباس اضافه‌ای نداشتند و یکی از هم سلولی‌هایم یک شرت و زیرپوش اضافه داشت و شورت و زیر پوش غرقه در خون من را عوض کرد و شست. شکنجه‌ها در روزهای بعد و گاهی شب‌ها ادامه داشت از آن روز به بعد من را آویزان می‌کردند و شلاق می‌زدند؛ چون کف پاهایم متلاشی شده بود. توان جسمی نداشتم و قادر نبودم روی پا هایم بایستم. همواره تا دو ماه و نیم دو نفر از هم‌سلولی‌هایم من را بغل می‌کردند و برای اطاق شکنجه و  بازجویی و دستشویی و بهداری برای پانسمان می‌بردند. بعد از آن به صورت نشسته خودم را روی زمین می‌کشیدم و به دستشویی و بازجویی و اطاق شکنجه می‌رفتم. یاد محبت‌ها و صمیمیت‌ها و حمایت‌های بی‌دریغ هم‌بندی‌هایم همواره در قلبم جایگاه ویژه‌ای دارد. به خصوص یاد نبی عزیزم که اهوازی بود و رضا خباز عزیز از قهرمانان ورزش مازندران که بعد از آزاد شدن در اثر فشارهای زندان سکته کرد و جان سپرد؛ یادشان گرامی باد!
چون ران‌ها و پشتم در اثر شلاق سیاه شده بود، می‌گفتند چگونه من را بغل کنند که درد کمتری را تحمل کنم. بر اثر شکنجه‌های روز اول و دوم و تداوم آن سیستم گوارشی‌ام مختل شده بود و شکمم مانند زنان حامله قبل از زایمان بزرگ شده بود و تا دو هفته اکثریت ادرارم خون بود و خون همراه ادرار تا دو ماه ونیم طول کشید. در اثر ضربات مشت به صورتم فکم جا به جا شده بود، دهان و زبان و دماغم زخمی شده بودند. هر دو پرده گوش‌هایم در اثر ضربه مشت و سیلی پاره شده بود. بر اثر پرس روی دست چپم فاصله بین آرنج و انگشتان تا دو ماه غیر قابل استفاده و صدمه دیده بود. به علت ضربه مشت به صورتم، لثه‌هایم چرک کرد و در تمام طول زندان از آن چرک خارج می‌شد و بعد از آزاد شدن مداوا کردم و این مداوا چند سال طول کشید ولی عصب بخشی از لثه‌هایم از بین رفته است.


 زندان‌های ساواک برای ایجاد خفقان و وحشت در جامعه و دستگیری‌ها وشکنجه‌ها و اعتراف گیری‌های غیر واقعی به ناکرده‌ها برای خلاص شدن از زیر شکنجه‌های وحشیانه بود. با این اوصاف بعد از شکنجه شدن هر یک از هم سلولی‌ها، در سلول‌ها با هم شوخی می‌کردیم و با آواز خواندن و شعر خوانی و بیان خاطرات و سرگذشت‌ها می‌خندیدیم. ما اسیر شکنجه‌گران بودیم و زندگی ما در سلول‌ها هم جایگاه خودش را داشت و شکنجه‌ها هم جایگاه خودش؛ و می‌گفتیم: این هم می‌گذرد. هفت ماه در شرایط وحشتناکی در کمیته بودم. اکثر آن مواقع یک مامور از بازجو و یا یک زندانی ضعیف را بازجو همسلولی‌ام کرده بود. یکی از آن ماموران به نام کیکاووس بهروزی تهرانی بود که مسئول فروشگاه زندان قصر تهران بود.

 لباس‌های شخصی ما در کمیته فقط یک زیرپوش و یک شورت بود. و زندان یک  شلوار سربازی و یک بلوز سربازی و دو پتو سربازی به هر زندانی می‌داد. این‌ها محتویات سلول برای هر زندانی بود و به هر زندانی هم یک جفت دمپایی می‌دادند که باید بیرون از سلول می‌بود. در هر شبانه‌روزی فقط سه بار درب سلول را برای رفتن به دستشویی باز می‌کردند. هوای سلول‌ها آلوده و بوی گند چرک و خون پاهای متلاشی شده امری عادی بود. پانسمان در بهداری نیز نوعی شکنجه بود. نوار باندهای پانسمان در اثر خونریزی به گوشت و پوست می‌چسبید. هفته‌ای دو تا سه بار نوبت پانسمان بود و در بهداری صف طولانی زندانیان زخمی موقع پانسمان باند چسبیده شده به پا را به سرعت می‌کندند که گوشت و پوست پا به آن چسبیده بود و کمی ماده ضد عفونی کننده و پودر روی پا می‌پاشیدند و باندپیچی می‌کردند. در بهداری برای تزریق آمپول مورفین روی بازو و یا رانم چون در اثر شلاق سیاه شده و یا زخمی بود، پیدا کردن جای سالم، مشکل بود. بارها بازجویم، رسولی، می‌گفت: ببین ما چقدر انسانیم، شما را که کتک می‌زنیم و زخمی می‌شوید برای پانسمان به بهداری می‌آوریم و برایتان آمپول هم تزریق می‌کنیم. در سلول عمومی یک پارچ پلاستیکی برای آب خوردن بود. زندانیان نصف پارچ را آب می‌آورند و اگر کسی شدیدا تشنه‌اش می‌شد از آن آب می‌نوشید و اگر کسی نمی‌توانست ادرارش را کنترل کند داخل همان پارچ ادرار می‌کرد و نوبت دستشویی پارچ را با صابون می‌شستند و مجددا آب می‌آوردند. در سلول کمیته مشترک ساواک و شهربانی ملاقات نبود. کاغذ، خودکار، کتاب، روزنامه و هیچ امکان دیگری وجود نداشت. کف سلول یک زیلوی کثیف و کهنه بود. مدتی که در انفرادی بودم، محتویات سلول یک زیلوی کهنه و کثیف و دو پتوی سربازی و سوراخ موش داشت، که موش‌ها هم به سلولم می‌آمدند. قاشق برای غذا خوردن نمی‌دادند و با دست در کاسه پلاستیکی با هم و مشترک غذا می‌خوردیم. هیچ امکان هواخوری وجود نداشت. نور سلول‌ها کم بود و چشم اکثر زندانیانی که مدت طولانی در سلول بودند، ضعیف می‌شد. رفیق جان‌باخته یحیی رحیمی که در حکومت اسلامی اعدام شد، در ساواک شاه دو سال در انفرادی کمیته، زیر شکنجه مداوم بود و شش ماه جیره روزانه شلاق داشت؛ یادش گرامی باد! میوه نبود ولی گاهی در فاصله دو تا سه هفته میوه‌ای مثلا هندوانه می‌دادند. برای خرد کردن اعصاب زندانیان برخی مواقع، ساعتی که غذا می‌دادند یک زندانی را کتک می‌زدند و زندانیان در سلول‌ها با شنیدن صدای زندانی زیر شکنجه، تمایلی برای خوردن غذا نداشتند. مقاومت زندانیان سیاسی در زیر شکنجه‌ها، روحیه مقاومت و ایستادگی را در بین زندانیان تقویت می‌کرد.


بازجوها تمام راه‌ها و حیله‌هایی که به نظر شان می‌رسید از ایجاد ترس و وحشت و ترور شخصیت و دلهره، تا خواهش و التماس و تطمیع، سوء استفاده می‌کردند. بازجویان لمپنی، نظیر ریاحی بودند که در اعمال توحش در بین زندانیان شناخته شده بودند و با خشونت و نفرت با زندانیان برخورد می‌کردند. روزی ریاحی به یک زندانی سیاسی که هم‌سلولی بودیم، در اطاق بازجویی که روی زمین نشسته بود و در حال نوشتن برگه بازجویی، فحش‌های رکیک و زشت داده بود. زندانی که تازه دستگیر شده  و کارگر ساختمان بود، می‌خواهد مچ پای ریاحی را بگیرد، زندانی را در حدی شکنجه می‌کنند و شلاق می‌زنند که تمام گوشت کف پاهایش کنده می‌شود و موقعی که او را چشم بسته روی تخت چوبی بسته و شلاق می‌زدند، بازجوی ساواک درون دهان زندانی ادرار می‌کرده. شدت شکنجه در حدی بوده که او را به بیمارستان منتقل می‌کنند و بیست و سه روز در بیمارستان بود. به مقعد یک زندانی باطوم فرو کرده بود که مقعدش پاره شد و سال‌ها مشکل دفع داشت. یک روز در اطاق بازجویی چون قادر به نشستن روی صندلی نبودم وکف اطاق نشسته بودم، بازجو ریاحی روبرویم ایستاد و شلوارش را درآورد و آلت تناسلی اش را در دست گرفت و گفت برایت ناهار آوردم و منتظر عکس العمل خشن من بود و چون عملکرد وحشیانه‌اش را از همسلولی‌ام شنیده بودم سکوت کردم و سرم را پایین انداختم و رفت.
در همین‌جا به برنامه و توطئه دیگر اشاره کنم. نه روز بعد از دستگیری‌ام، رسولی، سر بازجو گفت که من را به اطاق  بازجویی ببرند. روز تعطیل بود؛ من را همسلولی‌هایم بغل کردند و کنار اطاق بازجویی نشاندند و رفتند. پیش خودم گفتم توطئه‌ای در کارش هست. او همیشه تا من را می‌دید با کفش روی پاهای زخمی‌ام می‌رفت و لگد می‌زد. آن روز گفت نمی‌خواهم تو را کتک بزنم، از تو خواهشی دارم. جلوی من زانو زد و گفت: تو من را مریض کردی؛ بیا به من کمک کن و از تو خواهش می‌کنم نصف اطلاعاتت را بگو که پرونده‌ات را تنظیم کنم و همه اطلاعاتت را نمی‌خواهم، قول شرف می‌دهم که اعدامت نکنیم. باز هم التماس کرد. جواب دادم من از چیزی خبری ندارم که بگویم، دانشجو بودم و مشغول درس‌هایم بودم و بی گناهم و کار خلافی نکرده ام، چرا من را کتک می‌زنید؟ در یک لحظه خواست به من فحش بدهد و حمله کند و خودش را نگه داشت و همسلولی‌هایم را خواست تا من را به سلول منتقل کنند.

تا دو ماه و نیم به علت زخم پاهایم و این که توانایی راه رفتن را نداشتم، نتوانستم حمام بروم و طی این مدت با یک زیر پوش که در  نوبت دستشویی همسلولی‌هایم خیس می‌کردند، بدنم را تمیز می‌کردم. هفته‌ای یک‌بار نوبت حمام بود و هر دوش سه تا چهار نفر از همسلولی‌ها که تعدادی از آن‌ها هم زخمی بودند، حدود ده دقیقه‌ای برای هر یک از دوش‌ها فرصت می‌دادند. هیچ کس لباس اضافه نداشت و حوله هم وجود نداشت و یک نگهبان اعلام می‌کرد باید به سلول‌ها برگردید و با شلنگ آب سرد به دوش‌ها هجوم می‌برد و آب سردمی‌پاشیدند و همیشه زندانیان سیاسی با کف صابون روی سر و بدنشان و لباس‌های خیس شده توسط شلنگ نگهبان به سلول برمی‌گشتند. در سلول به این عمل وحشیانه نگهبان‌ها می‌خندیدیم.

 سه ماه و نیم بعد از دستگیریم برایم قرار بازداشت صادر کردند و به رسولی بازجویم اعتراض کردم و گفتم سه ماه و نیم است که من در زندان هستم چرا از امروز نوشتید؟ مطرح کرد ما کسانی را که دستگیر می‌کنیم اگر زیر کتک کشته شدند که ما دستگیری و زندان بودن آن فرد را نمی پذیریم؛ و اگر زندانی زنده ماند و قرار شد او را به دادگاه بفرستیم، قرار بازداشت صادر می‌کنیم. حالا تو باید قرار بازداشتت از امروز را امضا کنی.

خانواده‌ام برای پیگیری پرونده‌ام یکی از وکلای زبده و با نفوذ و سرشناس را به عنوان وکیلم گرفته بودند و با پرداخت پول و پارتی تلاش کردند، بعد از هفت ماه از کمیته مشترک به زندان قصر تهران منتقل شدم و اتهامی که ساواک برایم نوشت و به دادگاه جنایی ارتش فرستاد: عضویت در سازمان چریک‌های فدایی خلق و داشتن مرام کمونیستی بود. با این اتهام‌ها در دادگاه جنایی ارتش به پانزده سال زندان محکوم شدم و با انقلاب مردم و خواست آزادی زندانیان سیاسی، قبل از قیام از زندان آزاد شدم.

این مطلب را به طور اختصار در رابطه با اشاره‌ای به شکنجه‌هایی که ساواک بر من اعمال کرده بود و اعلام جرم علیه شاه و ساواک نوشتم. می‌دانم که شکنجه با حکومت استبدادی و بی‌حقی مردمان و سرکوب نیروهای دگراندیش گره خورده است. می‌دانم که در طول رژیم ستم‌شاهی پهلوی، هزاران انسان شریف وآزادی‌خواه وترقی‌خواه نظیر فرخی یزدی‌ها، دکتر ارانی‌ها، میرزاده عشقی‌ها، همایون کتیرایی‌ها، احمد زاده‌ها، رضایی‌ها، و در رژیم جنایت اسلامی، یحیی رحیمی‌ها، علیرضا سپاسی‌ها، علی شکوهی‌ها، یوسف آلیاری‌ها، رشید حسنی‌ها، علی مهدی زاده‌ها، بهکیش‌ها، قائدی‌ها و … شکنجه‌های وحشیانه را تاب آورده‌اند. ناتوانی دستگاه ترور وشکنجه را در شکستن اراده‌ی انسانی به اثبات رسانده‌اند. می‌دانیم هر یک از زندانیان سیاسی دوران ستم‌شاهی و حکومت جنایت اسلامی، شکنجه‌های گوناگونی بر جسم و روان آنها اعمال شده و شاهدان عینی شکنجه‌های هم بندی‌ها و شرایط وحشیانه اطاق‌های تاریک شکنجه‌گاه‌ها هستند و اثرات و نتایج این رفتارهای وحشیانه وخشونت‌ها را به همراه جسم و روانشان دارند. می‌دانم هرکدام از هزاران زندانی شکنجه شده در چهار دهه‌ی خونین حاکمیت اسلامی، خود شاهدان دوره‌های سخت وطاقت فرسای شکنجه و آزار  و متلاشی کردن بدن‌های انسان‌های شریف دیگری بوده‌اند که شلاق وقپانی و آپولو و … جسم و روحشان را به سرقت برده است. متاسفانه شرایط طوفانی و موقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی مانع از شکستن تابوهای سکوت در رابطه با اعمال جنایتکارانه بازجویان  وشکنجه‌گران ساواک وساوامای شاهنشاهی و اسلامی شد. این سکوت باعث شد که جامعه در مقابل این خشونت‌های پنهان و آشکار آگاه نشود و در مقابل آن نایستد. نتوانستیم با افشای شکنجه و شکنجه گران، دلایل و زمینه‌های شکنجه و زور و سانسور و …، جامعه و مردمان را در مقابل دستگاه قدرت واکسینه کنیم.
اما خوشبختانه با نسل جدید و تجربه‌های جدیدی روبرو هستیم. تجربه‌هایی که از جنبش‌های اجتماعی در جهان برایمان به ارمغان آورده، با تجربه‌های دادگاه‌های مردمی، سمینارها، نمایشگاه‌ها، سخنرانی‌ها، گفتگوها، کتاب‌ها و اسنادی که زندانیان آزاد شده وخصوصا مبارزه فداکارانه خانواده‌های زندانیان سیاسی وجان‌باختگان دهه‌های خونین حاکمیت اسلامی، خصوصا مادران خاوران و مادران پارک لاله، اینک شکنجه‌گران وبازجویان نظام اسلامی و رهبران نظام زیر فشار افکار عمومی‌اند. اینک مبارزه علیه شکنجه و آزار زندانیان سیاسی به امری عمومی تبدیل شده و می‌شود. اینجاست که ضرروت ثبت این تصویرها و سرنوشت‌ها به امری ضرروی تبدیل می‌شود و همگان را به تلاش در جهت شناساندن و محکوم کردن شکنجه و آزار در انواع و اشکال آن وا می‌دارد. از این طریق‌ اراده‌ی عمومی علیه شکنجه‌گران در هر لباس وموقعیتی به امر کل جامعه تبدیل می‌شود. در این شرایط اسرار پشت آن پرده‌های مخوف برای مردم کشورمان و افکار عمومی جهان افشا و در تاریخ ثبت می‌شود.
طبعا در این ارتباط نقش خانواده‌های زندانیان سیاسی و اعدام شدگان نقشی اساسی در نمایاندن تصویر  نظم حاکم بر جامعه است. آنان قربانی آزار، محرومیت، تحقیر، تبعیض و ستم سیستماتیک رژیم بوده‌اند. در تمام طول زندان عزیزانشان، با محرومیت از دیدار، دلهره و اضطراب و محرومیت و بی‌کسی و بی‌چیزی و نداری و … روبرو بوده‌اند. در تمام طول این سال‌ها با تحقیر و آزار و کتک و توهین و … مقامات قضایی، امنیتی و نظامی رژیم روبرو بوده‌اند. فرزندان بسیاری از درس و کار و … محروم بوده اند،… بی‌شک بسیاری از خانواده‌ها در مقابل این فشارها متلاشی شده، زندگی طبیعی و سلامتی و آینده‌شان سلب شده و مادران و پدران و همسران و فرزندان و اقوامی که با این دستگیری‌ها و اعدام‌ها سکته کرده‌اند و بیماری‌های وحشتناکی را تجربه کرده‌اند. اینان بزرگترین قربانیان سکوت و سانسور در نظام‌های دیکتاتوری واستبدادی نظیر رژیم پهلوی و اسلامی‌اند.

 
در پایان آرزویم این است: سرنگونی رژیم سرمایه‌داری اسلامی را به زودی شاهد باشیم و شاهد باشیم که مردم ایران آزادانه و در رفاه و برابری زندگی کنند. طبعا ما باید در راستای تلاش‌های همه‌ی فعالان سیاسی و اجتمایی و مدنی، همه‌ی انسان‌های شریف و آزادی‌خواه و برابری‌طلب، باید به تلاش‌هایمان برای پایان دادن به سیکل کشتار و شکنجه و اعدام و سرکوب سیاسی ادامه دهیم. همبستگی‌های بزرگ اجتماعی را سازمان دهیم و صدای سرکوب شدگان و سانسور شدگان و محرومین باشیم، تا امیدهایمان برای حق تعیین سرنوشت مردمان و استقرار آزادی وبرابری و رفاه همگانی تحقق یابد.

 
باقر ابراهیم زاده