اشرف دهقانی
مقدمه ای بر کتاب «خاطراتی از یک رفیق» ، نوشته چریک فدائی خلق رفیق مرضيه احمدی اسکوئی
انتشار مجدد کتاب “خاطراتی از یک رفیق (یادداشتهای چریک فدائی خلق رفیق شهید مرضیه احمدی اسکوئی، همراه با چند شعر و یک داستان)” که هم اکنون در اختیار شماست در شرایطی صورت میگیرد که نسل جوان ایران تحت هجوم ایدئولوژیکی گستردهای از طرف رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفته است. امروز علناً وابستگان به رژیم ننگ و جنایت جمهوری اسلامی و همچنین کسانی که با پیشبرد سیاستهای این رژیم به نام و نانی رسیدهاند (نان آلوده خورها)، هر یک با روش و تاکتیک خاصی در قالب به اصطلاح تاریخ نویس، جامعه شناس، کارگردان فیلم، هنرپیشه و عکاس و غیره با برخورداری از امکانات و فضائی که برایشان به وجود آورده شده است، میکوشند تا وضع ظالمانه کنونی را غیرقابل تغییر و ثابت جلوه داده و از این طریق فضای یأس و ناامیدی را در میان جوانان مبارز ایران رواج دهند. آنها به خصوص با تحریف تاریخ و واقعیت درخشان مبارزات چریکهای فدائی خلق و مخدوش کردن چهرههای سرشناس و محبوب آنها در میان مردم و آن طور که امروز در هر نشریه و برنامه تلویزیونی رژیم شاهدیم با تقبیح آن چه آنها “آرمان گرائی” مینامند (این جماعت واژه “آرمان گرائی” را گذاشتن هدفهائی هر چند زیبا ولی دست نیافتنی در مقابل خود، اتوپیست بودن و بیهوده تلاش کردن و… معنی میکنند)، میکوشند اساساً مبارزه را تلاشی بی ثمر خوانده و هر گونه چشم انداز برای تحقق خواستهای انقلابی و بر حق تودهها را کدر و غیرقابل دسترسی جلوه دهند.
در چنین شرایطی شناساندن هر چه بیشتر چهره انقلابی و دوست داشتنی رفیق مرضیه به عنوان یکی از زنان دلاور و شجاع چریک فدائی به نسل جوان و در اختیار قرار دادن شعرها و نوشتههای در دسترس او که تجربههای زندگی و مبارزه تودهها را انعکاس داده و در عین حال درک و احساسات پاک و ستایش بر انگیز رفیق مرضیه در آنها موج میزند، میتواند به سهم خود در مقابله با این تهاجم ایدئولوژیک از طرف رژیمی که از همان مناسبات امپریالیستی در ایران حفاظت میکند که رژیم شاه حافظ آن بود، نقش ارزنده خود را ایفاء نماید.
رفیق مرضیه احمدی اسکوئی هم به عنوان یک زن چریک سلحشور و هم به عنوان یک زن فدائی شاعر نه فقط در میان مردم مبارز ایران بلکه وسیع تر از آن در میان مردم مبارز افغانستان نیز چهره کاملاً آشنائی است. او نه فقط با نوشتهها و به خصوص با شعرهای زیبا و انقلابیاش و به واقع با زندگی سراسر مبارزاتیاش بلکه با شهادت قهرمانانه خود در جریان یک درگیری مسلحانه با مزدوران رژیم شاه، تأثیر به سزائیروی تودههای وسیع مردم و به خصوص روی زنان مبارز ایران به جا گذاشته است. رفیق مرضیه از جمله زنان انقلابی ایران بود که در جامعه تحت سلطه رژیم شاه که نه فقط تبعیض علیه زن و بی حقوقی وی در قانون رسمیت داشت بلکه فراتر از آن – در شرایطی که دست روحانیون برای رواج خرافات مذهبی و حفظ آداب و سنتهای ارتجاعی زن ستیز باز نگاه داشته شده بود – زن در میان افکار عمومی نیز به عنوان جنس درجه دوم محسوب میشد، با روی آوری به مؤثرترین و سترگ ترین مبارزه جاری در جامعه ایران یعنی مبارزه مسلحانه (به عنوان هم استراتژی هم تاکتیک) به سهم خود عملاً توانائی و قابلیت زن را در مقابل چشم تودهها آشکار کرد. بنابراین، او نه تنها به عنوان یک زن کمونیست فدائی همراه با دیگر زنان چریک در خدشه دار کردن و در هم شکستن تصور دون پایه بودن زن و در اعتلای مقام زن در جامعه نقش بارزی ایفاء کرده، بلکه با مبارزه خود دوشادوش رفقای مرد فدائی در روند تاریخ به جلو، یا به قول خود وی در کار ساختن جاده طویل جهان بی طبقه، سهم خود را داراست. آوازه شهامت و شجاعت او در مقابل نیروهای مسلح رژیم شاه و تأثیر مبارزاتی آن روی تودهها به حدی است که امروز در رژیم جمهوری اسلامی که مخدوش کردن چهره انقلابیون گذشته در دستور روز قرار دارد، در مورد رفیق مرضیه علاوه بر انتشار مطالب تحریف آمیز از عکاسی صحنه پردازی شده نیز استفاده شده است. در این عکس که صحنه پرداز آن شخصی به نام آزاده اخلاقی میباشد درست بر خلاف آن چه در واقعیت بود ساواکیها نه تنها با ترس و دلهره با رفیق مرضیه که از نظر آنها مردی است که چادر زنانه سر کرده است، برخورد نمیکنند بلکه در مقابل او روحیه پر قدرتی دارند و این مرضیه است که ناتوان تصویر شده که حتی نتوانسته به سوی ساواکیها تیری شلیک کند و اسلحه از دستش افتاده است. (برای اطلاع بیشتر در مورد این عکس به مقاله “عکسهائی در خدمت تحریف “مرگهای تاریخی!” از الف- آزاد، مندرج در پیام فدائی شماره 199، دی ماه 1394 رجوع شود.)
در این کتاب، رفیق مرضیه را همراه تودههای رنج کشیده و از جمله محروم ترین آنها میبینیم و میبینیم که او چگونه با برخورد جامعه شناسانه و حتی روان شناسانه به توضیح واقعیتهائی که در جامعه ایران تحت سلطه رژیم شاه قرار داشت پرداخته است. در ابتدا وی مینویسد: “این نوشته شرح پارهای از مشاهدات من از زندگی محنت بار خلق است که نه تازگی دارد و نه منحصر به فرد محسوب میشود، چرا که هر گامی که در این سرزمین به یغمای امپریالیسم رفته بر میداری، خود را رویاروی محنتی دیگر و فلاکتی جان گدازتر مییابی.” او میدانست که هر یک از ما شاهد چه صحنههای دلخراشی از زندگی مردم و شاهد چه برخوردهائی از طرف طبقات دارا و رژیم حاکم نسبت به آنها بودیم و از این رو همواره اصرار میکرد که رفقای دیگر هم همچون خود وی خاطرات خود را به روی کاغذ بیاورند. متن کتاب حاضر را رفیق مرضیه در سال ١٣۵٢ در اختیار رفقای سازمان قرار داد. من خود آن را در همان سال قبل از این که چاپ بیرونی شود در درون سازمان خوانده بودم.
بخشی از کتاب حاضر در برگیرنده خاطرات کودکی رفیق مرضیه میباشد که با ظرافت خاصی به رشته تحریر در آمدهاند. در این خاطرات میتوان دخترک کوچکی را دید که با کنجکاوی وارد زندگی همسالان فقیر خود میشود و از همان آغاز فاصله طبقاتی و ظالمانه بودن آن را احساس میکند. در ادامه آن گاه که مرضیه به آگاهی سیاسی دست یافته این حس را که اکنون به درکی آگاهانه تبدیل شده میتوان در شرح مشاهدات او از چگونگی زندگی دختر بچههائی که در خانههای ثروتمندان به کلفتی و یا به عبارت دیگر به بردگی گرفته شدهاند به صورت زنده دید؛ و او با قلم توانایش نه فقط درد و رنج و عواطف و احساسات این کودکان را عیان میسازد بلکه خشم و کینه سوزان خود نسبت به جامعه طبقاتی که تولید کننده مستمر چنین وضعی است را به خواننده نیز منتقل میکند؛ و در همین رابطه او از این هم غافل نمیماند که با نشان دادن نمونهای از برنامههای مشمئز کننده تلویزیونی در برخورد به کلفتهای جوان، یادآور شود که ایدئولوگهای رژیم شاه مروج چه فرهنگ ارتجاعی در جامعه بودهاند. در قسمتی دیگر رفیق مرضیه را به همراه دوستانش که مسلماً رفیق گران قدر صبا بیژن زاده یکی از آنها بود در نقاط مختلف ایران در میان محروم ترین تودهها مییابیم (مرضیه و صبا هر دو در دانشسرا تحصیل میکردند. آنها از دیرباز با هم دوست بودند تا جائی که مرضیه اولین آگاهیهای سیاسی خود را در ارتباط با پدر صبا که در دوره حزب توده یکی از مبارزین آن دوره و عضو آن حزب بود کسب کرده بود). او از “رنج آباد” کورهها در خاتون آباد گرفته تا کپرنشینان بندرعباس تا آتشگاه اهواز با کولی آبادها و حلبی آبادهایش همه را زیر پا گذاشته، از زندگی آنها تأثیر گرفته و صرف نظر از این که بعدها با مبارزه قهرمانانه خود تأثیری تاریخی بر زندگی آنان و دیگر ستمدیدگان به جای گذاشت، در همان زمان نیز با برخوردهای انسانی و مهربانانه خود تأثیر مثبت روی آن مردمان ستمدیده و محروم داشته است. در ارتباط با زندگی پر مشقت کولیها مینویسد: “هر چه در کورهها بیشتر میگردیم با حقایق تلخ تری آشنا میشوم. بیش از همه سیستمی که برای استثمار پیاده شده مرا از نیرنگ بازی و شیادی سرمایه داران، به شگفت میاندازد. آنها برای پنهان کردن پنجههای خون آلود خود که بی رحمانه بر گوشت و پوست کارگران فرو رفته و نیروی کار و رمق و هستیشان را ذره ذره بیرون میکشد… خود کارگران را در مقابل هم قرار دادهاند.” و “هنگامی که ناخن آویخته و خونین یک زن تیره بخت را دیدم که همچنان به سمت قوطی روغن نباتی دراز بود، تمام پیکرم را لای منگنهای یافتم که داشت در آتش له میشد.”. اینها گوشهای از صحنههائی است که خواننده در این کتاب با آنها مواجه شده و امکان مییابد روح سرکش و جستجو گر مرضیه، شخصیت والا و چهره عمیقاً مهربان او را نیز لمس کند. موسیقی و رقص کولیها را شنیدن و دیدن، آرزویش بود و مینویسد: “من به موسیقی و رقص دست نخورده قومی و محلی علاقه فراوانی دارم، اصالت آن درد و رنج آنها را در کنار پُر صفاترین و زیباترین جلوههای طبیعت یادآور میشود.” اما در “کولی آباد” چیزهای دیگری میبیند و میشنود: “دلم به درد میآید، آیا این کودکان از همین سن و سال…؟… این کودکان، این شکوفههای پلاسیده زیر دستهای هرزه…”، “… صحنههائی که پیش میآیند، نمیشود با کلمات تصویرشان کرد، فقط باید آنها را دید یا دست کم من نمیتوانم آنها را تصویر کنم. آخر من درماندگی زنانی که جوانی و طنازی خود را از دست دادهاند و جوان ترها جایشان را گرفتهاند، حسرت و درد ماسیده در لابلای چروک چهرههای پلاسیده آنها را چگونه میتوانم تصویر کنم؟”. در این کتاب مرضیه از گشت خود در ادارات دولتی نیز نوشته و ضمن ارائه تصویری از برخورد کارکنان ادارات نسبت به روستائیان و طبقات پائین جامعه، و هم چنین ارائه نمونههائی از برخورد تودههای خوار و ذلیل شده از ظلم و ستم جامعه طبقاتی حاکم و برملا کردن تبلیغات دروغین رژیم در مورد “انقلاب اداری” که یکی از موارد دوازده گانه به اصطلاح “انقلاب سفید” شاه بود، نگرش آگاهانه خود در رابطه با این بخش از مسایل اجتماعی را نیز در مقابل دید خواننده قرار داده است. او در این کتاب هم چنین فراموش نکرده است که رنج و خشم خود از ستم دو گانهای که بر زنان کارگر و زحمتکش در جامعه روا میشود را نیز ابراز کند؛ و در رابطه با حل نهائی ستم بر زن در جامعه حد بالای آگاهی کمونیستی خود را نیز به نمایش گذاشته است. مینویسد: “… و این است که با دیدن هر کودک فقیری بیش از هر احساسی، احساس درد و اندوه قلبم را در هم میفشارد، به خصوص اگر او دختر هم بوده باشد. گر چه در جوامع طبقاتی، این خاستگاه است که میتواند سرنوشت انسانها را رقم زند نه جنسیت، اما حتی در درون طبقه بهره ده نیز زنها ستم و بی عدالتی سنگین تری را تحمل کردهاند. به هر رو آن چه مهم است و واقعیت دارد این است که ریشه این ستمها در بطن جوامع طبقاتی است و با نابودی این نوع جوامع هست که این ریشهها خواهد خشکید”.
با در میان گذاشتن گوشهای از واقعیتهای تلخ و دردناکی که رفیق مرضیه با آنها زندگی کرده بود وی خواننده را به قضاوت میکشاند و مطرح میکند که بگذار آنان که فریفته تبلیغات دشمن در مورد چریکها گشتهاند “بدانند که کدامین دردها قلبهای ما را از کینه انباشته بود و ما در مبارزه بی امان خود برعلیــــــــه دشمن تا دندان مسلح، … برای کدام آرمان به پاک باختگی، به هیچ شکوه جــــــان میباختیم.” رفیق مرضیه که به عنوان یک شاعر از شاخکهای حسی قویای برای فهم مسائل اجتماعی برخوردار بود و در پرتو آگاهی والا و دانش مارکسیستی- لنینیستی خود مسببین دردهای جامعه تحت سلطه رژیم وابسته به امپریالیسم شاه را میشناخت، نه میتوانست همان طور که خود نوشته است در مقابل واقعیت موجود بی تفاوت بماند (“… همه مان ملول و دلتنگیم، نمیشود در برابر این همه تیره روزی بی تفاوت ماند.”) و نه مشاهده نا آگاهیها و جو یأس آمیزی که قبل از شروع مبارزه مسلحانه (سال 49) تماماً بر جامعه حاکم بود میتوانست او را از پیمودن راه انقلاب باز دارد. این انقلابی پرشور هم چون همه انقلابیون آن دوره، از شکنجههائی که مأموران امنیتی شاه در زندانها علیه مبارزین به کار میبردند آگاه بود؛ و واقعیت این است که این انقلابیون در راه مبارزه برای از بین بردن ظلم و ستم در جامعه ترسی از آن شکنجهها به دل راه نمیدادند و تنها مسألهای که آنها را نگران میساخت آن بود که مبادا نتوانند در مقابل آن شکنجهها دوام بیاورند و ناخواسته اطلاعاتی را در اختیار دشمن قرار دهند. این نگرانی که ناشی از نهایت صداقت و صمیمیت و وفاداری با خلق بود را ما در این کتاب در وجود رفیق مرضیه میبینیم.
داستانی که در این کتاب تحت عنوان “داستانی بر مبنای زندگی رفیق اصغر عرب هریسی” آمده مربوط به چریک فدائی خلق رفیق اصغر عرب هریسی میباشد. او به مثابه یک کمونیست فدائی یکی از انقلابیون جان بر کف آن دوره بود که رفیق مرضیه در این کتاب با توصیفی از زندگی او از رفقائی چون صمد بهرنگی، معلم اصغر و رفیق بهروز دهقانی که رفقائی چون او را آموزش داده و در تشکل چریکهای فدائی خلق سازمان داده بودند و رفقای فدائی دیگر یاد میکند. رفیق مرضیه هم چنین چگونگی دستگیری این رفیق را درست به همان صورتی که خود وی و رفیق همراهش، چریک فدائی خلق محمد تقی زاده چراغچی در زندان برای زندانیان سیاسی آن دوره تعریف میکردند، در این نوشته توضیح داده و از مقاومت قهرمانانه او در زیر شکنجههای مأموران امنیتی رژیم شاه که در واقعیت امر، حتی باعث تحسین خود آنها نیز شده بود یاد کرده است. این یک واقعیت تاریخی است که چریکهای فدائی خلق دستگیر شده در سال 50 با مقاومت قهرمانانه خود در زیر شکنجه و با روحیه تهاجمی و نشان دادن شجاعت بی نظیر در برخورد به نیروهای امنیتی رژیم شاه تحولی انقلابی در زندان به وجود آوردند. رفیق اصغر، به عنوان یک کارگر انقلابی با قلبی سوزان از خشم طبقاتی نسبت به استثمارگران و مرتجعین حامی آنها، یک پای برجسته این تحول بود. او اولین مبارز اسیر در چنگال دشمن بود که وقتی از او خواستند تابعیت خود را اعلام کند در مقابل چشمان ناباور دست اندرکاران رژیم شاه که منتظر بودند فرمول همیشگی دلخواه آنان (تابعیت دولت شاهنشاهی ایران) عنوان شود، مطرح کرد من تابع خلق ایرانم و در حالی که انقلابی حرفهای بودن در خون و وجود او جای داشت، وقتی از او شغلش را جویا شدند، چریک فدائی خلق بودن را شغل خود اعلام کرد. رفیق اصغر عرب هریسی و رفیق محمد تقی زاده از جمله کمونیستهای فدائی بودند که در عملیات قهرمانانه حمله به کلانتری پنج تبریز در تاریخ 13 بهمن 1349 که پیش در آمد رستاخیز سیاهکل بود شرکت داشتند. این دو رفیق در 22 اسفند سال 1350 در ستونی که کمونیست فدائی برجسته ایران، علیرضا نابدل در رأس آن قرار داشت با سرود “من چریک فدائی خلقم، جان من فدای خلقم…” به سوی جوخه اعدام در میدان چیتگرتهران رفته و خونشان را وثیقه آگاهی مردم ایران قرار دادند.
عمده توصیفهای رفیق مرضیه در کتاب حاضر مربوط به شرایط زندگی و وضعیت ستمدیدگان و محرومین جامعه میباشد که او از نزدیک آنها را مشاهده کرده بود. تعمق روی آنها به نوبه خود به نسلهای جوان میآموزد که در دوره شاه چه شرایطی در جامعه، انقلابیونی چون چریکهای فدائی خلق را به صحنه مبارزه خونین با رژیم شاه کشاند و چه زمینههای مادی باعث خیزش تودهها و انقلاب آنها شد. هم چنین با مطالعه یادداشتهای رفیق مرضیه در مورد شرایط زندگی تودههای ستمدیده در دوران شاه به راحتی میتوان متوجه شد که صرفاً با روی کار آمدن جمهوری اسلامی نیست که تودههای ستمدیده ایران امروز با شرایط فاجعه باری مواجه شدهاند، بلکه بانی این وضع در اساس وجود سیستم سرمایه داری وابسته در جامعه ماست که تأمین کننده منافع امپریالیستها و سرمایه داران وابسته میباشد. این سیستم پس از انقلاب به اصطلاح سفید شاه به سیستم حاکم در اقتصاد ایران تبدیل شد. اگر زمینه به وجود آمدن سیستم سرمایهداری وابسته در ایران را هم به لحاظ تاریخی پی گیری کنیم خواهیم دید که از قرن نوزده از آن جا که امپریالیسم با تکیه به زور سیاسی و نظامی خود ایران را مورد تهاجم قرار داد، قشری از سرمایهداران که خدمتگزار منافع امپریالیستها بودند (بورژوازی کمپرادور) پا به عرصه وجود نهادند. این همان قشری بود که نقش ضد انقلابی خود را در به شکست کشاندن انقلاب مشروطیت ایفاء کرد. این قشر از سرمایه داران تحت حاکمیت رضا شاه به مثابه خدمتگزار منافع امپریالیسم انگلیس در ایران و سپس در دوره رژیم وابسته به امپریالیسم شاه هر چه بیشتر رشد کرد تا این که در سال 1341 با تغییر شیوه فئودالی در جامعه به سرمایه داری به صورت طبقه حاکم در آمده و در جهت تأمین منافع امپریالیستها و از این طریق تأمین منافع خود، قدرت سیاسی را تماماً به دست گرفت. با انتقال قدرت از رژیم شاه به جمهوری اسلامی حمایت و حفاظت از این سیستم به عهده جمهوری اسلامی قرار گرفته و رشد و انکشاف هر چه بیشتری یافت. امروز درست به دلیل رشد و گسترش هر چه فزون تر سیستم سرمایه داری وابسته در جامعه ماست که تبعات اجتماعی جنایتکارانه و واپس گرانه این سیستم انگلی نیز خود را به صورت هر چه برجسته تری نشان میدهد. به واقع جای تعجب نیست که ما امروز شاهدیم که در مقایسه با دوره شاه، هم بر وسعت و هم بر تنوع فجایع اجتماعی و نکبتهائی که زاده این سیستم میباشند نیز به مراتب افزوده شده است. میدانیم که با انقلاب تودهها طی سالهای 1356-1357، امپریالیستها مجبور شدند شاه را همچون موش مردهای به زباله دان تاریخ پرتاب کنند. ولی با رفتن شاه مناسبات سرمایه داری وابسته در جامعه ما از بین نرفت و در نتیجه صرف سرنگونی رژیم شاه نتوانست نقطه پایانی بر فقر و فلاکت و فجایع مختلف بگذارد. این تجربه گرانبهائی است که میآموزد که امروز نیز صرفاً با سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی بدون آن که خواهان از بین بردن نظام سرمایه داری در ایران باشیم، اساس وضع ظالمانه و نکبت بار حاکم تغییر نخواهد کرد؛ و کسانی که برای رسیدن به رفاه و آزادی صرفاً چشم به رفتن این یا آن رژیم میدوزند، تجربیات گذشته را زیر پا میگذارند. رفیق مرضیه بر اساس نظراتی که در کتاب رفیق مسعود احمدزاده مطرح شده به خوبی میدانست که به منظور از بین بردن اقتصاد حاکم (سیستم سرمایه داری وابسته) در ایران، مبارزه مسلحانه روشنفکران انقلابی باید به تشکیل ارتش خلق تحت رهبری کمونیستها منجر شود، چرا که کاملاً به این امر واقف بود که این “سرزمین به یغمای امپریالیسم رفته” تنها در نبرد بین ارتش خلق با ارتش ضد خلقی و دیگر نیروهای مسلح که ستون فقرات سلطه امپریالیستی در میهن ما را تشکیل میدهند میتواند به سرزمین شاداب و زندگی بخش برای اکثریت جامعه تبدیل شود.
به نکات گوناگون دیگری هم میتوان در این کتاب انگشت گذاشت ولی برای این که این مقدمه بیش از حد طولانی نشود در این جا تنها به دو مورد اشاره میکنم. یکی آن که در کتاب رفیق مرضیه از جنبه روان شناسی متوجه تفاوت برخورد تودهها نسبت به دستگاه حاکم در دوره شاه و امروز میشویم. مثلاً میبینیم که در آن زمان (به خصوص قبل از شروع مبارزه مسلحانه و ارتقای روحیه مبارزاتی مردم) تودههای تحت ستم علیرغم همه خشم و نفرتی که از رژیم شاه داشتند اما به خود اجازه نمیدادند که علناً علیه شخص شاه و مسائلی که مستقیماً به رژیم مربوط میشد حرفی بزنند و اقشاری از مردم حتی به تملق گوئی از کارهای شاه هم میپرداختند. این را ما در این کتاب از جمله در برخورد کارمند اداره نسبت به “انقلاب اداری” شاه میبینیم و یا مثلاً در قسمتی میخوانیم: “شب عید است، رفقا میگویند که یک نفر ناشناس نیکوکار چهل کیلو برنج و چهل قوطی روغن نباتی به شیر و خورشید اهداء کرده است که به مردم بینوا بدهند و اینها خبر شدهاند و همان جا میروند. جلو عمارت تنظیم خانواده میرسیم، دو پاسبان که از پوست سوخته و پیکر لاغرشان پیداست که بومی هستند، در دو سمت ایستادهاند، در حقیقت در میان انبوهی جمعیت گم شدهاند… زن به ما که سر و وضع بهتری داشتیم شکوه کنان میگفت: خدا به شاه عمر بده شب عیدی برایمان برنج و روغن میفرستد، ولی این بی شرفهای بی پدر و مادر ــ اشاره به پاسبانها بود ــ آنها را میخورند و به ما نمیدهند، شما وقتی رفتید بگوئید که بما نمیدهند و خودشان میخورند. دعایشان به شاه به خاطر سر و لباس ماست و این که خیال میکنند مأموریم…”.
مردم معمولاً اعتراض خود به وضع موجود را در چهارچوب این اصطلاح که “شاه خوبست ولی اطرافیانش بد هستند” انجام میدادند. در حالی که ما امروز شاهد روحیه و وضعیت دیگری در رابطه با تودهها از لحاظ روان شناسی هستیم. مثلاً با این که امروز شدت اختناق و سرکوب به مراتب بیشتر از زمان شاه است، اما ستمدیدگان علناً در کوچه و خیابان، بالاترین مقامات حکومتی و خود ولی فقیه جنایتکار جمهوری اسلامی را به باد ناسزا میگیرند و عملاً خشم و نفرت خود را از این رژیم نشان میدهند. کار به جائی رسیده است که گاه دست اندرکاران جمهوری اسلامی و کسانی که در بساط این رژیم به خوش رقصی مشغولند برای جلب توجه تودهها خود را در صف اپوزیسیون و حتی مغضوب رژیم جا میزنند. این تفاوت آشکار در روحیه و چگونگی برخورد مردم نسبت به یک رژیم وابسته به امپریالیسم، از یک طرف مدیون حافظه تاریخی تودهها در ارتباط با تأثیرات انقلابی مبارزه کمونیستهای فدائی و دیگر مبارزین مسلح فداکار و صدیق با خلق در دهه پنجاه در جامعه میباشد و از طرف دیگر، در وسعتی به مراتب فراتر، به دلیل انقلابی که مردم ایران در سالهای 56-57 به آن دست زدند و در پرتو آن متوجه قدرت تاریخی خود گشتند، حاصل شده است. مورد دیگر نقل سخنانی از تجربیات تودهها در این کتاب است که به نوبه خود مهر تأئید به تحلیل چریکهای فدائی خلق در کتابهای “مبارزه مسلحانه هم استراتژی هم تاکتیک” و “ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء” میزنند. مثلاً چریکهای فدائی خلق از خشم فرو خورده تودهها در اثر سرکوب و دیکتاتوری رژیم شاه در فقدان یک سازمان انقلابی در صحنه مبارزه و در شرایط رواج تبلیغات دشمن مبنی بر گویا بیهوده بودن مبارزه و غیره سخن گفته بودند. رفیق مرضیه نیز در رابطه با مشاهدات عینی خود مینویسد: “شهرداری” آنها را از کپرهایشان بیرون نموده، “شهرداری” به آنها بدقولی کرده است. شهردار کیست و چیست؟ یک موجود خیالی و بسیار قدرتمند که قادر است کپرها را ویران کند و آن ماشین گنده هم یکی از نوکران زیر دست شهرداری است، به هر رو نیروئی است که تصور مبارزه با آن را هم نمیشود کرد.” رفیق هم چنین از زبان کارگران به قول خود “رنج آباد کورهها” در خاتون آباد توضیح میدهد: “آنها به خاطر میآورند که یکبار در زمانی نه چندان دور در ایام همین شاه – سال سی و سه – وقتی کارگران اعتصاب کرده و به وضع خود اعتراضی کردهاند، مأموران و ژاندارمهای شاه به آن جا ریختهاند و آنها را به گلوله بستهاند و خیلیها را که فقط جراحتی برداشته بودند، زنده بگور کردهاند. آنها این قصه شوم را سینه به سینه میگردانند. خشمشان را فرو میخورند، کینهشان را سرکوب میکنند، اما من دلهاشان را لمس میکنم که مثل دستهای پیرمرد از کینه و خشم کبره بسته است، روزی این خشمها گشوده خواهد شد. به خوبی میدانم که آن روز نه به زودی و نه به آسانی فرا نمیرسد. سهم دشوار اما ضروری و حتمی خود را در تسریع گشودن این خشمها، یک آن فراموش نمیکنم.” در این جا در ضمن نگرش رفیق مرضیه نسبت به مبارزه و پیروزی که “نه به زودی و نه به آسانی فرا نمیرسد” و یا به قول رفیق مسعود احمدزاده”مبارزه سخت است و طولانی”، کاملاً آشکار است؛ و این که اصل مسأله این است که بتوان در مسیر مبارزه برای رسیدن به هدف نقش هر چه مؤثر تری ایفاء نمود. مرضیه که به مثابه یک چریک فدائی خلق به قدرت تاریخی تودهها واقف و به آن ایمان داشت در این جا نشان میدهد که دغدغه او تماماً انجام هر تلاش مبارزاتی برای گشوده شدن خشم مبارزاتی تودهها و به میدان آوردن آنها به صحنه مبارزه میباشد و او جز به سهم خود در هموار کردن این مسیر به چیز دیگری نمیاندیشد.
در اواخر بهار سال 1350 در شرایطی که رفیق مرضیه هنوز به چریکهای فدائی خلق نپیوسته بود در ارتباط با فعالیتهای دانشجوئیاش در دانشسرای عالی سپاه دانش دستگیر شد. اما در آن زمان به همان گونه که خود وی نوشته است “بازار جنایت” ساواک در ارتباط با مبارزین مسلح به حدی “گرم” بود که چندان سخت گیری در مورد وی به عمل نیاوردند. ساواک پس از سه روز بازجوئی وی را آزاد کرد بدون آن که بداند که چه مبارز انقلابی و چه شیرزنی را در چنگال خود داشت که اکنون آزادش میکند. به صورتی که خود رفیق مرضیه میگفت در جریان این بازداشت بسیاری از یادداشتها، داستانها و شعرهای او از بین رفتند. او از احساسات خود در دوره بازداشتاش نوشته و در پایان، ترجمه یک نغمه دلنشین آذربایجانی را هم ذکر کرده است. با توجه به عشق و علاقه رفیق مرضیه به زبان مادری خود و این که وی تا به آن حد به این زبان تسلط داشت که به ترکی شعر میگفت، با حسرت باید گفت که اگر زبان ترکی توسط رژیمهای وابسته به امپریالیسم به بند کشیده نشده بود و رفیق مرضیه میتوانست نظرات و احساسات خود را به زبان مادریاش بیان کند، با الهام از همین نغمهها و شعرهای پر محتوا و غنی فولکلوریک آذربایجان که در همه وجودش جاری بودند میتوانست گنجینه ادبیات مردم خویش را پر بارتر کند، در این صورت امروز شاهد اثری حتی گران بها تر از اثر حاضر میبودیم. مینویسد: “برخاستم با درونی متلاطم از کینه و خشم و ایمان به راه افتادم و حتی ذرهای تردید نداشتم که زندگیم یک آن خالی از مبارزه نخواهد بود. شب به همه جا دامن میگسترد. زوزه بادی وحشی با زوزه سگها میآمیخت. سربازی با آوای غمگین نی لبک خود، این آهنگ ترکی را مینواخت:
آی درنای زخمگین، از کجائی؟ ای که ز تیر صیاد، زخمگین و خستهای … بی تو باغها میپژمرند، بی تو… (یارالی دورنا، سن هارالی سان هارالی دورنا؟ اُوخچی اَل ایندن یارالی دورنا… سن گِتسن باغلار سارالیدورنا…)، و من با یاران شکنجه شدهام بودم، شاید او هم که نی مینواخت به آنها میاندیشید.”
بگذارید اکنون که چاپ جدید این کتاب فرصتی فراهم نمود تا در باره رفیق گران قدر و عزیزم مرضیه بنویسم اندکی هم از خاطرات خود با او بگویم.
اولین بار رفیق مرضیه را در مشهد دیدم. اواخر سال 1352 بود. قرار دیدار را رفیق ارزنده و کبیر علی اکبر جعفری ترتیب داده بود. محل قرارمان کوچه پهن و ساکتی بود که بوته گلهائی در کنارهای از آن، زیبائی خاصی به آن محل بخشیده بود. زیبائی گلها و سکوت کوچه که راز دار مینمود، فضای دلپذیری ایجاد کرده و هیجان و احساس خوش مرا برای دیدن یک رفیق دختر جدید چندین برابر میکرد. من از یک طرف کوچه میرفتم و مرضیه از روبرو میآمد. رفیق جعفری فقط به من گفته بود که یک رفیق دختر به نام لیلا که آذربایجانی است بر سر قرار من خواهد آمد. وقتی به هم رسیدیم و رمزها رد و بدل شد مرضیه با بی قراری که عشق در آن غلغله میزد مرا به آغوش کشید. چشمانش پر اشک شد و اولین سخنانی که بر زبان آورد این بود: “همین که از دور دیدمت شک نکردم که خودتی چون راه رفتنت مثل بهروز بود، و اضافه کرد، انگار که بهروز داشت میآمد. معلوم بود که او میدانست که بر سر قرار چه کسی آمده است و نام بردن از بهروز (برادر فدائی من، بهروز دهقانی) با آن احساسات گرم (درست تر است بگویم آتشین) گویای دریائی از خاطره بود که او از بهروز در ذهن و وجود خود داشت. جملات مرضیه که به زبان ترکی ادا میشد مرا بی اختیار به تبریز و به دورهای برد که او و بهروز مرتب با هم بودند و با هم این ور و آن ور میرفتند، همان زمانی که دوستان بهروز میگفتند که بهروز بالاخره دختر دلخواهش را پیدا کرد. آخر بهروز در پاسخ دوستان که میگفتند چرا ازدواج نمیکنی همیشه پاسخ میداد دختری را پیدا کنید که تا حدی با من همفکر بوده و از شعور اجتماعی لازم برخوردار باشد؛ و حالا مرضیه با درجه بالائی از شعور اجتماعی و سیاسی و با روحیه رزمندگی در کنار بهروز بود. مادرم نیز با شادی و غرور به پسر عزیزش که مهر و محبتاش به او به معنی واقعی کلمه عاشقانه بود میگفت: “آره پسرم این طوری درسته. پسر و دختر باید یک مدتی با هم بگردند، با هم آشنا بشوند و بعد با هم عروسی کنند.” برای درک پاسخ بهروز به دوستانش لازم است توضیح دهم که در سالهائی از دهه چهل بی توجهی به مسایل سیاسی جوّ غالب در میان اکثر جوانان ایران و به خصوص در میان جوانان دختر بود. در میان آنها همان معیاری برای زندگی شایع بود که فرهنگ غالب اشاعه میداد. در مورد اغلب دختران جو به گونهای بود که حتی به سختی میشد دختران علاقه مند به مطالعه کتابهای اجتماعی ارزشمند را سراغ گرفت.
برای من روشن نیست که مرضیه و بهروز در چه مقطعی با هم آشنا شده بودند. با توجه به این که مرضیه در اسکو، نزدیک آذرشهر یعنی محلی که بهروز در آن جا تدریس میکرد، معلم بود چه بسا که آنها پیشتر همدیگر را دیده و با هم آشنا بودند. ولی در هر حال آنها در شرایطی پیوند نزدیک تری با هم پیدا کردند که تشکل چریکهای فدائی خلق در حال شکل گیری بود. این مقطعی بود که بهروز گرد آوری نیرو و سازماندهی آنها را وظیفه خود قرار داده و برای این منظور با کسانی که روحیه مبارزاتی در آنها سراغ داشت تماس میگرفت. مسلماً روحیه والای مبارزاتی مرضیه و دلاوریهای تحسین بر انگیزی که حتی در برخوردهای عادی او نمایان بود نمیتوانست از چشم بهروز دور بماند. آنها اغلب در کتاب فروشی شمس در تبریز همدیگر را میدیدند و دوستان در جریان این رابطه قرار داشتند. یک بار بهروز در مورد مرضیه (بهتر است بگویم در مورد دختری که میدانستیم وی با او مراوده دارد) به من گفت که دختر خیلی خوبی است ولی روی نظرات سیاسیاش باید کمیکار کرد؛ و آنها با هم مطالعه میکردند و در مورد مسایل سیاسی با هم بحث و گفتگو میکردند. بعد، مرضیه به تهران رفت. او در دانشسرای عالی سپاه دانش درس میخواند و از آن جا هم چنان با بهروز در رابطه بود. اتفاقاً در اواسط سال 1349 (چند ماه قبل از رستاخیز سیاهکل) که من در رابطه با سازماندهی جدید گروه (رفیق احمدزاده) برای پیشبرد مبارزه مسلحانه به تهران رفتم تا به عنوان یک انقلابی حرفهای در یک خانه تیمی فعالیت کنم، برای این که رفتنم به تهران را برای خانواده خودم توجیه کنم از اطلاعاتی که بهروز از محل تحصیل مرضیه داشت سود بردم. به واقع بهروز مرا از وجود دانشسرای عالی سپاه دانش و محل آن مطلع کرد و به من گفت که به خانواده بگویم که به تهران میروم تا در آن دانشسرا تحصیل کنم.
در طول راه مرضیه از خاطراتش با بهروز گفت و از تأثیری که صداقت و پاکی او روی وی داشته است. او از احساسات انقلابیاش در رابطه با من هم گفت و به تصور آن که من شعری که وی به یاد من سروده بود را خواندهام (که در آن موقع نخوانده بودم) گفت در تمام مدتی که آن شعر را مینوشتم تو در مقابل چشمانم بودی. من حقیقتاً نمیدانستم در مقابل احساسات پاک انقلابی او چه باید بگویم. برای من از همان زمانها این طور جا افتاده که چنین احساسهائی هر چند در رابطه با یک شخص بیان میشود ولی به واقع بیانگر نهایت صمیمیت و عشق گویندهاش نسبت به مبارزه انقلابی و انقلابیونی است که در راه رهائی تودههای زحمتکش و رنجدیده ایران از هیچ تلاشی دریغ نمیورزند. میدانستم و میدیدم که مرضیه خود به جرگه چنین انقلابیونی تعلق دارد. در کنار من زنی دلاور و سلحشوری راه میرفت که در عین حال شاعری هنرمند بود، شاعری که قادر بود هم به زبان ترکی و هم فارسی احساسات ظریف و عمیق انقلابیاش را در قالب شعر بیان کند.
مدت کوتاهی پس از این دیدار به پایگاهی منتقل شدم که رفیق مرضیه نیز در آن جا بود. در پایگاه فرصت بیشتری برای صحبت با یکدیگر داشتیم. در آن جا او با جزئیات هر چه بیشتری موضوع آمدن دو زن همراه با مأموران امنیتی شاه به دانشسرای عالی سپاه دانش برای دستگیری من در اردیبهشت سال 50 را توضیح داد. آن دو زن در کلاسهای مختلف حضور یافته و از دانشجویان سراغ “اشرف” را میگرفتند. رفیق مرضیه بسیار تأسف میخورد که در آن روز در دانشسرا نبوده و میگفت وقتی دوستانم آمدن مأموران و آن دو زن را تعریف کردند قلبم به تپش در آمد و آرزو میکردم که در آن روز بودم و کتک مفصلی به آنها میزدم.
رفیق مرضیه را در آن خانه تیمی در پشت دستگاه پلی کپی به خاطر میآورم. او از ماهنیها (ترانهها) و آهنگهای ترکی و آوازهای غنی فارسی برایم حرف زد و خود یک ترانه به زبان فارسی خواند. تا آن زمان نمیدانستم که مرضیه چنان صدای زیبا و دلنشینی هم دارد. من برای او یکی از ماهنیهای “دورنا” را خواندم و به او گفتم که وقتی از شهادت بهروز در زیر شکنجه مطلع شدم، این را در سلول به یاد او میخواندم. (…ایلک باهار گلدی، دورنالار گلدی، تک جه سن گلیب چیخمادونهاردا قال میسان…). از مرضیه تکنیک مقابله با بی خوابی را هم یاد گرفتم. در آن سال که همه ما به دلیل حجم بالای کار مبارزاتی بی خوابی زیادی میکشیدیم او توصیه میکرد که چشمانمان را حتی برای یک دقیقه هم که شده ببندیم و ساکت بنشینیم. میگفت که همین یک دقیقه انرژی زیادی به انسان میدهد؛ و واقعاً هم همین طور بود.
مرضیه از چگونگی پیوستناش به سازمان (چریکهای فدائی خلق) گفت. در سال 50، بهروز دهقانی به قیمت تحمل وحشیانه ترین شکنجهها، از مرضیه و مبارزینی چون او که آنها را میشناخت حفاظت کرده بود. مرضیه که به چریکهای فدائی خلق دسترسی نداشت با مبارزینی که میشناخت گروهی را شکل دادند. این گروه پس از شهادت رفقائی از آن در یک درگیری مسلحانه، به عنوان “گروه نادر شایگان” شناخته شد. رفیق مرضیه از عشق خود به چریکها میگفت و این که سازمان چریکهای فدائی خلق را سازمان خود میدانست و همه آرزویش آن بود که بتواند به این سازمان وصل شده و نیروی مبارزاتی خود را در جهت رشد و اعتلای چریکهای فدائی خلق صرف کند. او این عشق را در شعر “دالغا” به خوبی بیان کرده است : «… بیلیردیم دریالاردا/ دالغالار قوجاغیندا/ خیرداجا آرخلاراوچون/ یئنی حیات دوغولار… ایندی قاریشمیشام من/ قورتولماز دالغالارا/ وارلیغیمیز چالیشماق/ یوخلوغوموز دایانماق». ترجمه فارسی: «…میدانستم که در دریاها در آغوش امواج، جویباران کوچک، هستی تازهای مییابند… اینک پیوستهام/ به امواج بی پایان/ هستی مان تلاش/ و نیستی مان آسودن است».
رفیق مرضیه در مورد یکی از مبارزین آن گروه (مصطفی شعاعیان) میگفت که وی آگاهانه با حساب گریهای خرده بورژوائی از پیوستن هر چه زودتر او به چریکهای فدائی خلق ممانعت کرده بود؛ و مرضیه از این امر بسیار خشمگین و عصبانی بود. رفیق مرضیه میگفت که در گروهشان تنها مصطفی با چریکهای فدائی خلق ارتباط داشت ولی در حالی که افراد گروه صادقانه با همه وجود و با پاک باختگی کامل خواهان پیوستن به چریکها بودند (این به واقع از فرهنگ و روحیه وحدت طلبانهای ناشی میشد که در آن زمان به صورت غالب در میان همه انقلابیون وجود داشت)، او برخورد معامله گرانه با چریکها داشت و به بهانههائی ارتباط آنها را با سازمان برقرار نمیکرد. مرضیه ناراحتی و خشم خود از این امر و از مصطفی شعاعیان را در شعر بلندی به زبان فارسی سروده بود که آن شعر را هم برای من خواند. او گفت که پس از ضربه ساواک به گروه رفیق نادر شایگان در شرایط امنیتی خاصی که به وجود آمده بود، بالاخره مصطفی شعاعیان ارتباط آنها را با چریکها برقرار نمود و او و صبا بیژن زاده با جدا شدن از شعاعیان مستقلاً به چریکهای فدائی خلق پیوستند. البته هم رفیق مرضیه و هم رفیق صبا هر یک این موضوع را با جزئیات هر چه بیشتری به طور کتبی نوشته و در اختیار رفقای سازمان قرار داده بودند. اتفاقاً مصطفی شعاعیان نیز همان زمان که از این امر مطلع شده بود در نوشته خود که بعداً به عنوان “پنج نامه به چریکهای فدائی خلق” منتشر شد در اول نامه پنجم به این موضوع اشاره کرده و مینویسد: “چنان که فریدون میگفت، فاطمه و مهین مطالبی در باره روابط گذشته و در باره شخص من نوشتهاند که همه یا مشتی از آنها را فریدون شفاهاً با این کمترین در میان گذاشت.” در این نوشته او در دفاع از خود مطرح کرده است که نه فقط او بلکه رفقای دیگر هم موافق بودهاند که پیوستن گروه به چریکها به تعویق انداخته شود. لازم به توضیح است که فریدون یکی از نامهای مستعار رفیق حمید اشرف بود و منظور از فاطمه، رفیق مرضیه و منظور از مهین، رفیق صبا بیژن زاده میباشد. (در این جا به این موضوع هم باید اشاره کرد که قلم به دستانی که در بساط رژیم جمهوری اسلامی به خوش رقصی مشغولند – امثال هوشنگ ماهرویان – امروز ظاهراً در دفاع از مصطفی شعاعیان که هر عقیده انحرافی و هر خطائی هم که داشت مبارزی جان بر کف علیه رژیم شاه بود نوشتههای او را به وسیلهای برای سم پاشی علیه چریکهای فدائی خلق قرار دادهاند).
کتاب حاضر حاوی شعرهای زیبائی هم از رفیق مرضیه که تخلص “دالغا” (به معنی “موج”) را برای خود برگزیده بود، میباشد که به واقع بخش کوچکی از شعرهای اوست. هم چنین باید یادآور شد که در شرایط تودهای شدن مبارزه در سال 1357 و انتشار نوشتههائی از سازمان چریکهای فدائی خلق توسط رفقای هوادار، کتاب “خاطراتی از یک رفیق…” نیز منتشر و وسیعاً پخش شد. ولی به صورتی که من در جزوه “غزال سرخ ما” توضیح دادهام ، منتشر کنندگان چاپ دوم این کتاب در حالی که از وجود رفیق مرضیه به عنوان یک چریک فدائی خلق شاعر و هنرمند مطلع بودند، دیگر رفقای فدائی شاعر را نمیشناختند و در نتیجه برخی از شعرهای چریک فدائی خلق پری آیتی (غزال) هم در آن کتاب به نام رفیق مرضیه به چاپ رسید. در کتاب حاضر تنها شعرهائی که بی هیچ شُبههای سروده خود رفیق مرضیه میباشند، درج شدهاند. هر چند باید اضافه کرد که علیرغم تفاوت زبان شعری غزال و مرضیه، محتوا و فضای مبارزاتی برخی از این شعرها به گونهای است که واقعاً تشخیص این که کدام شعرها را غزال یا مرضیه گفته است، آسان نیست. مثلاً لطافتی که در شعر “شاعرانه” وجود دارد با روحیه شاعرانه ظریف هر دوی آنها همخوانی دارد و توصیفها تماماً طبیعت زیبای آذربایجان و لُرستان را تداعی میکنند و همین طور شعر “بهار میرسد از راه”.
در هر حال واقعیت این است که “رفقای هنرمند چریک فدائی خلق، چه رفیق مرضیه و چه رفیق غزال و چه رفقای شاعر گمنامی چون رفیق عباس کابلی که حتی شعرهایشان نیز دیگر در دسترس نیستند، همه نه تنها با قریحه شعر و هنر خود بلکه با تمام قابلیتها و زندگی سرشار از پیکار متهورانهشان با دشمن، همواره در یاد تودهها زنده خواهند ماند.” (از جزوه “غزال سرخ ما”) و در رابطه با شعر پر صلابت و بسیار زیبای “افتخار” که سالها با نام رفیق مرضیه در جنبش شناخته میشد ، باز باید گفت که “بدون جنگ جویان پاک و صمیمی و دلاوران شجاع و جسوری چون مرضیهها، استعداد هنری غزال هرگز نمیتوانست به چنان اوج شکوفائی برسد که خالق شعری چنین شکوهمند گردد.” هم چنان که “شعرهای دهه ١٣۵0 شاملو در وصف انقلابیون مسلح که نشان زیباترین شعرهای او را به خود گرفته در شرایطی از طرف او سروده شدهاند که غزالها و مرضیهها، عباس کابلیها، عباس هوشمندها، سنجریها، پنجه شاهیها، فرشیدی و نمازیها، صبا بیژن زادهها و دهها انقلابی بی باک و صادق و صمیمی با خلق خویش حماسه سازان صحنه نبرد با دشمن بودند.” (همان منبع).
تعمق حتی در معدود شعرهائی که از رفیق مرضیه به جا مانده نه فقط روحیه رزمندگی، نگاه عمیق و زیبای شاعرانه او نسبت به مسایل اجتماعی و حقیقت طلبی، این ارزشمندترین شاخص بزرگ کمونیستهای راستین را نشان میدهد ، در عین حال منعکس کننده شرایط و فضای جامعهای است که وی در آن میزیست. مثلاً در شعر زیر او به کسانی برخورد میکند که رفیق صمد بهرنگی وضع آن ها را به عنوان “چوخ بختیار” توصیف کرده است.
” آنان که به آرزوهای کوتاه و هستی حقیر
چهار دست و پا چسبیدهاند
آیا هرگز اندیشه میکنند
به انسان های بزرگ و زیستن ژرف
به ارزشمند زیستن و پرشکوه مردن ؟”
این مفهوم را رفیق بهروز دهقانی نیز به شکلی دیگر بیان کرده است که به نوبه خود فضای جامعه در میان بسیاری از روشنفکران و “چوخ بختیارها ” در دوره قبل از شروع مبارزه مسلحانه که منجر به تبدیل آن فضا به فضای شاداب مبارزاتی گشت را نشان میدهد. در نوشته بهروز رنج و احساس خفه گی انسان های آزادیخواه و مبارز از آن فضا نیز منعکس است:
“دم زدن در هوای آلوده فراموشی میآورد و خاموشی. آن هائی که چنین هوائی را فرو میدهند هرگز تصورش را نمیکنند که بیرون از چهار دیواری عقلشان هوای تازه و پاکیزهای هست. زندگی را در بست قبول کردهاند و در نظرشان همه چیز چنان که بایست، است و غرابتی ندارد. چیزی به تعجبشان نمیآورد و طوفانها و سیلها از جای نمیجنباندشان. بی حال و بی تفاوت. هیچ برایتان پیش آمده که در اطاق بستهای ناگهان احساس کنید که دارید خفه میشوید ولی دیگران فارغ و بی خیال سرگرم بگو و بخندند و ککشان هم نمیگزد؟ کسانی هستند که دنیا را چنان که هست نمیپذیرند و میخواهند بدانند که چرا این چنین است و آن چنان. اُقشان مینشیند، بیمار میشوند، دیوانه میشوند، عصیان میکنند” ( از نوشتهی نقدی بر کتاب “بچههای کوچک این قرن”).
مرضیه در برخی از شعرهایش از گنجینه ادبیات فولکلوریک آذربایجان استفاده کرده که به شعرهای ترکی او حال و هوای بسیار دلنشینی در نزد مردم آذربایجان میدهد. مثلاً در شعر “من خورشید را دوست میدارم” او به خلاق ترین و زیبا ترین شکل از یک بازی بچه گانه در آذربایجان سود جسته و آن شعر پر معنا را خلق کرده است. من آن بازی و شعر بچه گانهای که منبع الهام مرضیه گشته را به خوبی به یاد دارم. در تبریز در دوره کودکی من نیز به محض این که تکه ابری روی خورشید را میگرفت فوری با کودکان دیگر دست به دست هم داده و حلقهای درست کرده و آن شعر بچه گانه را به صورت یک نغمه (اندکی متفاوت با آن چه رفیق مرضیه نوشته) میخواندیم: “گونوم گئدیب سو ایشماقا، آبی دونون دگیش ماغا، گونوم چیخ، چیخ”. دقایقی که این نغمه را میخواندیم خورشید از پشت ابر در میآمد و در این هنگام همه با شادی به هوا پریده و هورا میکشیدیم.
در شعر “من خورشید را دوست میدارم” رفیق مرضیه ناشکیبائی انقلابی خود از تاریکی ای که بر جامعه ایران حاکم بود را با یادآوری ناشکیبائی دوران کودکیاش از تکه ابری که روی خورشید را میگرفت مقایسه میکند:
“ماه و ستارگان، به سان خورشید به ما روشنائی میدادند
با وجود این همه روشنائی، اگر ابری در آسمان ظاهر میشد
و اگر ابر گذرای کوچکی روی خورشید را میپوشاند
میدانستیم که خورشید از زیر ابرها درخواهد آمد و ابری باقی نخواهد ماند
اما باز با ناشکیبائی، گرد هم آمده فریاد میزدیم
و خورشید را با نغمه به مهمانی میخواندیم
“آفتابم رفته آب بخوره، پیراهن آبی شو عوض کنه
………………………………………………….
آفتابم درآ، آفتابم درآ !”
…
دل من از هیچ چیز به اندازه تاریکی نمیگیرد
کودکی بی شکیبم را لحظهای از یاد نمیبرم
اینک این همه تاریکی را چگونه شکیبا شوم”
اجازه دهید به خاطرهای هم که رفیق کبیر فریدون جعفری در مورد مرضیه میگفت اشاره کنم. او میگفت وقتی مرضیه به خانه تیمیای که در کوچه شترداران واقع بود آمد، در همان ابتدا متوجه شدم که از دیدن شلوغی خانه ابرو در هم کشید. آن خانه پایگاهی بود که بسیاری از وسایل از شهرهای مختلف در آن جا جمع شده بودند. رفیق جعفری میگفت من آن روز از آن پایگاه رفتم و یک هفته بعد که برگشتم ، با خانه متفاوتی روبرو شدم، با خانهای تمیز و منظم. رفیق مرضیه خانه را کاملاً تمیز کرده و وسایل را با سلیقه خوب خود در جاهای لازم چیده بود. خانه حالت دلنشینی به خود گرفته و انگار بزرگ شده بود.
یک مورد دیگر گلکاری رفیق مرضیه در پایگاه مشهد بود. در آن جا حیاط بزرگی بود با حوض بزرگی در وسط که اطرافش کرت بندی شده بود. درخت آلبالوی بزرگی هم کنار حوض بود. رفیق مرضیه با آن حس زیبائی شناسیاش انگار نتوانسته بود طاقت بیاورد که کرتها بی گل بمانند. همین حس بود که او را بر آن داشته بود بیلی به دست گرفته، باغچه را بیل زده و گلهای قشنگی در آن جا بکارد. این کار در ضمن به فضای خانه در نزد همسایهها حالت عادی میداد و اقدامی به نفع تداوم کار مبارزاتی در آن خانه بود. رفقا صبا بیژن زاده، حمید مؤمنی و بعدها کیومرث سنجری که از ساکنین اصلی این خانه بودند مدتها بعد از شهادت رفیق مرضیه همچنان در آن جا زندگی و فعالیت کردند.
همان طور که در صفحات اول این کتاب دیده میشود، رفیق مرضیه کتاب خود را به رفیق مادر (فاطمه سعیدی – مادر شایگان) تقدیم کرده است. هنگامی که هر دوی این رفقا در درون سازمان چریکهای فدائی خلق فعالیت میکردند رفیق مرضیه نامه زیر را برای رفیق مادر نوشت:
” رفیق مادر
فرصتی دست نداد که با تو از کینههای فراوانم به دشمن حرف بزنم که چگونه اینک آن را جلا یافته تر مییابم که باز هم بزرگواری بیکرانه تو را بستایم و به تو باز هم بگویم که چگونه از محبت و عشق پاک و پرشکوه تو نیرو میگیرم و به تو که مینگرم خود را در برابر دشمن کینه جو تر و مصمم تر مییابم.
خوب ترین مادر!
خود را ناتوان مییابم که بتوانم آن چه را در حق تو میاندیشم و احساس میکنم برایت بنویسم. تو مثل دریایی از خشم و محبتی. خشم به دشمن توده و محبت به توده. و ما همگی در این خشم گسترده تو دلهامان را صفا میدهیم تا بتوانیم بیشتر پایداری کنیم.
صمیمی ترین رفیق مبارز! حتی دوست داشتن تو برای همه ما این تعهد را به وجود میآورد که در راه آزادی تودهها یک رنگ و محکم باشیم و تا آخرین قطره خون خود با دشمن بجنگیم. چرا که کسی که تو را دوست دارد تو را که پیکره روشن عشق و کینه بی نهایتی ، اگر جز این باشد سزاوار زنده ماندن نیست.
رفیق مادر! آیا میدانی با افسانه دلیری و شهامت و از خودگذشتگی ات تمام افسانههایی را که تا کنون در حق مادرها نوشته شده کهنه کردهای؟ حق هم بر این است. زیرا تو تنها مادر مهربان مبارزین جهان نیستی بلکه بزرگترین رفیق آنها هم هستی. رسم این است که به محبوب ترین کسان هدیهای میدهند و من لحظات فراوان فکر کردهام برای یک مادر انقلابی برای یک رفیق بزرگوار چه هدیه شایستهای میتوانم بدهم. و با خودم گفتهام اگر بتوانی همیشه به تودهها و رفقایت وفادار بمانی، اگر همیشه شایسته باشی که رفیق مادر با شهامت ترین رفیق را دوست بداری میتوانی از قطرات خون خود دست گلی ببندی و روزی که در راه رهائی تودهها آخرین تلاشت را کردی و آن گاه که آخرین تیرت را در قلب دشمن نشاندی ، برای مادر بفرستی. شاید این هدیهای باشد که بتوانی آن را بی شرمساری به شایسته ترین رفیق تقدیم کنی.
رفیق مادر! من وعده چنین هدیهای را به تو میدهم. بپذیر تا آن دم که هدیهام را برایت بفرستم.
با درود رفیقانه و ایمان به پیروزی مبارزه مان
اول مرداد 1352″
رفیق مرضیه حقیقتاً به همان صورتی که در این نامه نوشته است با تلاشهای مبارزاتی بی دریغ اش و با درگیری قهرمانانهاش با نیروهای مسلح رژیم شاه و نشاندن آخرین تیرهایش به قلب سیاه آنان، دسته گلی از خون خویش بسته و تقدیم راه رهائی کارگران و زحمتکشان نمود. در کتاب “بذرهای ماندگار” من به تفصیل چگونگی وضعیتی که به شهادت او منجر شد را شرح داده ام. در این جا به طور مختصر بگویم که ما در آن زمان موفق شده بودیم که به موج های بی سیمی پلیس مخفی شاه دست یافته و از طریق کنترل رادیوئی به گفتگوهای بی سیمی مأموران امنیتی رژیم شاه گوش کنیم. وجود چنین امکانی برای مقابله با ضربات نیروهای سرکوب گر رژیم به سازمان ، کمک بسیار بزرگی بود به طوری که رفقا به هنگام اجرای قرار ، ابتدا به بی سیم های پلیس مخفی گوش می دادند و پس از اطمنیان از لو نرفتن آن قرار به محل مورد نظر می رفتند.
متأسفانه اندکی قبل از روز ششم اردیبهشت (روز شهادت رفیق مرضیه و دستگیری رفیق شیرین معاضد) با دستگیری یکی از مجاهدین که آن ها هم از همین امکان استفاده می کردند ، پلیس به برخورداری ما از چنان امکانی پی برده و در نتیجه در گفتگو با یکدیگر به جای اسم محل قرار، اسم های دیگری که رمز خودشان بود را به کار می بردند. این موضوع باعث شد که در آن روز، رفیق شیرین بر سر قرار لو رفته برود و رفیق مرضیه که به دلیل اشتباه یکی از مأموران امنیتی متوجه لو رفتن قرار شده بود ، برای نجات رفیق شیرین به آن محل رفت که منجر به درگیری مسلحانه او با مأموران رژیم شاه شد. حال باید به نواری اشاره کنم که گفتگوهای پر هراس مزدوران مسلح دستگاه امنیتی شاه به هنگام مقابله با رفیق مرضیه شجاع و بی باک در آن ضبط شده بود و من در همان موقع به آن گوش دادم. این نوار از طریق سازمان مجاهدین که همان طور که گفته شد همانند ما چریکهای فدائی خلق میتوانستند به گفتگوهای بی سیمی نیروهای ضد خلقی رژیم شاه گوش کنند ، به دست ما رسیده بود. زنده یاد پوران بازرگان که در آن زمان عضو سازمان مجاهدین خلق بود، بعدها در دیداری که در پاریس با وی و زنده یاد تراب حق شناس داشتم به من گفت که آن روز او از طریق گوش کردن به بی سیم پلیس در جریان درگیری مرضیه قرار گرفته و آن نوار را هم خود وی ضبط کرده بود. پس از شهادت رفیق مرضیه، سازمان چریکهای فدائی خلق از روی نوار یاد شده چگونگی درگیری این رفیق دلاور را در نشریه نبرد خلق (شماره سوم – خرداد 1353) درج نمود. آن متن چنین است:
“رفیق مرضیه احمدی پس از جدا شدن از رفیق معاضد ، تحت تعقیب مأمورین دشمن قرار میگیرد و پس از چند عمل ضدتعقیب سعی میکند خود را به خانه تیمی واقع در کوچه شترداران در میدان شاه تهران برساند. ولی مأمورین با استفاده از تجهیزات مخابراتی رد وی را به یکدیگر و به مرکز اطلاع میدادند و بدین ترتیب منطقه تحت محاصره دشمن در آمده بود. با این حال مزدوران نمیتوانستند ترس خود را از نزدیک شدن به رفیق بپوشانند. مرتباً از پشت بیسیم فریاد میزدند او مردیست که لباس زنانه پوشیده. حلقه محاصره رفته رفته تنگ تر میشد، در این هنگام رفیق چون دید که امکان خروج از محاصره برای او دیگر وجود ندارد، ابتکار عمل را در دست گرفت و با اسلحه کمری خود شجاعانه به مزدوران حمله کرد و پس از یک درگیری نابرابر، دشمن در حالی که امید زنده دستگیر کردن او را کاملاً از دست داده بود، رفیق را به مسلسل بست، در این موقع رفیق مرضیه احمدی موفق شد قرص سیانور خود را نیز بخورد. جسد رفیق احمدی را نیروهای دشمن از فاصله دور چندین بار به مسلسل بستند و سپس وحشت زده و به آهستگی به این چریک قهرمان نزدیک شده، جسد بیجان او را طناب پیچ کرده و میبرند”.
چنین بود پایان زندگی مبارزاتی زنی کمونیست که به خاطر مهر بزرگش به ستمدیدگان، به دشمنان آنان (امپریالیستها و ایادیشان و سرمایه داران زالو صفت ایران) کینه میورزید و این عشق و کینه توأمان به او نیروی مبارزاتی و شجاعت برخورد با وحشی ترین دشمنان آنها را داده بود. رفیق مرضیه احمدی اسکوئی امروز به مثابه یک چریک فدائی خلق و هنرمند انقلابی خلق در دلهای کارگران و ستمدیدگان چه در ایران، چه در افغانستان و… زندگی میکند. باشد که چاپ جدید کتاب خاطرات او، نسل جوان را با این ستاره درخشان جنبش کمونیستی ایران هر چه بیشتر آشنا کرده و به آنها امکان درس گیری از نظرات، آرمانها و تجربیات مبارزاتی وی را فراهم آورد تا با قدمهای استوار راه ظفرنمون این زن کمونیست چریک فدائی را دنبال کنند.
اردیبهشت 1395
از همین دسته
سوریه جنگی که ماسکها در آن به کنار زده شد!
جلوهای دیگر از مواضع پرو-امپریالیستی “حزب کمونیست کارگری”
دربارهی انقلاب ما! (لنین)