در حاشیه مرگ ابراهیم یزدی

اشرف دهقانی

امروز دیگر آن قدر اسناد و مدارک در دست است تا سازشکار ترین افراد هم به این واقعیت اعتراف کنند که خمینی بر اساس یک نقشه امپریالیستی از شهر نجف در عراق به فرانسه برده شد تا برای ایفای نقش به اصطلاح “رهبر” تحت تعلیم قرار گیرد؛ و پس از آن که افکار عمومی نیز از طریق رسانه های امپریالیستی آماده شد وی به عنوان جانشین شاه به ایران فرستاده شود. این همان پروژه ای بود که رسماً در کنفرانس گوادلوپ مورد تأئید چهار قدرت امپریالیستی قرار گرفت. امپریالیست ها تنها موقعی به رفتن شاه رضایت دادند که با اوج گیری جنبش توده ای در سال 1357 و سرکوب خونین تظاهرات توده های تحت ستم ایران در یکی از مناطق پائین شهر تهران (میدان ژاله) در 17 شهریور 1357 ، معلوم شد که موقعیت انقلابی در ایران به وجود آمده و جنبش انقلابی توده ها دیگر مهار شدنی نیست؛ و لذا آن ها در جستجوی یک آلترناتیو مناسب بر آمده و خمینی را برای ایفای این نقش در نظر  گرفتند.

با ورود خمینی به دهکده نوفل- لوشاتو سه تن در کنار او حضور یافتند که نقش مشاور و مترجم را بازی کردند. این سه تن بعد از سقوط رژیم شاه و روی کار آمدن جمهوری اسلامی در نزد انسان های آگاه و مبارز ایران به عنوان “مثلث بیق” معروف شدند که عبارت بودند از بنی صدر (ابوالحسن)، یزدی (ابراهیم) و قطب زاده (صادق).  عبارت “مثلث بیق” اولین بار در نشریه فکاهی – روشنگرانه آهنگر که توسط زنده یاد منوچهر محجوبی (1) و چند تن از یارانش منتشر می شد از ترکیب حروف اول اسم فامیل آن سه نفر ساخته شده بود. در میان این سه تن ، ابراهیم یزدی نقش اصلی را در راهبرد خمینی مطابق خواست امپریالیسم آمریکا ایفاء می کرد.(2) 

در همان سال 1357 پس از سقوط رژیم شاه که دست سانسور هنوز به روزنامه ها نرسیده بود اطلاعاتی در مورد ابراهیم یزدی در اختیار مردم قرار می گرفت که دال بر این بود که وی ، “دکتر یزدی” مأمور سیا می باشد. در واقع او یکی از منتقل کنندگان اصلی تصمیمات کنفرانس گوادلوپ به خمینی و کسی بود که وظیفه داشت آن مردک روحانی که به وی لقب “رهبر” و “امام” عطا کردند را از چگونگی اجرای خواست دست اندر کاران امنیتی آمریکا در رابطه با انقلاب مردم ایران مطلع نموده و او را در آن چهارچوب تعلیم دهد تا توطئه و دسیسه های بورژوازی امپریالیستی علیه مردم انقلابی ایران از طریق وی به پیش رود. بی شک اگر روزی تمام اسناد چگونگی روی کار آمدن خمینی منتشر شود جزئیات بیشتری از مأموریت ابراهیم یزدی و نقش وی به عنوان یکی از رابطین نهادهای امنیتی آمریکا با خمینی آشکار خواهد شد. در هرحال در تمام مدتی که خمینی در فرانسه بود ابراهیم یزدی در کنار دو ضلع دیگر “مثلث بیق” به رتق و فتق امور از جمله آموزش خمینی برای انجام مصاحبه و سخنرانی و ترجمه سخنان او با مطبوعات – که گاه نیز معلوم می شد مطالبی را خود قاطی حرف های خمینی کرده و تحویل گزارشگران می دهد – مشغول بود.   

به گفته لنین آموزگار کبیر پرولتاریا که تجربه مبارزات توده ها نه فقط در روسیه بلکه کشورهای دیگر را به صورت احکامی جمع بندی شده که تاریخ صحت آن ها را اثبات نموده بیان کرده است ، یکی از ابزارهای مهم بورژوازی علیه توده ها توسل به فریب و توطئه می باشد. آن چه در جریان انقلاب مردم ما در سال های 57 – 56 رخ داد نیز آن بود که بورژوازی وابسته به امپریالیسم ایران و خود امپریالیست ها علاوه بر مبادرت به سرکوب و انواع دغلکاری ها در قالب رژیم شاه ، هنگامی که سقوط این رژیم مسجل گشت از طریق خمینی دست به یک مکاری بزرگ زده و یکی از فریبکارانه ترین تاکتیک ها را علیه مردم و انقلاب آن ها به کار بردند. در همین جا می توان دید که درست برای لاپوشانی این واقعیت است که رسانه های دست راستی همواره کوشیده اند هر آن چه را که مخالف نظر و منافع خود می بینند “تئوری توطئه” نامیده و افشای هر حقیقتی مربوط به انقلاب سال 1357 را غیر معتبر جلوه دهند.

در دوره شاه مردم ما کاملا به این امر آگاه بودند که ایران کاملا تحت سلطه امپریالیست ها و به خصوص امپریالیسم آمریکا قرار دارد و شاه نوکری بیش برای آن ها نیست. از این رو در جریان انقلاب ، خواست های دموکراتیک توده ها با بزرگترین خواست ضد امپریالیستی شان یعنی استقلال (یا به واقع قطع قطعی هر گونه نفوذ امپریالیست ها در ایران) در هم آمیخته و این امر به انقلاب مردم ایران خصلت دموکراتیک و ضد امپریالیستی داده بود. درست با تکیه بر این واقعیت ، امپریالیست ها به خاطر فریب توده ها سعی کردند بر چهره خمینی و دار و دسته اش ماسک ضد امپریالیستی زده و او را فردی دموکرات ، طرفدار رفاه مردم و معتقد به آزادی های دموکراتیک نشان دهند. در این رابطه “دکتر یزدی” وظیفه داشت آن چه به صلاح دشمنان مردم بود و فریب و دروغ بود را در دهان خمینی بگذارد تا وی با زبان خود از راه دور آن ها را به مردم ایران اعلام کند. یزدی سخنرانی ها و مصاحبه های خمینی را بر اساس این دغلکاری ها تنظیم می کرد و به خمینی می آموخت که چگونه خود را فردی ضد امپریالیست و حامی توده های تهیدست نشان دهد. بیهوده نبود که این آخوند پلید تکیه داده بر درخت سیب محل اقامتش در نوفل – لوشاتو در شرایطی که سینه های زنان و مردان انقلابی در صحنه مبارزه آماج گلوله های رژیم شاه قرار داشت ، وعده های دلفریبی می داد. او وعده تأمین رفاه برای اکثریت مردم را می داد و روزنامه ها سخنان او را مبنی بر مجانی شدن آب و برق و این که همگان صاحب خانه خواهند شد ، منعکس می کردند. خمینی وعده می داد که با افتادن قدرت به دست جمهوری اسلامی ، در ایران ، آزادی و دموکراسی به وجود خواهد آمد تا آن جا که کمونیست ها هم در ابراز عقایدشان آزاد خواهند بود. او حتی با توجه به تجربه تلخ طبقات پائین جامعه از آخوندها و آگاهی و شناخت بسیاری از روشنفکران مبارز ایران از این انگل های اجتماعی ، با اعتراف به این که خیلی ها در ایران “ آخوند و فاحشه” را در یک ردیف قرار می دهند به مردم اطمینان می داد که آخوند ها در قدرت سیاسی دخیل نخواهند بود و خودش هم وقتی به ایران بیاید به شهر قم رفته و در سیاست دخالت نخواهد کرد. عین سخن او چنین است: “من طلبه می خواهم به قم بروم و روشنفکران متعهد به اسلام و آگاه به امور هستند که با اراده و رأی مردم حکومت را اداره خواهند کرد”. امروز دیگر همه می دانند که آن وعده ها دروغ بوده و صرفا برای فریب مردم مطرح می شدند و به واقع در خدمت توطئه ای قرار داشتند که بورژوازی امپریالیستی علیه مردم تحت ستم ایران تدارک می دید.

 در این دوره افراد سرشناس مختلفی علنا به دیدار خمینی می رفتند از جمله رمزی کلارک ، دادستان پیشین آمریکا که حامل پیامی از جیمی کارتر ، رئیس جمهور وقت آمریکا به خمینی بود. روشن است که مردم ایران هیچ وقت از محتوای آن پیام مطلع نشدند و یزدی نیز که تنها فردی بود که در آن ملاقات به عنوان مترجم حضور داشت، هیچ وقت نگفت که پیام جیمی کارتر چه بود و در آن ملاقات چه مسایلی مطرح شد. اما واقعیت این است که چنین ملاقات هائی با مقامات برجسته دولت آمریکا و اطمینان خاطر هائی که آن ها به خمینی می دادند باعث می شد که وی با قاطعیت از لزوم سقوط رژیم شاه و روی کار آمدن یک حکومت اسلامی طرفدار “مستضعفین” سخن گوید. خمینی در شرایطی که محافلی از بورژوازی در ایران سعی می کردند با ایجاد تغییراتی در دستگاه حکومتی (شاه سلطنت کند، نه حکومت) از سقوط رژیم شاه جلوگیری کنند ، درست با دیدن دست اربابان (امپریالیست ها) در پشت سر خود ، از فرانسه با قاطعیت فریاد بر می آورد که “شاه باید برود” ، عبارتی که حرف دل انبوه مردم انقلابی ایران بود. 

خطی که “دکتر یزدی” مأموریت پیشبرد آن توسط خمینی را داشت و هدفش فریب توده ها و مقابله با انقلاب مردم ما بود ، در راستای خط استراتژیکی ای قرار داشت که توسط برژینسکی ، یکی از استراتژیست های امپریالیسم آمریکا برای کل منطقه خاورمیانه تدارک دیده شده بود ، خطی که بعداً تحت عنوان سیاست “کمر بند سبز” شناخته شد. نتایج عملی سیاست “کمر بند سبز” نه فقط با حربه اسلام به شکست کشاندن انقلاب ضد امپریالیستی و دموکراتیک مردم ایران بود ، بلکه در ضدیت با شوروی سابق مسلح کردن نیروهای مرتجع اسلامی در افغانستان و به راه انداختن جنگ در آن جا و دخیل کردن نیروهای مسلح ایران ظاهراً تحت فرمان خمینی در این جنگ بود. اما سیاست “کمر بند سبز” به همین جا ختم نشد. موفقیت نقش شدیداً ارتجاعی ای که جمهوری اسلامی چه در ایران و چه با سیاست “صدور انقلاب اسلامی” در کشورهای همسایه به ایفای آن مشغول شد ، چشم انداز گسترش این سیاست را در مقابل امپریالیسم آمریکا قرار داد. سیاستی که نتایج عملی آن تا به امروز در قالب شرارت ها و قساوت هائی که امپریالیسم آمریکا و شرکا علیه مردم کل منطقه خاورمیانه سازمان داده اند و آخرین آن ها را مردم در هیبت داعش شاهدند ، تداوم یافته است.

واقعیت نشان داد که نه خمینی و نه یاران مزدور دور و برش هیچ کدام ضد امپریالیست و ضد امپریالیسم آمریکا که به خصوص علیه آن شعار می دادند نبودند. این امر اتفاقا پس از برچیده شدن بساط سلطنت در ایران ، در همان اوایل کسب قدرت سیاسی توسط خمینی و دار و دسته اش ، برای مردم هشیار آشکار گشت. در آن مقطع ، توده های آگاهی که صداقت ، شجاعت و فداکاری های چریکهای فدائی خلق در سال های اول دهه 50 الهام بخش مبارزات شان بود به مثابه هواداران آن کمونیست های فدائی (بدون ارتباط با سازشکاران و اپورتونیست های لانه کرده در رأس سازمان چریکهای فدائی خلق) به سفارت آمریکا در تهران حمله کردند. اما مدعیان دشمنی با آمریکا ، خمینی و مقربین اش با نگرانی تمام که مبادا کاری علیه آمریکا صورت بگیرد و مثلا اسناد آن جاسوسخانه و مقر ارتجاع به دست توده های مردم بیافتد ، نیروهای مسلح خود را به سراغ توده های انقلابی هوادار چریکهای فدائی خلق فرستادند تا مانع اقدامات انقلابی آن ها بشوند. “دکتر یزدی” نیز بلافاصله خود را به سفارت رساند و برای حفاظت از سفارت آمریکا ، کمیته ای را به ریاست ماشالله قصاب در آن جا مستقر کرد تا جلوی هر گونه حمله ای به سفارت ، البته از جانب نیروهای انقلابی ، گرفته شود. این را هم می دانیم که وقتی این فکر در جامعه قوت می گرفت که حکومت جدید خواهان اقداماتی انقلابی به نفع توده های مردم نیست ، تازه به قدرت رسیده ها به حیله دیگری متوسل شده و با سازماندهی گروهی از اراذل و اوباش به نام “دانشجویان خط امام” خود ظاهراً سفارت آمریکا را مورد حمله قرار دادند تا ثابت کنند که ضد دشمن اصلی توده ها (امپریالیسم آمریکا) هستند و – به گونه ای که مهندس بازرگان ، نخست وزیر دولت موقت هر روز در پشت تلویزیون می گفت – مردم باید صبر پیشه کنند و دست از پا خطا نکنند و به دست اندرکاران حکومت فرصت دهند تا کارها را به نفع مردم روبراه کنند. درست در همین زمان بود که بر شدت به اصطلاح ضد امپریالیسم بودن خود افزودند و خمینی مستقیماً آمریکا را مورد خطاب قرار داده و فریاد بر آورد که: “آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند”.

در شرایطی که به خاطر انقلاب توده ها ، شیرازه بسیاری از امور در جامعه در ارتباط با نظم شاهنشاهی در هم ریخته شده بود ، یزدی به همراه همدستان قدیمی و جدیدش در ایران ، شورائی را به نام “شورای انقلاب” تشکیل دادند تا وضع را سر و سامان داده و نظم جدید ضد خلقی اسلامی خود را جا بیاندازند. با روی کار آمدن خمینی یکی از وظایف یزدی در این شورا تعیین تکلیف با عناصر ضد انقلاب دست اندر کار رژیم سابق که دستگیر شده بودند بود. در این مقطع “دکتر یزدی” در هیبت یک جلاد ظاهر شد. او با سوء استفاده از خشم و نفرت شدید و به حق توده های رنجدیده ایران نسبت به سرکوب گران و مهره های ظالم دستگاه رژیم شاه ، بدون ترتیب دادن یک دادگاه عادلانه برای آن عناصر ، شخصا آن ها را بازجوئی و حکم اعدام شان را صادر می کرد. بر اساس آن چه تا کنون منتشر شده چهار تن از امرای ارتش به نام های سپهبد رحیمی ، رئیس شهربانی ، ارتشبد نصیری ، رئیس ساواک و سرلشگر ناجی و سرلشگر خسروداد که به ترتیب فرماندهان ارتش در نیروی زمینی و هوائی بودند با حکم یزدی اعدام شدند.

کشتار دستگیر شدگان که البته بخشی از آنان را ساواکی های رده پائین تشکیل می دادند در مدرسه رفاه و علوی صورت می گرفت و در آن جا بود که بین یزدی و خلخالی (قاتل رذل و فرومایه توده های مردم ایران و به خصوص خلق کُرد و تُرکمن صحرا) یعنی بین دو جلاد ، دعوا و مرافعه وجود داشت که به گونه ای که خلخالی در خاطرات خود ادعا کرده است وی با رجوع به خمینی بر یزدی فائق آمده بود.

واضح است که هدف یزدی ، این عنصر سرسپرده دولت آمریکا از اعدام سریع مقامات بالای رژیم شاه از بین بردن اطلاعات آن ها بود. در حالی که اگر انقلاب ایران پیروز می شد ، این عناصر و دیگر وابستگان به رژیم شاه می بایست در یک دادگاه علنی با شرکت وسیع توده های مردم مورد محاکمه قرار می گرفتند. در این صورت آن ها مجبور می شدند بسیاری از مسایل پشت پرده رژیم شاه را که به واقع بیان گر بخشی از تاریخ جامعه ایران بود را افشاء کنند. مسلم است که در این پروسه ، هم بر آگاهی سیاسی – اجتماعی مردم افزوده می شد و هم محاکمه شونده ها امکان دفاع از خود را یافته و حکم انقلابی به جا و درستی در مورد آن ها اعمال می شد. به این نکته هم باید اشاره کرد که صدور حکم اعدام بدون برپائی دادگاه صالح جهت محاکمه سران و وابستگان به رژیم شاه از طرف یزدی و همپالگی هایش بعدها به مستمسکی برای رسانه های راست تبدیل شد که مسئولیتش را به گردن توده های انقلابی انداختند که به حق خواهان اعدام دشمنان خود که دستان شان تا مرفق به خون مردم آغشته بود، بودند.  مرتجعین و همه راست ها آن توده ها را مورد سرزنش قرار داده و این طور تبلیغ کرده و می کنند که اگر مردم خواهان اعدام عناصر دشمن و آن جنایت کاران سرکوب گر نبودند ، گویا یزدی ها و خلخالی ها و آخوندهائی چون هادی غفاری و همپالگی های شان هم دست به چنان رذالت هائی نمی زدند. این را هم باید گفت که رسانه های طرفدار بورژوازی که هرگز حقیقت را به مردم نمی گویند اگر در مورد اعدام عناصر ضد خلقی متعلق به رژیم شاه حساسیت نشان داده و تا حدی سر و صدا راه انداختند اما موقعی که ارتش شاهنشاهی تازه اسلامی شده، تنها حدود یک ماه بعد از قدرت گیری خمینی و دار و دسته اش با حمله به مردم سنندج، کشتاری خونین در آن جا به راه انداخت ، حساسیتی نشان ندادند. آن ها در جریان اعدام های گسترده و فجیعی که خلخالی در کُردستان و بعد در نقاط دیگر به راه انداخت نیز این گونه رفتار کردند، گوئی اتفاق مهمی در جریان نبود ، آن هم اتفاقی چنان خونین و ظالمانه.  آیا این بار هم تقصیر مردم انقلابی بود !!؟ و اگر آن ها خواهان اعدام جنایت کاران و سرکوب گران شان نمی شدند جمهوری اسلامی هم خون مردم کُردستان و دیگر توده ها در اقصی نقاط ایران را بر زمین نمی ریخت؟ صرف نظر از توجیه گران سیاست های دشمنان مردم، تنها ابلهان که شناختی از قانونمندی های مبارزه طبقاتی ندارند ، ممکن است چنین فکر کنند.

در این جا باید به یک واقعیت تلخ دیگر که مربوط به عملکرد نیروهای دنباله روی بورژوازی (خرده بورژوازی) در آن مقطع می باشد نیز اشاره کرد. امروز دیگر بر همگان آشکار است که متأسفانه قریب به اتفاق کسانی که در آن زمان در رأس سازمان های اپوزیسیون چه با ادعای اعتقاد به کمونیسم و یا غیر آن قرار گرفته بودند قادر به تشخیص حیله های دشمنان مردم نشدند و در نتیجه نه تنها نتوانستند در جامعه نقش آگاهی دهنده و روشنگرانه داشته باشند ، بلکه از آن جا که خود فریب بورژوازی را خورده بودند پس از آن که جمهوری اسلامی بر سر کار آمد نیروی سازمانی خود را – که اغلب از جوانان انقلابی تشکیل شده بود- در پرتو سیاست های سازشکارانه و مماشات طلبانه خود در عمل در جهت تحکیم پایه های رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی به کار گرفتند؛ و تا آن جا پیش رفتند که چشم بر همه سرکوب ها و اعمال ضد انقلابی این رژیم بسته و با نسبت دادن آن ها به این یا آن فرد و یا این یا آن جناح حکومتی ، جمهوری اسلامی را تطهیر و به این ترتیب به سهم خود به فریب توده ها پرداختند. در این میان چریکهای فدائی خلق تنها نیروی سیاسی بودند که صف خود را از همه جریانات سازشکار و مماشات طلب (با ماهیت خرده بورژوائی) جدا کرده و با اعمال و رفتار خود نشان دادند که به مثابه یک نیروی سیاسی ، متعلق به طبقه کارگر بوده و خواست و ایده های حقیقت طلبانه آن ها را در جامعه انعکاس می دهند. 

اما جدا از سازمان های سیاسی ، در میان توده ها و روشنفکران مبارز منفرد ، انسان های هشیار ، مطلع و درس آموخته از تاریخ معاصر ایران وجود داشتند که تا حد زیادی به تاکتیک محیلانه امپریالیست ها پی برده و به هر شکلی دست به افشاءگری زده و سعی در تأثیر گذاری در محیط داشتند. علاوه بر زنان و مردانی از میان مردم عادی تجربه دیده ، از میان روشنفکران انقلابی به عنوان یک نمونه می توان از زندانی سیاسی مبارز و بسیار مقاوم زندانهای شاه ، غلامحسین اُشترانی یاد کرد که هنگامی که پس از آزادی از زندان با جمعی از یاران در شهر بروجرد در مزار انقلابی دلاور شهید ، همایون کتیرائی جمع شدند به آن یاران تأکید کرد که سخن حقیقی در مورد رژیم تازه روی کار آمده همان است که اشرف می گوید – که منظورش تأئید مطالبی بود که در جزوه “مصاحبه با رفیق اشرف دهقانی” آمده بود. از این گونه عناصر آگاه و روشن بین در جامعۀ ایران کم نبودند و برجسته ترین آنها زنده یاد احمد شاملو، شاعر نامدار ایران بود. شاملو با برخورداری از روحیه آزاده گی و به عنوان یک انسان واقعاً آزادیخواه و هشیار از همان ابتدا متوجه توطئه ها و دسیسه های دشمنان علیه انقلاب مردم ایران گشت و در اولین فرصت چه با اشعار و چه با نوشته های پرمحتوای خود دست به کار روشنگری و افشاگری زد.

استفاده از تجارب گذشته و درس آموزی از آن ها به خصوص با توجه به آن چه امپریالیست ها با ایفای نقش های ضد انقلابی از طرف عناصر حیله گری چون ابراهیم یزدی بر سر انقلاب مردم ما آوردند ، برای توده ها و روشنفکران مبارز امری شدیداً لازم و ضروری است. با درس آموزی از گذشته و با تکیه بر تجارب گذشته می توان راه را بر بسیاری از توجیه کاری های بورژوازی و نیروهای دنباله روی آن ها بست و کار آن ها را در فریب توده ها با دشواری روبرو ساخت. درست به همین منظور جا دارد که این مقاله با ضمیمه کردن بخشی از مصاحبه نشریه “تهران مصور” با احمد شاملو که به سهم خود نه تنها افشاگر چهره ابراهیم یزدی می باشد بلکه نقش برخی از پادو ها و فعل و انفعالات دوره قبل از انقلاب را نیز نشان می دهد پایان یابد.

شهریور 1396

زیر نویس ها:

1- بر روی سنگ مزار منوچهر محجوبی که در لندن در نزدیکی آرامگاه کارل مارکس ، آموزگار کبیر پرولتاریا قرار دارد شعر پر معنائی نوشته شده است که حیف است در این جا ذکر نشود. این شعر مناسب حال او و همه زنده یادانی است که سودای خدمت به توده ها را داشتند.

من آن پیکر بی روان نیستم

مرا کم نگیرید آن نیستم

که من زنده در پیکر مردمم

اگر چند در ازدحامش گمم

منوچهر محجوبی  1367- 1315

2- یزدی در آمریکا در رأس تشکل کوچکی به نام “ انجمن اسلامی” قرار داشت که کارش صرفا تربیت ایدئولوژیکی اعضای انجمن بود که به خصوص بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق ایران (اعلام مارکسیست شدن آن سازمان) سمت گیری شدید و آشکار ضد کمونیستی به خود گرفته بود. در شرایطی که دانشجویان متشکل در کنفدراسیون در سطح گسترده ای علیه رژیم شاه فعالیت می کردند ، یزدی اعضای این انجمن را از هر حرکت سیاسی علیه رژیم شاه بر حذر داشته بود ، با این توجیه که با عدم مبارزه علنی علیه رژیم شاه و نشناساندن خود به ساواک در خارج از کشور ، در زمان مناسب به ایران رفته و جهاد خواهند کرد. در سال 1357 چنین شخصی ناگهان سرو کله اش در نوفل لوشاتو به عنوان یک به اصطلاح انقلابی دو آتشه و “سرسخت‌ترین دشمن رژیم شاه” پیدا شد که در کنار خمینی به کمتر از رفتن شاه و سقوط رژیمش رضایت نمی داد.

ضمیمه:

آن چه در زیر می آید بخشی از مصاحبه نشریه “تهران مصور” با احمد شاملو می باشد که در تاریخ 28 اردیبهشت 1358 صورت گرفته است:

“سئوال – پس از سقوط رژیم سابق ، چهره‌های عجیب و غریبی ظاهر شدند که نام شان برای ملت آشنا نبود. این‌ها بیشتر کسانی هستند که بیرون از ایران فعالیت داشته‌اند ، حوالی کاخ سفید و زیر نظر پلیس آمریکا تظاهراتی با روی پوشیده علیه رژیم شاه داشته‌اند ، و اینک که با جلال و جبروت و پس از آن که ملت ۵۰ هزار کشته داد و همین کشته‌ها راه بازگشت آن‌ها را هموار کرد ، به وطن بازگشته‌اند. آن‌ها را که سال‌ها در این زندان بزرگ زیسته‌اند ، قبول ندارند ، آن‌ها انقلابیون روزهای آخرند، در دو سال و نیمی که دور از وطن می‌زیستید ، با هیچ‌کدام این‌ها برخورد داشته‌اید؟

پاسخ: ناچار! و آن هم چه چهره‌هایی ، و میان این چهره‌ها چه رشته‌های تار عنکبوتی مرموزی! آشنایی با بعضی از این چهره‌ها در شرایطی صورت می‌گرفت که قابل تأمل بود. مثلا قیافه ملیح آقای قطب‌زاده را اولین بار اواخر زمستان ۵۶  زیارت کردم. در برنامه «۶۰ دقیقه» که کم و بیش پربیننده‌ترین برنامه یکی از کانال‌های تلویزیونی سراسری آمریکا است و در اهمیت آن همین بس که ساعت پخش آن هشت شب یکشنبه است.

برنامه حکایت از آن می‌کرد که شاه و ساواک مخوفش آدمکش ویژه‌ای را استخدام کرده به پاریس فرستاده‌اند، با پاسپورت مخصوص و دعای زبان‌بند و آلات و ادوات ناریه ، تا یکی از سرسخت‌ترین دشمنان رژیم را از سطح زمین بر اندازد. آدمکش ویژه نام سینمایی ویژه‌ای داشت که بینندگان محترم را سخت تحت تأثیر قرار می‌داد. اگر اشتباه نکنم ، این نام ویژه خان پیرا یا پیرا خان بود. جالب این که هیات ظاهری او هم کاملا با نقش سینمایی اش تطبیق می‌کرد: قیافه‌ای داشت کم و بیش شبیه فرانکشتین ، و یک پایش هم از زانو تا نمی‌شد ، یا کوتاه‌تر از پای دیگرش بود و فی‌الواقع قاتل خون‌آشام داستان هیچکاکی «مردی که می‌لنگید» را به یاد می‌آورد. گیرم سناریوی فیلم ناگهان از وسط کار منحرف می‌شد و داستان سراسر زد و خورد و قتل و جنایتی که اجزای اش با این دقت فراهم آمده بود ، ناگهان سانتی‌مانتال از آب در می‌آمد: آدمکش ساواک ، پس از تمهید همه مقدمات ، از مشاهدهٔ دشمن سرسخت رژیم گرفتار رقیق‌ترین عواطف بشردوستانه می‌شد ، دست و پایش به لرزه می‌افتاد ، به جوانی و جهالت «هدف متحرک» رحمش می‌آمد و طی مراسم سوزناکی آلات و ادوات قتل را با یک شاخه گل سرخ در یکی از کافه‌های پاریس تسلیم او می‌کرد (البته در برابر دوربین خبرنگار!). نات خارجی برنامه ، این‌هاست:

۱) ‌از مخالفان رژیم که در دسترس ما بودند کسی این «سرسخت‌ترین دشمن رژیم شاه» را نمی‌شناخت. فقط یک نفر اظهار داشت که آقا از چپ‌نماهای ایام صباوت بوده که هشت ، نُه سال پیش ، به دلیل کشف روابط اش با سازمان سیا از کنفدراسیون دانشجویان اخراج شده است.

۲) در آن ایام و تا دو سال بعد از آن ، وسایل ارتباط جمعی آمریکا کلمه‌ای در مخالفت با رژیم شاه پخش نمی‌کردند. حتی چند ماه بعد ، پاسخی که من به مقاله توهین‌آمیز فریدون هویدا (منتشر شده در نیویورک ‌تایمز) نوشتم ، علی‌رغم کوشش من و دوستانم و توصیه‌هایی که چند نویسندۀ سرشناس به سردبیر روزنامه کردند به چاپ نرسید ، و هنگامی که ناگزیر خواستیم آن را به صورت آگهی چاپ کنیم ، برای آن چند هزار دلار (مبلغش به خاطرم نیست) حق‌الدرج مطالبه کردند که سنگ بزرگ بود و علامت نزدن. در چنین شرایطی پخش یک چنان برنامه‌ای در آن ساعت و با آن محتوا از شبکۀ سراسری آمریکا به شدت «بو می‌داد». کسانی بی‌درنگ گفتند که برای آینده انقلابی رئیس‌جمهور می‌تراشند، و کسان دیگری به یاد اوایل کار آخوند بی‌سر و پایی به نام سید ضیاءالدین طباطبایی افتادند و گفتند کار شاه ساخته است!

بله. چهره‌های به راستی عجیب و غریب! فی‌المثل یک روز آقای رالف شانمن در رکاب حضرت بابک زهرایی سرافرازم کرده بود که مرا به لزوم همکاری با آقای دکتر براهنی مجاب کند. البته تا این جای مسئله قابل قبول است، چون که آقای شانمن از همکاران مؤثر گروه “کیفی” بود ، و آقای براهنی رئیس افتخاری آن (توضیحا عرض کنم “کیفی” از حروف اول “کمیته برای دفاع از آزادی هنر و اندیشه در ایران” ترکیب شده بود). چیزی که به قول جاهل‌ها “توی کت آدم نمی‌رفت” وساطت آقای زهرایی بود که چندی پیش از آن ، با کمک دوست بسیار عزیز من نعمت جزایری کشف کرده بود که آقای دکتر براهنی مرا به انجمن بین‌المللی قلم “رئیس سابق ادارۀ سانسور” معرفی کرده و از این طریق باعث به هم خوردن سخنرانی من در یکی از مهم‌ترین جلسات روشنفکری نیویورک شده است! ـ خوب ، و حالا رالف شانمن را آورده بود که مرا به همکاری با دکتر براهنی و کمیتۀ کیفی متقاعد کند!

یک سال بعد اتفاق جالب‌تری افتاد: پروفسور کلینتون (از دانشگاه پرینستون) به من اطلاع داد که چند تن “آمریکایی خوب” می‌خواهند برای بررسی جریاناتی که در ایران آغاز شده به ایران بروند. فلان روز برای مطالعه در این امر جلسه‌ای تشکیل می‌شود و از من مصرا خواسته‌اند شما را در جریان بگذارم و به حضور در آن جلسه دعوت کنم.

 – جلسه در کجا تشکیل می‌شود آقای کلینتون؟

 – در منزل رالف شانمن.

ـ پس لابد مربوط به فعالیت‌های “کیفی” است.

ـ اوه، نه، کیفی را فراموش کنید. از ایرانی‌ها فقط شما هستید. جلسه مربوط است به چند “آمریکایی دوستدار ایران”.

رفتیم. آدم‌های مشکوکی بودند که خوشبختانه در همان لحظات اول مچ شان باز شد ، زیرا پروفسور “ریچارد فالک” (که سرشناس‌ترین فرد جمع بود و او را به عنوان رهبر جنبش جوانان مخالف با جنگ ویتنام معرفی می‌کردند و این خودش مهم‌ترین سندی بود که او را به همدستی با بوروکراسی رسوای آمریکا متهم می‌کرد) احمقانه خودش را لو داد. معلوم شد از دوستان نزدیک سید حسین نصر است و دو ماه قبل در اسپانیا با او دیداری داشته و از طرف او و دولت علیه به ایران دعوت شده (لابد برای تهیهٔ گزارش از جو انقلابی ایران!).

من بی‌معنی بودن ترکیب هیاتی را که قرار بود به ایران سفر کنند خاطر نشان کردم و گفتم در ایران هیچ کس حاضر نخواهد شد با این افراد سخن بگوید و خود آن‌ها هم طی هفتۀ بعد به این بهانه که “رهبر جنبش جوانان مخالف جنگ” می‌ترسد به ایران برود و منصرف شده است، قضیه را مختومه اعلام کردند (و در واقع به این دستاویز مرا از تعقیب قضیه مانع شدند).

اما نکتهٔ مهم‌تر حضور جوانی ایرانی بود در این جمع ، که در راه بازگشت با من به خانه آمد. او یکی از فعالین کنفدراسیون در شاخه مائوئیست‌ها بود که از سرسخت‌ترین مخالفان گروه کیفی بودند و آن‌ها را به محافل عمومی خود نیز راه نمی‌دادند و هر جا سر و کلۀ براهنی آفتابی می‌شد ، کاسه کوزه‌اش را به هم می‌ریختند. او به من توضیح داد که از طرف سازمان خود مأمور کار کردن با این “آمریکایی‌های دوستدار ایران” است. (قیافۀ رالف شانمن و بابک زهرایی از جلو نظرم دور نمی‌شد!)

چندی بعد مرا برای ایراد سخنرانی برای “آمریکایی‌های ایران‌دوست” به واشینگتن دعوت کردند. این که من چه داشتم به این دوستداران مشکوک ایران بگویم مسئله دیگری است و نوار آن سخنرانی هم موجود است، اما نکتۀ جالبی که می‌خواهم بگویم آشنا شدن من بود با یکی از آن به قول شما “چهره‌های عجیب و غریب!”

یکی ، دو ساعت پیش از شروع برنامه ، ما را به خانۀ یکی از آن “آمریکایی‌های خوب” بردند که با “دیگران” آشنا بشویم.  صاحبخانه یکی از “ایران‌شناسان فارسی‌دان آمریکایی” بود. جوان کنفدراسیونی در آن جا بود و یک ایرانی دیگر که ظاهرا از روز قبل مهمان آن ایران‌شناس بود و رفتاری عشوه‌آلود داشت و در اتاق‌ها با جوراب می‌گشت و پیدا بود که “خانه خودی” است و هنگامی که ما را به هم معرفی کردند ، دهانم از حیرت باز ماند. اسم شریف حضرتش دکتر یزدی بود ، کسی که چند بار دیگر حرفش را شنیده بودم و همیشه شیخی قشری و اهل پاکی نجسی ازش در ذهنم ساخته شده بود. این که زن من مجاور ایشان نشسته بود و پس از چند لحظه با نفرت جای خود را عوض کرد آن قدر مرا متعجب نکرد که دریافت این واقعیت که تدارک‌کنندۀ این کنفرانس با شرکت آقای دکتر یزدی (مذهبی؟) و دوستان آمریکایی (سیا؟) و همرزمان رالف شانمن (کیفی؟) ، درست همان شاخۀ کنفدراسیون (مائوئیست؟) است!

می‌بینید که چهره‌ها واقعا عجیب و غریبند و عجیب غریب‌تر از آن‌ها رشته‌های تار عنکبوتی در ظاهر غیرقابل تشخیص است که آن‌ها را به یکدیگر می‌پیوندد.”