شاملو در شط جاری تاريخ

اشرف دهقانی

پنجشنبه ششم تيرماه ده ها هزار نفر از مردم تهران به احترام شاعر آزاده خود شاملو، به خيابان آمدند تا در تشيع پيکر بی جان او شرکت کنند. اما شاملو نمرده بود. مرده ای در کار نبود. شاعر خلق خود با اين جمعيت بزرگ که اکثر آنان را جوانان تشکيل می دادند به حرکت در آمده و همراه بود. با آنها سرود عشق، سرود آزادی، سرود رزم، سرود کينه و خشم، سرود حماسه، سرود انتقام، سرود چشم اندازها و آرمان های بزرگ و زيبا را می خواند. (۱) شاملو در زمزمه ها، شعارها و آوازهای مشايعت کنندگانش جاری بود.

اين ها و بسيار و بسياران ديگر در سراسر ايران و در خارج از مرزها که نام و ياد شاملو را با شنيدن خبر درگذشت وی عزيز شمرده و زنده بودن شاعر را در تن و جان خويش فرياد زدند، چه کسانی بودند!؟ ابلهان کج انديشی که نخوتشان مانع از درک چرائی چنين بزرگداشتی از يک شاعر است، طرفداران شاملو را صرفا مشتی قشر علاقمند به ادب و هنر محض قلمداد می کنند آنهم به سبکی که خود از عبارت “ادب و هنر” می فهمند يعنی مقداری عبارات و کلمات بی محتوا که بطور قشنگ در کنار هم چيده شده اند و از اينرو بکار تفنن شاگرد مدرسه ها می آيد. “ادب و هنر” بزعم آنان چيزی جدا از زندگی توده ها و جريان زنده تاريخ است. اما در واقع بزرگ دارندگان نام و ياد شاملو به يک جريان اجتماعی بزرگ تعلق داشته و دارند. جريانی برخاسته از دل همه اقشار و طبقاتی که بر زمينه شرايط مادی زندگيشان نمی توانند با سلطه اقتصادی _ اجتماعی موجود و با حاکميت سياسی ناشی از آن سلطه سر آشتی داشته باشند. جريان اجتماعی که با استبداد و استثمار و ظلم و ستم طبقه حاکم می جنگند و مبارزه اشان در خدمت تحقق دنيای آزاد انسانی است _ حتی اگر ندانند و يا بنابه خواستگاه طبقاتيشان نخواهند بدانند که چنان دنيائی تنها با از بين رفتن طبقات و در يک جامعه کمونيستی قابل تحقق است(در “دنيای زيبای کمونيستی” ). آری جريان اجتماعی که حتی دشمنان بنام و بی نام شاملو را نيز _ برای اينکه از غافله عقب نمانده و امکان بهره برداری از اعتبار شاملو را داشته باشند _ بهمراهی با خود مجبور نموده است.



اين جريان اجتماعی از کسانی تشکيل شده است که در ظلمت تاريک شبهای طولانی ديکتاتوری های حاکم همراه شاملو گريسته اند، به خشم آمده اند، فرياد کشيده اند، بپا خاسته اند، مشت گره کرده اند، جنگيده اند، به هيجان آمده اند، شاد شده اند و … و بيان بسيار از آنچه در درونشان گذشته است را در شعر شاملو آنهم با زيباترين آرايش کلام يافته اند و براستی مگر رسالت هنر مردمی و هنرمند خلق در چيست؟ جز در آنچيزی که شاملو بيانگر آنست!؟

نگرش به شاملو البته آنطور که بعضی شتابزده پس از مرگش عنوان نمودند نمی تواند نگرش به يک کمونيست بزرگی باشد که “همواره در کنار زحمتکشان و کارگران بود” و گويا “در همه جا، در همه آثارش و در همه رفتارش نقش ستمديدگان زمانه اش را بجا گذاشته است”. چنين تعارف هائی هرگز معرف واقعيت شاملو و مقام والای او در عرصه هنر و ادبيات مردمی ايران که جايگاه اصلی اوست، نمی باشد. هر چند که درون مايه بسياری از شعرهای شاملو از انديشه های کمونيستی تاثير گرفته است. هر چند که در شعرهای او عشق به دنيای آزاد انسانی زبانه می کشد و انسان دوستيش انسان دوستی کمونيستی است، طبقاتی است و نه هومانيستی صرف. هر چند که تلاش های بی دريغ ادبی و هنری او چنان است که کارگران و زحمتکشان و ستمديدگان را در مبارزه بر عليه دشمنانشان ياری می دهد. شاملو سالهای بسياری از عمرش را در مبارزه با نظام حاکم سپری کرد. هرگز در مقابل قدرت سر خم نکرد. با رژيم های ديکتاتور نساخت و با کاسه ليسان و بادمجان دور قاب چين ها و با فريبکاران و سازشکاران هم آواز نشد. او استعداد و توانائی های ستايش برانگيزش (که همواره در پر صلابت تر کردن و تقويت آنها می کوشيد) را در جهت ويرانی دنيای “عدالت” زور و زر پرستان و آفرينش دنيای “عشق” بکار گرفت. (۲) هم از اينرو قادر شد در حوزه هنر و ادبيات به مردم ايران در مبارزه بر عليه نظم موجود خدمات ارزنده ای بنمايد.



تا آنجا که به شعر های شاملو بر می گردد، واقعيت اينست که فهم آنها در مواردی در برخورد اول چندان آسان نيست. اگرچه امروز قطعاتی از اشعار و عبارات خاص شاملو را مردم در سطح وسيعی تکرار می کنند و اين ها بطور روز افزون وارد زبان مردم شده و می شوند _ اما اساس مطلب در مورد اشعار شاملو چيز ديگريست. شعر شاملو همچون سمفونی زيبائی است که تنها پس از آنکه گوشمان با هارمونی آهنگ های روح انگيزش آشنا شود، زيبائی آن درک شده و تأثير گذار می شود. در شعرهای شاملو براستی نغمه های موسيقی جاری است. زيبا و روان. اينها را بايد شناخت تا عظمت آنها را درک کرد. اما شعر شاملو نمی توانست اينچنين زيبا جلوه کند اگر جلوه گر حقايقی نبود. بقولی “زيبائی حقيقت است و حقيقت زيبائی”. رمز موفقيت شاملوِ شاعر که بمثابه يک هنرمند توانسته است به درون ما راه يابد، آنرا بکاود. از دردها و غم ها و شاديها و خلاصه از همه انفعالات ما آنهم در طی چند دهه سخن گويد.(و با شفاف ترين وجهی سخن گويد که ما خود قادر به بيانش نيستيم) در همين است که او از حقايق سخن می گويد و حقيقت را در شعر خود جاری ساخته است. شاملو مثل هر انسان ديگری در زمان و مکان معينی زيسته است. او پيغمبری نيست که يکباره وحی ای از آسمان بر او نازل شود و او آن وحی را به شعر بسرايد و تحويل خلق الله دهد. شاملو محصول جامعه خويش است. 


او از جامعه خود تأثير گرفته و بر آن تأثير گذاشته است و اتفاقا اين تأثير پذيری و اثر گذاری در شاملو بمثابه يک هنرمند اصيل و دارای روحی بسيار حساس خيلی فراتر از يک انسان معمولی است. در اشعار او اين واقعيات جامعه دربند ايران با همه زيبائی ها و زشتی هايش هستند که انعکاس و باز تاب يافته اند: سرکوب های خونين و جناياتی که دو رژيم وابسته به امپرياليسم (رژيم شاه و رژيم جمهوری اسلامی) در جامعه ما بوجود آورده اند، اختناق، ترس، وحشت، ضعف و خيانت، تسليم و سازش، ياس و نااميدی، فريب … فرياد انسان های آزاده در دل سياه شب، مبارزه، شوريدگی، به خاک و خون افتادن ها و برخاستن ها و… بالاخره تاريخی از آنچه بر ما گذشته است. آری شعرهای شاملو حقايقی از سرگذشت چند نسل از مردم به غل و زنجير کشيده ايران را تصوير می کنند. حقايقی که هربار آتش به جان شاعر زده اند. غمناکش ساخته اند، به خروشش در آورده اند و آنگاه با ارتعاش اعماق وجودش نغمه های شعر او را باعث شده اند. از همين روست که شعرهای شاملو را بدون شناخت از واقعيت های تاريخی دوره ای که وی در آن زيسته است نه می توان درک کرد و نه اين شعرها اساسا از شط جريان تاريخی که به سرود در آمده اند، انفکاک پذيرند. در شعر شاملو نبض تاريخ است که می تپد.



از مجموعه شعرهايش در “آهن ها و احساس” که هنوز به چاپ نرسيده توسط فرمانداری نظامی وقت (۱۳۳۳) توقيف شد بگذريم، مجموعه شعرهای “هوای تازه” و “باغ آينه” آئينه شفافی از رويدادها و فضای اجتماعی سالهای پس از کودتای نظامی امريکائی _ انگليسی(۳) ۲۸ مرداد سال ۳۲ را بدست می دهند. کودتائی که با به خاک و خون کشيدن مبارزات آزادی طلبانه و ضد امپرياليستی توده ها باعث سقوط مصدق، نخست وزير محبوب مردم شد و شاه را مجددا بر تخت سلطنت نشاند. در اين سالها چاقو کشان (شعبان بی مخ ها)(۴) بهمراه يونيفورم پوشان مزدور اسلحه بدست به توده هائی که برای رهائی از قيد استعمار کهن انگليس و هر استعمارگر و امپرياليست ديگر بپاخاسته بودند، يورش می برند. پير و جوان، زن و مرد و کودک، کمونيست و غير کمونيست همه از دم تيغ تبهکاران می گذرند. سرب گلوله های انگليسی و امريکائی قلب عاشقان استقلال و آزادی ايران را می درد و خون کارگر و زحمتکش و خون پرچم سرخ بدستان بر زمين می ريزد، دريائی از خون پديد می آيد. دريائی به وسعت سراسر خاک ايران. جنگی است خونين و نابرابر. جنگ امپرياليست ها و مزدورانشان با مردم غير مجهز و بی سلاح. در اين سالهاست که شاملو همراه ديگر بازماندگان اين جنگ نابرابر در هر کوی و برزن دلمه های خون را بر سنگفرش کوچه ها می بيند. خون مبارزين را، خون بشارت دهندگان آزادی را. او در ضمن قساوت قصابانی را شاهد است که دسته دسته از کمونيست ها و مبارزين ديگر را به جوخه اعدام می سپارند. ياران ناشناخته اش را می بيند که 



”چون اختران سوخته 

چندان به خاک تيره فرو (می ريزند) (۵) سرد

که گفتی

ديگر

زمين

هميشه شبی بی ستاره ماند.

اما شاملو به تجربه نيروهای مبارز و آگاه مسلح است. پس “فانوس برگرفته و به معبر” در می آيد و با لبان “شرر افشان” بانگ برمی آورد:

 آهای!

از پشت شيشه ها به خيابان نظر کنيد!

خون را به سنگفرش ببينيد!…

اين خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش

کاينگونه می تپد دل خورشيد

در قطره های آن …!

شاملو، بامداد شاعر می داند که اين خون ها بر زمين نخواهند ماند. می داند که اين خون ها در دل مردم و فرزندان آنها کينه پرورش خواهند داد. کينه طبقاتی، کينه ستمکشان به ستمگران، کينه پيشبرندگان تاريخ نسبت به نيروهای مرتجعی که سد راه تکامل آنند. او پيشتر با “دختران دشت” دختران ترکمن صحرا، “دختران اميد تنگ در دشت بی کران” سخن گفته و از آنها پرسيده بود که:

 

”از زخم قلب آبايی (۶)

در سينه کدام شما خون چکيده است”



شاعر سراغ همان خونی را گرفته بود که دل خورشيد در آن می تپد و با اطمينان خواسته بود به او بگويند:

“بين شما کدام

_ بگوئيد

بين شما کدام

صيقل می دهيد

سلاح آبايی را ا

برای روز انتقام؟”

آری دل خورشيد در قطره قطره آن خون ها می تپد و شاعر با “چندين هزار چشمه خورشيد” از يقين در دل می دانست که اين خون ها بارور خواهند شد و توفانی در خواهد گرفت. بسيار سترگ که می تواند کرکسان را از گلستان شاداب توده ها فراری دهد و “شام مرگزای” را به “طليعه آفتاب” بدل سازد.


سالهای ۳۰ و اوايل اين سالهاست. عليرغم همه جنايات و خون ريزی های دشمن، انديشه مقاومت و مبارزه جوئی در توده ها قوی است. هنوز ساواک، “سازمان اطلاعات و امنيت کشور” تشکيل نشده است ولی در زندان ها بحد کافی شکنجه گر وجود دارد. مبارزين چه با عنوان کمونيست و چه غير کمونيست برای لو دادن همرزمان خود به صلابه کشيده می شوند. هر تشکل و سازمان مبارزاتی توده ها بايد در هم شکسته شود. اين منطق جلادان است و برای رسيدن به اين منظور از هيچ جنايت و رذالتی فروگذاری نمی کنند. خبر کشيدن ناخن های دست و پای استقامت کنندگان، استعمال بطری و ده ها نوع کثيف ديگر از شکنجه های پاسداران دستگاه رژيم شاهنشاهی کودتا به بيرون از زندان می رسد و در ميان مردم پخش می شود. رعب و وحشت چتر سياهی بر فراز جامعه می گستراند. روزها سياه و تاريکنند. در دل اين سياهی ها اما “وارطان”ها می درخشند. “وارطان” هائی که چراغ روشن آرمان رهايی انسان، زندگيشان را در نور خويش غرقه ساخته؛ آرمان رهائی انسان از قيد هرگونه استثمار و ظلم و جهل و نادانی. وارطان ها در زندان های شاه و در آن “ظلام” همچون خورشيد می درخشند و رازی را برای شکنجه گران خود افشاء نمی کنند. سخن نمی گويند. در خون می نشينند و عطر بنفشه از استقامت سرفرازانه خود در فضا می پراکنند، گل می دهند، “مژده” می دهند، زمستان می شکنند و شاعر همه اينها را می بيند و در شعر خود تصوير می کند.(۷)


پليس و ارتش شاهنشاهی همچنان به “تيغ کينه” مردم را سلاخی می کنند و زمين همچنان “به خون رفيقان” شاعر، “خضاب” می گيرد. در ميان بازماندگان هنوز بسيارند آنها که به فردا می انديشند. مبارزه در نهان ادامه دارد ولی سالها، سالهای پس از يک شکست است. شکستی تلخ و بزرگ. ميان خورشيد و سياهی، ميان نور و ظلمت جدال بزرگی در جريان است. در مقابل رهروان راستين آزادی که “آهنگ پر صلابت تپش قلب خورشيد” را “روشن تر”، “پر خشم تر” و “پر ضربه تر” می شنوند،(۸) پاهای زخمداری هم هستند که راه را تا به آخر نمی پيمايند. خبر از “سال روزهای دراز و استقامت های کم” است. 



”سال بد

سالِ باد سال اشک

سال شک”(۹).

سالی که رهبران حزب توده اعضای صديق حزب را در دست جلادان رژيم شاهنشاهی رها می کنند و خود راه فرار در پيش می گيرند.(۱۰) سال خيانت. 

”سال پست 

سال درد

سال عزا”

سالی که تعفن خيانت رهبران حزب توده فضای کشور را می آلايد.

در اين سال نوشتن توبه نامه در زندان به درگاه “اعليحضرت همايونی” بدستور “حزب” آغاز می شود و “غرور گدائی” می کند. روحيه مقاومت درهم می شکند و شکست در زندان ها سرمستی لاشه خواران نظام کودتا را تکميل می کند. طعنه ها، نيشخندها و ريشخندهای زر و زور پرستان و ابلهان در همه جا شنيده می شود: آزادی و برابری !! حزب چغندر و تربچه! حکومت ملی! نفت ملی! چقدر زيبا! ها ها ها… مصدق زير پتو!! کجا رفتند، چی شدند!!؟ … و بدينسان سرافکندگی و يأس و دلمردگی جا باز می کنند. در نبرد شب و خورشيد، ظلمت دست پيش را دارد و تفاله های زنده با زندگی های شرماگين خود برآنند تا خاطره زندگان به خاک خفته را به خاکستر مبدل سازند. خروش شاعر بلند است او از درون های خشم آلود به شکوه لب می گشايد:



 “گر بدينسان زيست بايد پست

 من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نياويزم

 بر بلند کاجِ خشکِ کوچه بن بست”(۱۱)



اما سال بد، سال شک، تخم بی اعتمادی به هر حزب و سازمان را در دل توده ها می کارد و نااميدی و بی اعتمادی نسبت به روشنفکر زير ساخت ديوار بلندی می شود که ايندو را سالها از يکديگر جدا نگه می دارد.



ارتجاع پا محکم می کند. هنوز مدت کوتاهی نيست که مبارزات مردم به رهبری مصدق به ملی شدن نفت ايران انجاميده که کمپانی های غارتگر امپرياليستی برای بردن سهمی از آن هجوم می آورند. رژيم کودتا به ميمنت بازيافتن مجدد تخت و تاج، ثروت ملی را در خوان يغما تقديم آنان می کند. کمپانی های امريکايی ، انگليسی و هلندی و فرانسوی هريک سهمی را نصيب خود می سازند و سهم بزرگتر به کمپانی های اربابهای بزرگتر، امريکا و انگليس می رسد.(۱۲)



برای توده ها و در ميان آنها بويژه برای کارگران و زحمتکشان زندگی دشواری آغاز می شود، زندگی مملو از رنج و آکنده از اندوه. دوره های کار و بيکاری، دربدری، گرسنگی و غم های جانکاه مستولی می شوند ارتجاع مسلط “چراغ علم” را در هر کجا می کشد و به “نامه و دفتر” آتش می زند.(۱۳) کتاب سوزان راه می اندازد. اختناق دامن می گستراند. هيچکس را ياری اعتراض نيست. تعقيب و دستگيری و شکنجه مبارزين با شدت ادامه دارد. عباس شهرياری(۱۴) ده ها تن از جوانان روشن فکر و مبارز را دست بسته تحويل ساواک می دهد. ستمگران خدمت گذار منافع امپرياليست ها جامعه ای ساخته اند که زندگی انسان در آن پشيزی ارزش ندارد و مزد گورکن از آزادی آدمی افزون تر است.(۱۵) فريادها در گلو می مانند و خفه می شوند. و بغض های کينه نترکيده باقی می مانند. سکوت قبرستان بر همه جا حکمفرما می شود و بر ويرانه های آنچه بجا مانده تنها قهقهه جغدانِ شومِ کودتاچی است که بگوش می رسد. “هوا بس ناجوانمردانه سرد است”(۱۶) و چنان سرمای جان سوزی بر تن عابرين نشسته است که “سر در گريبان اند” و “سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت”. دريای توده ها عقب نشسته و در شبی که ديرگاه با گلوی خونين خوانده است نيروهای روشنفکر و آگاه جامعه همچون شاخه ای از جنگل خلق از جنگلی که سياهی آنرا فرا گرفته قد بر می افروزند با هزار تلاش و زحمت، تا انوار خورشيد را باز يابند و با خود بدرون جنگل بکشانند. 



”شب 

با گلوی خونين

خوانده است 

ديرگاه

دريا

نشسته سرد

يک شاخه 

در سياهی جنگل 

به سوی نور

فرياد می کشد”(۱۷)


سالهای انتظار است، انتظار خيزش خلق: 



”ما ظلمو نفله کرديم

آزادی را قبله کرديم

از وقتی خلق پا شد

زندگی مال ما شد(۱۸)



و شاعر نويد دنيای آزاد انسانی را می دهد. دنيائی که مهربانی دست زيبائی را گرفته است. دنيائی که ديگر نيازی به قفل کردن درها نيست. چرا که معنی هر سخن دوست داشتن است و آهنگ هر حرف زندگی است. قفل افسانه ئی ست و قلب برای زندگی بس است.(۱۹) “افق روشن” تصوير زنده ای از رويای زندگانی است که به جاودانگی شب باور ندارند. آنها که می رزمند و با رزم خود “آن روز” را انتظار می کشند، حتی روزی که ديگر نباشند.


اواخر دهه چهارم و اوايل دهه پنجم چند اعتصاب جسورانه (اعتصابات کارگری و اعتصاب معلمين) و تظاهرات دانشجوئی و سپس در سال ۴۲ تظاهرات بزرگی در پايتخت و چند شهر بزرگ مدت کوتاهی سيمای جامعه را تغيير می دهد. در اين برهه باصطلاح پيشاهنگان با همان شعارهای کهنه با همان شيوه های مبارزاتی کهنه و با همان اشکال سازمانی کهنه در صدد پيشبرد مبارزات مردم بر می آيند. ولی دشمن که فقط زبان زور می فهمد خيلی زود همه اين مبارزات را درهم می شکند. بدستور شاه و با فرماندهی تيمسارهای مزدور ارتش شاهنشاهی مردم در خيابان ها با مسلسل درو می شوند. حمام خون ديگری براه می افتد و از کشته پشته ساخته می شود. شکست. باز هم شکست. شکستی باز هم تلخ. “هيولای سنگين سرنيزه” دوباره همه جا را زير سلطه خود می گيرد و اينبار هشيارانه تر و با برنامه تر. توده ها سرخورده و پراکنده و غير متشکل می مانند و “چه بايد کرد” پاسخی نمی يابد.


دهه پنجم داغ هجوم همه جانبه امپرياليسم به مردم ايران را با خود دارد. هدف تغيير ساختار اقتصادی _ اجتماعی جامعه ايران در جهتی است که نفوذ و گسترش هر چه بيشتر سرمايه را باعث شود. پس شاه “انقلاب” می کند، انقلابی به سفيدی و سردی برف. و “حيله سپيد” (۲۰) چتری از فريب و ريا بر آسمان کشور می گستراند. حال هر روزه و هر روزه پرواز بادکنک های تبليغاتی را در هوا می بينی که با باد “لوايح شش گانه” و سپس دوازده گانه و غيره پر شده اند. لايحه تقسيم اراضی بين دهقانان، سهيم کردن کارگران در سود کارخانجات. لايحه سپاه دانش، سپاه بهداشت و … بلی ايران ديگر بهشتی برين شده است. اينرا بايد باور کنی، يا تظاهر کنی که باور می کنی والا جزای مرگ در انتظار توست. “شخص اول مملکت” که “يک تنه”(!!) به انقلاب برخاست حالا بتی شده است که همگان بايد ستايشش کنند. او اکنون “خدايگان شاهنشاه آريامهر” لقب گرفته است. اعتراضی است؟ نه، هيچ اعتراضی نيست. خروشی نيست و فريادی هم: “دريا نشسته سرد”. ديکتاتوری با قدرت حکومت می کند. در اين بساط تنها مسخ شدگانند که پای می کوبند و در رقصی که با جهت باد تنظيم شده است آنقدر می چرخند که خود را فراموش و گم می کنند. هم آنهايند که در حاليکه “شب از نيمه نيز، برنگذشته است” از “صبح” سخن می گويند.

”صبح نابجای” را “هر گاو کند چاله دهانی”(۲۱) ثنا می گويد هنگاميکه “نيروی کار ارزان”، _ بهره کشی وحشتناک از گرده کارگران _ متاع تبليغاتی است برای جلب هرچه بيشتر سرمايه گذاريهای خارجی، هنگاميکه بانکها به چاپيدن دهقانان مشغولند و رعب و خفقان شمشير عريانی است ايستاده بر در هر خانه ای. هنگاميکه شاعر نيز:



”خسته

شکسته و

دلبسته”

است و “لب بسته در دره های سکوت” سرگردان.



او که در ميان جارو جنجال های تو خالی و هياهوهای فريب آلود دست و پا می زند درد در رگانش، حسرت در استخوانش، چيزی نظير آتش در جانش می پيچيد و وجودش تمناست همه که بتواند بر شانه های خود بنشاند اين خلق بی شمار را، گرد حباب خاک بگرداند تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست، تا باورش کنند(۲۲) تحفه برجسته انقلاب سفيد شاهانه، رعب و وحشت هرچه شديدتر، حتی بدرون چهار ديواری خانه ها راه يافته است: “ديوار موش دارد. موش گوش دارد” عبارتی است که به شعار عموم تبديل شده است. يعنی حتی جرأت سخن گفتن بر عليه ستمکاران در درون خانه هم نيست.(۲۳) وحشت از ساواک و خبرچينان که حتی چون موش در ديوار خانه ها نيز می توانند کمين کنند، مردم را حتی از انديشيدن و گفتگو در مورد چگونگی رهائی از شرايط زندگی فلاکت بار خود نيز باز می دارد.(۲۴) کسی را با سياست کاری هست؟ در سکوت قبرستان، تنها قهقههِ شومِ در طنين پاسخگوست:



نه، سياست گريزی نشان “افتخار” ملت ايران (!) گشته است.

”پشت درهای فرو بسته

شب از دشنه و دشمن پُر

به کج انديشی 

خاموش

نشسته است.

بام ها

زير فشار شب

کج، 

کوچه

از آمد و رفتِ شب بدو چشم سمج

خسته است.

چه بگويم؟

سخنی نيست.

در همه خلوت اين شهر، آوا

جز ز موشی که دراند کفنی 

 نيست.”(۲۵)



يأس و دلمردگی بال می گيرد و بر گستره شب به پرواز در می آيد. دشمن، قدر قدرت جلوه می کند و در حاليکه “چرا بايد مبارزه کرد” جواب صريح و روشنی دارد “با اين دشمن نمی توان در افتاد”، “نمی توان مبارزه کرد” سنگ يقين مردم می شود.



”يأس آنچنان تواناست

که بسترها و سنگ، زمزمه ئی بيش نيست.”


و “… اميد آنچنان توانا نيست

که پا بر سر يأس بتواند نهاد” (۲۶)



اين زمان سخت ترين دوره ها برای شاعر است. از آنها که از روشن فکر به تاريک انديش دگرديسی کردند و مدح “بت” گفتند بگذريم، سرخوردگی و سرگردانی مشخصه زندگی بسياری از روشنفکران و هنرمندان اين دوره است. آنها که با نوشيدن جام های بی خيالی و با آغشته کردن خود به انواع دودهای رقيق و غليظ و پناه جوئی های ديگری از اينقبيل روزگار را برای خود قابل تحمل می سازند. در اين دوره است که شاملو نيز از دست رفته به نظر می آيد. عشق به توده ها در دل شاعر به انجماد کشيده می شود



”و دريغا بامداد 

که چنين به حسرت

دره سبز را وانهاد و 

به شهر باز آمد؛”(۲۷)



اما طبيعت زنده و زندگی جاری است. در دل آن شرايط دشوار، جوانه های شفافی در حال شکوفائی اند و لاله های سرخی که داغ عشق به انسانيت و کينه به دشمنان را توأمان در دل خود دارند فرا می رسند. حتی در حوزه کار ادبی و فرهنگی نو رسته گانی همچون بهروز دهقانی و صمد بهرنگی پا به جلو می گذارند که اتفاقا بعدها برخی از تلاش های فرهنگی شاملو کار آنان در اين حوزه را بياد می آورد. (۲۸)


دهه پنجم (سالهای ۴۰) مشخصه بارز ديگری داراست: تجمع ساده نيروهای کمونيستی، تعمق در شرايط و پيدا کردن راه نوينی برای مبارزه. (۲۹) تلاش بهترين فرزندان کمونيست خلق به بار می نشيند و در آخرين سال اين دهه (سال ۴۹) غرش مسلسل های رزمندگان چريک در سياهکل بشارت آغاز فصل نوينی است در زندگی توده ها. ايران که در آن سالهای سياه و وحشت زا برای اربابان شاه “جزيره ثبات و امنيت” تلقی می شد(۳۰) ناگهان به جزيره طوفانی تبديل ميشود که بنای کاخ ستمکاران را می لرزاند و اميد را به دل زحمتکشان و رنجبران باز می گرداند. گلستان غم زده توده ها جانی تازه می گيرد. گلهای پژمرده شادابی خود را باز می يابند و شکوفه های نارس که از بردوت سرما شکفتن را فراموش می کردند به شکوفائی لبخند می زنند. در چنين فضائی است که شاملو، شاعر ما نيز جان تازه ای می گيرد. در آسمان غمزده توده ها او ستارگان درخشانی می بيند که نويد بامداد روشنی را می دهند و به يقين در می يابد آنچه آغاز گشته “راهش در آفتاب ” است.(۳۱) 


شاملوِ شاعر، شاخه ای ز جنگل خلق، بر می خيزد. آغاز جنبش چريکی ميلاد خجسته ای برای او نيز هست. او شاعری است که 



 “با لبان مردم

 لبخند می زند

 درد و اميد مردم را

 با استخوان خويش

 پيوند می زند.”



و الگوی شعر او زندگی است.(۳۲) پس با شروع زندگی جديد توده ها زندگی او نيز مجددا آغاز می شود:



”بگذار

بر زمين خود بايستم

بر خاکی از براده الماس و رعشه درد.


بگذار سرزمينم را 

زير پای خود احساس کنم.

و صدای رويش خود را بشنوم:

رپ رپه طبل های خون را 

در چيتگر(*)

و نعره ببرهای عاشق را 

در ديلمان (**)” (۳۳)


شاملو، “غافلان هم ساز” و سايه سانان را خوب می شناسد. آنها را که “محتاط در مرزهای آفتاب”، در پناهِ سردِ سايه ها می گذرند و سر به گريبان در می کشند تا “از دشنام کبود دار” ايمن بمانند(۳۴). “مردگانی در هيأت زندگان” را که غرش سلاح “کاشفان فروتن شوکران” خواب زمستانيشان را آشفته نمود. پس آنجا که اينان با کوته انديشی و به ريا از قهرمان بازی و قهرمانانی سخن می گويند که گويا شيفته سلاح و عاشق شهادتند، شاملو می بيند و می شنود که “بر آسمان سرودی بلند می گذرد”. او حرکت نوين و دورانساز را شاهد است. لذا به اعتراض بانگ برمی آورد که:



”اين تاج نيست کز ميان دو شير برداری

بوسه بر کاکل خورشيد است

که جانت را می طلبد

و خاکستر استخوانت

شيربهای آن است”

و اضافه می کند: 

“تو می بايد خامشی بگزينی 

به جز دروغت دگر پيامی 

نمی تواند بود

اما اگر مجال آن هست 

که به آزادی 

ناله ای کنی 

فريادی در افکن

و جانت را به تمامی 

پشتوانه پرتاب آن کن؛” (۳۵)



شعرهای شاملو در اين دوره در حاليکه بيان شور و شوريدگی و دلبستگی شاعر به جنبش نوينی است که آغاز گشته تماما تأثيرات مثبت شگرفی را بازتاب می دهد که جريان مبارزه مسلحانه انقلابی در جامعه و در اعماق آن بجای گذاشت.


در مقابل چشمان ناباور توده ها و پرولتاريائی که چريکهای فدائی خلق پرچمدارش بودند، کسانی، قهرمانان فروتنی پنجه در پنجه “خدايگان” انداخته بودند. نسيم تندی وزيدن گرفته بود که ديگر جائی برای قدر قدرتی دشمن در ذهن ها باقی نمی گذاشت. اين قهرمانانِ پيشاپيش مرگ، اين “دل به دريا افکنان” نيروئی جدا و بيگانه از مردم نبودند. آنها با حنجره های خونين خويش “درد مشترک” را فرياد می زدند. جمع کوچکی از جمع بزرگتر ستمديدگان بودند که به خاطر منافع آنها و منافع او (پرولتاريا) با دشمنی برخوردار از زرادخانه های بزرگ درافتاده بودند. (۳۶) و حال اين بعهده توده بود که می بايست با حمايت خود و خود، با پا در ميدان گذاشتن، سرنوشت اين نبرد را تعيين کند. آينده در دست توده ها، در دست ستمديدگان بود.


با کلمات، هر چند زيبا، ديوار بلند بی اعتمادی توده نسبت به روشنفکر آنهم در شرايط احساس ضعف مطلق در مقابل دشمن قدرتمند قابل شکست نبود. در اينجا عاشقی می بايست که “اعتراف را چنان به فرياد آيد که وجودش همه بانگی گردد”. (۳۷)


نگاه کن … 

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد

آن که در کمرگاه دريا

دست حلقه توانست کرد.

نگاه کن 

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
۰۰۰
 نگاه کن! (۳۸) 

“ميشود مبارزه کرد” را تنها اينچنين امکان داشت به رنجبران، به کارگران و ستمديدگان نويد داد. 

مردی چنگ در آسمان افکند،

هنگامی که خونش فرياد و 

دهانش بسته بود
خنچی خونين

بر چهره ناباور ̃ابی! _

عاشقان

چنينند(۳۹)

آنان که “سرخ و لوند بر خار بوته خون می شکفند و راه را تا غايت نفرت ميبرند۰” آنان که “به چرا مرگ خود آگاهانند.”(۴۰) آنان که: 

 

بر جنگل بی بهار می شکفند

به درختان بی ريشه ميوه می آورند…. 

با حنجره های خونين می خوانند

و چون از پا در آمدند

درفشی بلند به کف دارند. (۴۱) 

آری اين درفش بلند و آن پيام های خونين تنها پس از ۸ سال، خيزش عظيم و شکوهمند توده ها و سيل بنيان فکن آنها را بدنبال آورد. توده ها به انقلاب برخاستند خون رزمندگان مسلح (چريک فدائی و مجاهد) اکنون پتکی بود در دست کارگر و داسی در دست برزگر (۴۲) شاملو درست گفته بود: 

“بر آسمان سرودی بلند می گذرد 

با دنباله طنينش،…” (۴۳)

بدينسان بود که شعرهای شاملو بار ديگر آئينه رخدادها و تحولات اجتماعی شد و شاملو ديگر هرگز خاموشی نگرفت.


شاملو در رابطه با دوره بسيار سياه زندگی تحت سلطه رژيم جمهوری اسلامی، رژيم سراپا ننگ و جنايت و رذالتی که محصول يکی از محيلانه ترين شگردهای امپرياليسم در مقابله با انقلاب مردم ايران می باشد،(۴۴) شعرهائی سروده است وصف ناپذير. نغمه هائی که با ايجاز هر چه تمامتر بازگو کننده واقعيت های ننگين، تلخ و تکان دهنده ای از فجايع رژيم جمهوری اسلامی هستند. بازگو کننده نفرت بی پايان توده ها نسبت به حکام وقت و خشم آنان و مقاومت آنان و … و تعمق در آنچه گذشت و می گذرد. (۴۴) کشتارها و فجايع خونين رژيم را در کوچه ها، خيابان ها، در دشت و کوه، در زندان ها، در همه جا بياد آوريد. به مسلخ فرستاده شدن دسته دسته از جوانان و نوجوانان در جريان جنگ ارتجاعی ايران و عراق را در نظر مجسم کنيد و آنگاه شعر “جخ امروز از مادر نزاده ام” را بخوانيد. بخصوص با تأکيد روی اين قطعه: 

“گاو آهن بر ما بستند

بر گرده مان نشستند

و گورستانی چندان بی مرز شيار کردند

که بازماندگان را

هنوز از چشم 

خونابه روان است۰” 


چه فجايعی! چه شرايط وحشتناک و طاقت فرسائی! احساس و انديشه ای که در تن و جان ميليون ها نفر از مردم ايران در همان سالهای اوليه حکومت خمينی ابليس، تنوره می کشيد را در شعر “در اين بن بست” سراغ بگيريد: 

“دهانت را می بويند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم…

تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه را بر دهان 

…

کباب قناری

بر آتش سوسن و ياس

….

ابليس پيروزمست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است.”



 در شعرهای اين دوره شاملو ناکسانی را ببينيد که به “طاعون” آری می گويند و “نان آلوده اش” را می پذيرند. و توده ای را می بيند که “زير لب می خندد”، “دلش خنچ می زند و بر ريش جادوگر(خمينی و ديگر دست اندرکاران رژيم جمهوری اسلامی) آب دهن پرتاب می کند۰(۴۵و۴۶)



در شرايط سلطه حکومت مذهبی که دين، افيون توده ها بيش از هر وقت ديگر وسيله تحميق مردم قرار گرفته است، شاملو در اين دوره از سرايش شعرهايش با برجستگی هر چه بيشتری بعنوان يک ماترياليست عرض اندام می کند. در اين زمينه بخصوص شعر “زمين” او بسيار پربار و زيباست. آنجا که وی با آسمان می جنگد و ارادت و شيفتگی اش را به زمين بيان می کند…


زمانی شاملو در رابطه با “هيولای تعهد و مسئوليت” به کمونيست بزرگ، صمد بهرنگی نوشت: “ای کاش اين هيولا هزار سر می داشت”. حال همين را با دريغ بايد در مورد خود شاملو گفت. شاملوها، شاعران زبردستی که قادرند واقعيت های اجتماعی را با بيانی که پاسخگوی نيازهای روحی ستمديدگان جامعه ماست به تصوير بکشند و شعر آنان در دست مردم حربه معنوی است در مبارزه بر عليه دشمنانشان _ حقيقتا نياز جامعه ما می باشند. ايکاش ده ها شاملو می داشتيم. شاملوئی که همدست توده هاست، تا آن دم که توطئه می کند گسستن زنجير را.(۴۷)

شهريور ۷۹


———————–

پاورقی ها:

۱. به تائيد خبرگزاری های مختلف مشايعت کنندگان پيکر شاملو، شعرهای مختلف او را زمزمه می کردند. بخصوص شعر “هرگز از مرگ نهراسيده ام” و “افق روشن” او را.

۲. آن افسونکار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است…. دريغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نيازی پديد افتد. (مدايح بی صله، شعرزمين)

۳. اگر چه وزارت امور خارجه امريکا (برخلاف روال عادی کار خود) حتی پس از گذشت حدود ۵۰ سال ، حاضر نشد اسناد مربوط به کودتای ۲۸ مرداد را منتشر سازد واعلام نمود که همه اين اسناد را منهدم می سازد. اما سازمان سيا (CIA) با رو کردن اسنادی که در اغلب نشريات معتبر جهان به چاپ رسيد (از جمله در گاردين ۱۷ آوريل ۲۰۰۰) به نقش مستقيم امريکا و اينتليجنت سرويس بريتانيا در ساقط کردن “نخست وزير ملی ايران، مصدق که در سال ۱۹۵۳ به طور دمکراتيک از طرف مردم ايران انتخاب شده بود”اعتراف نمود.

۴. لات عربده کشی که با دلارهای امريکايی تطميع شد و در راس روسپيان و لمپن ها در تهران به نفع رژيم کودتا و برعليه مردم وارد ميدان گرديد.

۵. اصل شعر به اين صورت است:

”ياران ناشناخته ام 

چون اختران سوخته 

چندان به خاک تيره فرو ريختند سرد

که گفتی 

ديگر

زمين

هميشه

شبی بی ستاره ماند.”

از شعر “بر سنگفرش “(باغ آينه)

۶. آبايی قهرمان شهيدی است در قصه های ترکمنی . به نقل از شعر “از زخم قلب آبايی ” (هوای تازه)

۷. اشاره به شعر “نازلی سخن نگفت” . در شرايط اختناق بعداز کودتای ۲۸ مرداد شاملو اسم “نازلی” را بالاجبار به جای وارطان، مبارز صديقی به کار برد که شکنجه های دشمن را به جان خريد و سخن نگفت.

۸. از شعر “بر سنگفرش”

۹. شعر “نگاه کن ” (هوای تازه )

۱۰. حزب توده هرگز يک حزب کمونيست نبود. حتی در تئوری. (در همان بدو تاسيس ، اين حزب پايبندی به اسلام را جزء اعتقادات اساسی خود خواند. اگر چه بعدها در اينجا و آنجا خود را به مارکسيسم . لنينيسم منتسب کرد. با اينحال اين حزبی بود که کارگران و زحمتکشان ، روشنفکران ، زنان و محصلين بسياری به اميد دستيابی به خواستهای سياسی و اقتصادی _ اجتماعی خود در آن متشکل شده بودند.

۱۱. شعر “بودن” (هوای تازه)

۱۲. هنوز سالی از کودتا نگذشته بود که کنسرسيومی مرکب از کمپانی های مختلف امپرياليستی برای غارت نفت ايران سررسيد و قرارداد اسارت باری بين اين کنسرسيوم ودولت (يا بطور رسمی : شرکت ملی نفت ايران) بسته شد و مجلس گوش به فرمان شاه نيز مهر تائيد براين قرارداد زد. ۸۰ درصد سهام کنسرسيوم به کمپانی های امريکايی و انگليسی تعلق داشت(هريک ۴۰ درصد سهم)، ۱۴ درصد سهام به کمپانی رويال داچ شل و ۶ درصد به يک کمپانی فرانسوی متعلق بود. 

۱۳. شعر “نامه” (شکفتن درمه)

۱۴. عباس شهرياری (اسلامی) يکی از فعالين حزب توده بود که پس از مدتی فعاليت در خارج از کشور ، خائنانه در خدمت رژيم شاه قرارگرفت. او در سال ۴۲ ظاهرا جهت فراهم کردن زمينه فعاليت مجدد حزب توده ، به ايران برگشت و با کمک عده ای از فعالين حزب توده تشکيلات تهران اين حزب را سازمان داد و از طريق اين تشکيلات دست به فعاليت های جاسوسی گسترده زد. سالها معرفی پرشورترين و صادق ترين عناصر مبارز به ساواک و موجب دستگيری، شکنجه و زندانی شدن آنها، از جمله کارهای روتين عباس شهرياری بود. شرح ساير اعمال پليد او از حوصله اين نوشته خارج است . همين قدر کافيست که گفته شود او به خاطر گستردگی جنايتها و اعمال ننگينش برعليه توده ها و فرزندان صديق و مبارز آنها از طرف ساواک “مردهزار چهره” لقب گرفته بود. باری “مرد هزار چهره” که تصور می کرد با سرکوب توده ها زندگی آسوده ای برای خود و هم کيشانش فراهم آورده است در آخرين روزهای سال ۵۳ با گلوله های خشم چريکهای فدايی خلق به سزای اعمال ننگينش رسيد و اعدام انقلابی شد.

۱۵. شعر”هرگز از مرگ نهراسيده ام”

۱۶. شعر “زمستان” از اخوان ثالث (م_ اميد)

۱۷. شعر “طرح” (باغ آينه)

۱۸. شعر “پريا” (هوای تازه)

۱۹. شعر “افق روشن” (هوای تازه )

۲۰ عبارتی از يک شعر انقلابی که در سال ۵۰ در زندان به روی آهنگ يک شعر ارتجاعی گذاشته شد. اين کار از طرف انقلابيون زندان برای مقابله با سرودی انجام گرفت که در مدح انقلاب سفيد شاه بود و هر روز صبح از بلندگوی زندان پخش می شد که موجب خرد شدن اعصاب زندانيان می گشت. پس از آنکه شعر جديد و انقلابی برآن آهنگ سوار شد، زندانيان هر روز با اشتياق به آهنگ گوش داده و سرود خود را می خواندند:

”راه تازه ای پيش پای خلق 

مشت محکمی بر دهان تو

………….

انقلاب سرخ راه توده ها

حيله سپيد کرده برملا”


۲۱. شعر”با چشمها…..” (مرثيه های خاک)

۲۲. همان شعر

۲۳. اين عبارت عمومی بود که در چهارديواری هرخانه شنيده می شد. اتفاقا در شعر “دخترای ننه دريا” ی شاملو نيز اين شعار منعکس است:

”مگه ديفار خمه موش نداره؟

مگه موش گوش نداره؟

موش ديفار، ننه دريا رو خبردار ميکنه”

۲۴. انگار برتولت برشت کتاب “ترس و نکبت رايش سوم” را برای توصيف اين دوره نوشته بود. من (نگارنده) دانش آموز دبيرستانی بودم که اين کتاب را خواندم و واقعا باورم نميشد که آن را يک نويسنده غيرايرانی و برای جامعه ای غيراز ايران نوشته است. آن کتاب که گوشه هايی از شرايط زندگی مردم آلمان تحت سلطه فاشيسم هيتلری را به تصوير کشيده، در بسياری موارد عينا بازگو کننده شرايط ايران تحت سلطه ديکتاتوری آريامهری بود.

۲۵. شعر ” سخنی نيست….”(لحظه ها و هميشه)

۲۶ شعر “فريادی و… ديگر هيچ. “(باغ آينه)

۲۷. شعر “شبانه ۳” (دريغا دره سرسبز…) ، (آيدا، درخت خنجر وخاطره)

باگفتن دريغ ازبامداد، اين قطعه شفرشاملو به ذهنم ̃امد که به مناسبت ديگری سروده شده است .

۲۸. منظور، يکی ، ترجمه شعرهای لنگستون هيوز توسط شاملو است که اولين بار بهروز دهقانی به آن مبادرت ورزيد. ترجمه بهروز در آنزمان در نشريه “آدينه _ مهد آزادی” (مهرماه ۱۳۴۴) به چاپ رسيد. قطعه اول اين ترجمه بدينصورت بود “من يه سيام. سيا مث شب که سياس. سيامث اعماق افريقای خودم…. “آدينه مهد آزادی نشريه ادبی _سياسی بسيار پربار و راديکالی بود که بهروز و صمد با کمک برخی دوستانشان آنرا منتشر می کردند. ولی چنان نشريه ای در شرايطی که کوشش می شد هرروز “رنگين نامه” جديدی برای اشاعه فرهنگ ارتجاعی و ضدخلقی در ميان مردم انتشار يابد نميتوانست مدت زيادی دوام آورد و دوام نياورد. پس از مدتی انتشار درش را تخته کردند. (درطی يکسالی که اين نشريه منتشر می شد صمد وبهروز و دوستانشان به طرق مختلف تحت فشار بودند. با اينحال توانستند ۱۷ شماره از آن نشريه را به چاپ برسانند) مورد ديگر کار بسيار ارزشمند جمع آوری هنر و ادبيات فولکلوريک آدربايجان توسط صمد بهرنگی و بهروز دهقانی می باشد که کتاب پر ارزش “کوچه” شاملو يادآور آنهاست. بياد بياوريم که مردم ايران متعلق به مليتهای گوناگون با زبانهای مختلف می باشند و کتاب شاملو تنها دربرگيرنده فرهنگ مردم فارس زبان ايران است. واقعيت ستم ملی در ايران و اشاعه شونيسيم و ناسيوناليسم ارتجاعی البته کار جمع آوری هنر و ادبيات ديگر خلقهای ايران را بسيار مشکل ساخته است.


صمد وبهروز در حاليکه به زبان مادری خود عشق می ورزيدند در قالب قصه ها، باياتی ها(شعرهای کوتاه مردمی) متلها و چيستان و ضرب المثل های مردم آذربايجان، فرهنگ مقاومت و مبارزه توده هايی را می ديدند که گاه با زيباترين کلام و شعرگونه بيان شده اند. آنها با انديشه تابناک مبارزه با فرهنگ امپرياليستی (منظور فرهنگ غرب بطور عام نيست که اتفاقا در بسياری زمينه ها انعکاس پيشرفتهای تاريخی غربی هاست و از آنها بايد آموخت) کار خود را آغاز کردند. آرزو ميکنم نه تنها دنباله کار بهروز و صمد به زبان ترکی توسط افراد مبارز و متعهد آذربايجانی گرفته شود بلکه انجام اين کار در ميان ديگر خلقهای تحت ستم ايران نيز آغاز شود. آيا زنده کردن فرهنگ مترقی خلقها همراه با مبارزه همه جانبه برعليه ستم ملی در ضمن يکی از موثرترين راهها برای مقابله با جوکهای مملو از تحقير و توهين نسبت به مليت های مختلف نيست که دائما توسط مرتجعين درميان مردم منتشر و توسط خيلی از آدمهای ناآگاه يا چوخ بختيار تکرار می شود؟ اين جوکها بخصوص در مورد آذربايجانی ها و رشتی هاست و اساسا از طرف مرتجعين به خاطر نقش مبارزاتی مهمی که مردم اين دو ديار در انقلاب مشروطيت و پس از آن ايفا نمودند، ساخته شد.

۲۹. رفيق مسعود احمدزاده، “مبارزه مسلحانه هم استراتژی وهم تاکتيک”

۳۰ اولين بار در زمان رياست جمهوری جانسون (سال ۱۹۶۸) بود که مقامات امريکايی ، ايران را به “جزيره ثبات و آرامش در خاور ميانه” تشبيه کردند. در اين زمان در پرونده های مربوط به ايران در وزارت امورخارجه امريکا چنين تصوير رضايت بخشی (!!) از اوضاع ايران ارائه ميشد: شاه کاملا بر اوضاع مسلط است و هيچ عاملی قدرت او را در داخل تهديد نمی کند. (نگاه کنيد به باری روبين، (مترجم محمود مشرقی) جنگ قدرتها در ايران صفحه ۱۰۱) 

۳۱. شعر “ضيافت” (دشنه در ديس)

۳۲. شعر “شعری که زندگی است ” (هوای تازه)

۳۳. شعر “هجرانی” (ترانه های کوچک غربت)

 *. ميدان چيتگر ، نزديک تهران، که مخالفان رژيم شاه در آنجا به جوخه آتش سپرده می شدند.

 **ديلمان، منطقه ای است در شمال کشور که بخش معروف سياهکل جزو آن است و سياهکل نقطه آغاز مبارزه مسلحانه درآخرين دهه رژيم گذشته بود.

۳۴ و ۳۵. شعر “ضيافت” (دشنه در ديس)

”شرمسار خود نبود و 

سرافکنده

در پناه سرد سايه ها نگذشت:

راهش در آفتاب بود 

اگر چند می گداخت 

و طعم خون و گدازه مس داشت؛

و گردن افراشته ،

هرچند

آن که سربه گريبان در کشد

از دشنام کبود دار 

ايمن است”

۳۶. نقل به معنی از کتاب رفيق امير پرويز پويان ، “ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقاء”

۳۷. شعر “ميلاد آنکه عاشقانه برخاک مرد”(ابراهيم در آتش):

”که عاشق 

اعتراف را چنان به فرياد آمد

که وجودش همه 

بانگی شد.”

۳۸. همانجا

۳۹. شبانه (ابراهيم در آتش)

۴۰. شعر شکاف، (دشنه در ديس):

”اين چنين سرخ و لوند

برخار بوته خون 

شکفتن

وينچنين گردن فراز 

برتازيانه زار تحقير

گذشتن

و راه را تا بغايت نفرت 

بريدن._

آه ، از که سخن می گويم؟

ما بی چرا زندگانيم 

آنان به چرا مرگ خود آگاهانند.”

۴۱. شعر “بچه های اعماق” (ترانه کوچک غربت)

۴۲. قطعه ای از يک شعر زنده ياد سعيد سلطانپور

۴۳. شعر “غريبانه” (ابراهيم در آتش)

۴۴. دريغا که همه واقعيتهای زندگی اين دوره در شعر شاملو منعکس نيست . بخصوص شرايط وحشتناک و طاقت فرسای زندگی زنان و مبارزه دليرانه و خستگی ناپذير آنان برعليه رژيم جمهوری اسلامی . زنان دلير و شجاع ايران در تمام دوره های حيات جمهوری اسلامی به اشکال مختلف برعليه اين رژيم جنگيده و لحظه ای آرام ننشسته اند. رزم زنان ايران بواقع يکی از موثرترين عواملی است که باعث گرديده شعله های مبارزه در طول حيات جمهوری اسلامی عليرغم همه وحشی گريها، قساوت ها و جنايتهای اين رژيم همواره برافروخته باقی بماند. ايکاش شرح آن وحشی گريها و وصف اين مبارزه و مقاومت نيز در شعرهای شاملو بازتاب می داشت.

۴۵ و ۴۶. شعر “در اين بن بست” (ترانه های کوچک غربت) و “من همدست توده ام” (مدايح بی صله)

۴۷. استعاره، زبان شعرهای شاملوست. ولی اين زبانی نيست که شاعر به ميل خود برگزيده باشد. زبان استعاره ای را در درجه اول شرايط اختناق و زندگی در زير سلطه سرنيزه به شاعر تحميل نموده و خود جلوه ای از رنج و محروميتی است که شاعر و توده های مورد خطاب او از فقدان آزادی بيان متحمل می شوند. با اينحال بکار بردن زبان استعاره که در ضمن قشنگی و زيبايی خاصی به شعرهای شاملو بخشيده باعث شده است که شعرهای او عليرغم اينکه از مسايل مشخص و حاد روزانه و تاريخی نشات گرفته اند ، شعرهای “هميشه ” باشند. شعرهايی که زمان نمی شناسند و تا وقتی ظلم است و مقاومت و مبارزه، همچنان در قلب و روح مبارزين جای می گيرند و به آنها تاب و انرژی می بخشند.

شعرهايی نظير “نازلی سخن نگفت” حتی سالها پس از سرايششان تازه اند. نام هر شيرآهنکوه زن يا مردی که با مقاومت حماسی خود باعث تحقير و به زانو درآمدن شکنجه گرانش شده است را می توان به جای نام نازلی در اين شعر قرار داد. می توان نام بهروز را قرارداد. نام شاهرخ را ، نام شيرين را ، نام بی نامها و گمنام های بسيار را که در زير شکنجه جان باختند. (منظور چريکهای فدايی خلق ، رفقا بهروز دهقانی و شاهرخ هدايتی وشيرين معاضد(فضيلت کلام)است)

شعر “باچشمها” با زبان کاملا استعاره ای خود شايد يک دهه بعداز سرايشش ، بيان حال آگاهترين توده ها و همچنين بيان حال طرفداران راستين چريکهای فدايی خلق در زمانيست که رژيم جمهوری اسلامی تازه بر سر کار آمده بود و سازشکاران و فريبکاران در مدح و ثنای آن می گفتند و به توجيه اعمال ارتجاعيش می پرداختند . زمانی که حقيقت گويی اينان در مورد ماهيت ارتجاعی و وابسته به امپرياليسم بودن خمينی و رژيمش با تمسخر و تهمت و ناروا مواجه بود. واقعا اين شعر شرح حال آن اوضاع نيست!؟

”با چشمها

ز حيرت اين صبح نابه جای 

خشکيده بر دريچه خورشيد چارتاق

برتارک سپيده اين روز پابه زای،

دستان بسته ام را 

آزاد کردم از 

زنجيرهای خواب.

…….

…….

باری

من با دهان حيرت گفتم،

”ای ياوه 

ياوه

ياوه

خلائق!

مستيد و منگ 

يا به تظاهر

تزوير می کنيد؟

از شب هنوزه مانده دو دانگی .

ور تائبيد و پاک و مسلمان ،

نماز را، 

از چاوشان نيامده بانگی!”

 

هرگاو گند چاله دهانی

آتشفشان روشن خشمی شد

اين گول بين ، که روشنی آفتاب را 

از ما دليل می طلبد.”

توفان خنده ها….

”خورشيد را گذاشته ،

ميخواهد

با اتکا به ساعت شماطه دار خويش 

بيچاره خلق را متقاعد کند

که شب

از نيمه نيز برنگذشته ست”


توفان خنده ها……



تقديم به شاعران ستيزه گری که با ارتجاع 
جمهوری اسلامی می جنگند و شعرشان در 
خدمت آفرينش دنيای آزاد انسانی است!