بررسی ساخت اقتصادی و اجتماعی روستای چیچالی غلامرضا خان و نقش اصلاحات ارضی در آن

چریکهای فدائی خلق ایران

اوائل دهه ۵۰

روستای چیچالی غلامرضا خان و روستاهای اطرافش، نمونه هائی از دهات ایران هستند که با اجرای اصلاحات ارضی و پیاده شدن قوانین آن، دگرگونی آشکاری در زندگی اقتصادی و اجتماعی دهقانان در این روستاها بوجود آمده است. بررسی عینی اوضاع اقتصادی و اجتماعی دهقانان در این روستاها، نمونۀ زنده ای از چگونگی اجرای اصلاحات ارضی و نیز چگونگی نفوذ امپریالیسم و بورژوازی کمپرادور در این دهات و عملکرد آنها از طریق کشت مکانیزه زمین و ایجاد دامداری های مدرن و اداره این بخش اقتصادی توسط شرکتهای کشت و صنعت خارجی و مبارزات دهقانان در مقابل آنها را بدست می دهد.

گسترش شیوۀ تولید سرمایه داری در دهات – که مقصود اصلی اصلاحات ارضی بود – به صورتهای مختلف در دهات ایران عملی شده است که مهمترین آنها، ایجاد شرکتهای کشت و صنعت می باشد. امپریالیستها و بورژواهای وابسته به آنها، هر منطقه از ایران و روستاهای آن را که برای کشت مکانیزه و ایجاد شیوه تولید سرمایه داری مناسب دیده اند، با حمایت دولت در اختیار گرفته و نفوذ خود را در آن مناطق گسترش داده اند. نفوذ این بورژوازی در دهات ایران – که ثمره اش برای دهقانان، فقر و تنگدستی هر چه بیشتر و محروم شدن شان از داشتن زمین بوده است – موجد تضادهای جدیدی بین دهقانان و دولت گردیده است. بررسی نحوۀ عملکرد بورژوازی در دهات و تضادهای بوجود آمده، دید ما را نسبت به نقش روستائیان ایران – اعم از کارگران کشاورزی، خرده بورژوازی و اقشار آن – روشن تر می سازد.

آن چه بعد از اصلاحات ارضی، نصیب دهقانان چیچالی شد، چیزی غیر از فقر و دربدری نبود. مالکین ابتدا زمین های حاصلخیز ده را بعنوان زمین مکانیزه – که طبق قوانین اصلاحات ارضی از تقسیم مصون است – به اختیار می گیرند و سپس، باقی زمینها را به دهقانان اجاره می دهند. ولی این ظاهر کار است، دهقانان باز به همان شیوۀ ارباب و رعیتی، زمینها را کشت می کنند. تضاد بین خواسته های دیرینۀ دهقانان – یعنی زمین دار شدن – با نارسائی های اصلاحات ارضی شدت می یابد و دهقانان در می یابند که باید با مبارزه و اعمال زور، حق خود را مطالبه نمایند. و در نتیجه آن، گرفتن یک سوم زمینها به عنوان اجاره است. ولی دهقانان به علت اینکه پول لارویی آب را ندارند، عملا نمی توانند از زمینها استفاده نمایند. ولی در زیر سر نیزۀ ژاندارم، مجبورند برای زمین نکاشته، مال الاجاره بپردازند، و این ظلمی آشکار و زمینۀ دیگری برای شورش است. به این ترتیب، دهقانان در زیر ستم اربابان و ژاندارمها روزگار می گذرانند، تا اینکه در سال 1348 با شروع برنامه های استثمارگرانۀ شرکتهای خارجی در این نواحی، دگرگونی بزرگی در اوضاع ده پدید می آید. شرکت ” کشت و صنعت ایران و آمریکا “،  شرکت ” ایران و آمریکا ” و شرکت دیگری بنام ” هاوائی ” شروع به فعالیت می کنند. وزارت کشاورزی در ازای پرداخت پول ناچیزی، خانه و زمین های دهقانان را تصاحب می کند. دامداری دهقانان در مقابل دامداری های مدرن این شرکتهای امپریالیستی از بین می رود. و به این ترتیب، تنها کاری که برای اهالی این دهات – آن هم نه برای همه شان – باقی می ماند، مزدوری برای آن شرکت هاست. شرح حال این دهقانان در واقع نمونه ای از وضع رعیت ایرانی است که در مدتی کوتاه، پروسۀ زمین دار شدن و سپس از دست دادن آن و تبدیل به کارگر کشاورزی و یا نیمه پرولتاریای شهر شدن را طی نموده است. بورژوازی کمپرادور، خیلی زود – قبل از آن که دهقانان بعد از رهائی از دست فئودال، فرصت نفس تازه کردن را بیابد – زمین او را می بلعد. 

شرکت های امپریالیستی حاضر – که به دست دولت و در اثر به اصطلاح برنامه های صنعتی کردن کشاورزی و دامداری دولت، شروع به فعالیت کرده اند و در همه موارد، از حمایت پاسگاه ها و دیگر مراجع قانونی و اجرائی دولت برخوردارند – تضاد دهقانان با دولت را آشکار نموده اند. اکنون تضاد اصلی در روستای چیچالی، از یکطرف، تضاد بین کارگران با شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا متعلق به هاشم نراقی است و از طرف دیگر، تضادیست که تمام اهالی – به علت غارت زمینها و دامها و خانه هایشان توسط این شرکت – با آن دارند. و تضاد با این شرکت امپریالیستی، یعنی تضاد با دولت. دهقانان روستای چیچالی غلامرضا خان، به علت سنت مبارزاتی شان و به علت شرایط موجود، از آگاهی سیاسی نسبی برخوردارند و تضاد خود با دولت را به خوبی درک می کنند. با وجودی که گاه عده ای از آنها در جستجوی راه حل و از روی ناچاری، برای شکایت به دربار متوسل می شوند و هنوز در آرزوی پس گرفتن زمینها و کار به طریق خرده تولیدی می باشند، ولی با توجه به زمینۀ مادی موجود، در صورت آغاز مبارزات توده ای دهقانی، آن ها به راحتی شعار اشتراکی شدن زمین ها – یعنی زمینهای شرکت متعلق به تمام اهالی ده است – را خواهند پذیرفت.

سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

موقعیت روستای چیچالی غلامرضا خان  

روستای چیچالی غلامرضا خان در جنوب اندیمشک، بین شوش و اندیمشک – در 25 کیلومتری اندیمشک، بفاصله 10 کیلومتری غرب اندیمشک / اهواز، محصور بین چیچالی احمد در مشرق، بیضه و جریه در جنوب و رودخانه کرخه در مغرب آن – واقع شده است. این روستا دارای 55 خانوار است و تعداد جمعیت آن در حدود 370 نفر از طایفه لرسگوند – شاخه ای از سگوند خرم آباد – می باشد. محصولات عمده آن گندم، برنج، کنجد و محصولات صیفی است. باغ های میوه هم دارند، و میوه هایی از قبیل انار و پرتقال و غیره در این ده بعمل می آید.

روستای چیچالی غلامرضا خان قبل از اصلاحات ارضی 

قبل از اصلاحات ارضی، مناسبات حاکم بر روستا، ارباب و رعیتی بود. خان ده، ” غلامرضا خان رحیم خانی ” نام داشت که یک هفتم محصول گندم و یک سوم  محصولات صیفی و چلتوک ( برنج ) و کنجد را صاحب می شد. این شخص همواره در سرکوب مبارزات دهقانان عرب آن طرف رودخانه کرخه، نقشی عمده داشت و بدین جهت، بسیار مورد توجه خاندان پهلوی بود، بطوری که گاه جوایزی نیز از شاه دریافت می نمود که از جمله یک تفنگ 5 تیر است. این خان تعدادی از رعیت ها را مسلح کرده و با پشتیبانی دربار، مدام به غارت روستاهای آن طرف رودخانه کرخه می پرداخت. گرفتن زمین، گاو و گوسفند و اموال دیگر دهقانان عرب آن ناحیه، از کارهای رایج او بود، بطوری که منطقۀ دشت العباس – که اکنون در تملک رحیم خانی و ولی جمشیدی نژاد است – به همین ترتیب بدست آمده است.

اوضاع روستا بعد از اصلاحات ارضی 

مالکین این ده و حوالی آن، از جمله مالکین هشیاری بودند که به محض بلند شدن سر و صدای اصلاحات ارضی، جنبیدند و توانستند با استفاده از مستثنیات این قوانین و ساخت و پاخت با اداره اصلاحات ارضی و دادن رشوه به  ژاندارم ها، زمین های ده را به طریقی برای خود حفظ نمایند. در واقع، مستثنیات قوانین اصلاحات ارضی نیز برای جلوگیری از تقسیم زمین های حاصلخیز بین دهقانان – در دهاتی که امکان کشت مکانیزه در آن جا وجود داشت – تدوین شده بود تا اربابان سابق فرصت آن را بیابند که این زمین ها را زیر کشت مکانیزه برده و با شیوۀ تولید سرمایه داری، مورد بهره برداری قرار دهند. اربابان این حوالی، برای حفظ سلطه خود بر دهقانان منطقه، به کلک های مختلف دست زدند، هر یک از آن ها چند دانگ از زمین های خود را فروختند و خود را خرده مالک به حساب آوردند تا زمین ها را از حالت تمرکز در یک روستا، خارج کنند. مثلا ولی جاروبند ( جمشیدی نژاد )، ثلث زمین های بیضه را خریداری کرد و همین طور خانم رازانی ( زن غلامرضا خان که بعد از خان، اداره کننده املاک بود ) قسمتی از روستای ” بابو ” را خرید و سید کریم تفاح – که مالکی عمده بود – تمام زمین های بیضه را به چند نفر فروخت.

ماموران اصلاحات ارضی وقتی که از راه رسیدند، در خانۀ خان منزل گرفتند و اربابان با کمک آن ها خیلی خوب توانستند زمین های حاصلخیز ده را – به عنوان اینکه قصد دارند در آن ها به کشت مکانیزه بپردازند – تصاحب نمایند. ” ولی ” اراضی پشت باغ را، که در حدود 400 هکتار بود، تصاحب کرد و خانم رازانی، زمین های پائین آبادی را که متعلق به چند تن از کشاورزان بود و در حدود 100 هکتار می شد، به چنگ آورد ( بعد از فوت غلامرضا خان، ” ولی ” که از نزدیکان خان و همیشه همراه او بود همه کاره روستا شده بود ) و چند هکتار از زمین های باقیمانده بین دهقانان تقسیم گردید و قرار شد که روستائیان مال الاجاره بپردازند، ولی تا دو سال مردم به همان سبک قدیم ارباب – رعیتی کشت می کردند و اصلاحات ارضی عملا مفهومی نداشت. مضافاً این که، قسمتی از زمین هائی که روستائیان قبلا می کاشتند، حالا به عنوان اراضی مکانیزه، در تملک مالکین قرار گرفته بود. و این موضوع، باعث ناراحتی و نارضایتی مردم بود. تضاد بین خواست های دیرینه دهقانان یعنی صاحب زمین شدن – که با باور کردن وعده های دروغین دولت، که آنها را به نتایج مفید و ثمر بخش اصلاحات ارضی امیدوار می کرد، اکنون با شدت هرچه بیشتر برای شان مطرح بود – با واقعیتی که با آن دست به گریبان بودند، آشکارا وجود داشت و اصلاحات ارضی، نه تنها عملا کمترین خواست آن ها را بر نیاورده بود، بلکه زندگی شان را بدتر از قبل نیز کرده بود. مجموعۀ این عوامل، در بسیاری از دهات موجب اعتراضات و مبارزات گوناگون گردید، و این مبارزات بنوبه خود در رشد آگاهی سیاسی آنها مؤثر افتاد. در روستای چیچالی غلامرضا خان نیز، زمینۀ مبارزه به این نحو بود که ایجاد شد. آن ها که سال ها در آرزوی تصاحب زمین بسر می برند، اکنون نه تنها خود را صاحب تکه زمینی نمی دیدند، بلکه قسمت اعظم زمین هائی که قبلا حق نسق در آن ها را داشتند نیز در بست در اختیار ارباب قرار گرفته بود. به هر حال، این نارضایتی ها شدت می یابد و بالاخره یک روز، منفجر می گردد. روستائیان همگی تصمیم می گیرند از کشت زمین های پشت باغ – که حدود 400 هکتار مساحت داشت و ” ولی جاروبند ” آن ها را تصاحب کرده بود ، جلوگیری بعمل آورند. و این شورشی بود همگانی علیه اصلاحات ارضی.

گزارش شورش دهقانان چیچالی غلامرضا خان 

موقع کشت گندم بود. دهقانان می گفتند یا باید بمیریم و یا نمی گذاریم ” ولی ” این زمین ها را بکارد، هر چند که می دانیم که پاسگاه ژاندارمری در خدمت او و کیسه اوست. شب قبل، یکی از روستائیان در کوچه های ده جار میزد که: ” فردا بیائید به زمین های بالای باغ، تا آنها را کشت کنیم “.

لازم به تذکر است که دو روستای چیچال غلام و چیچال کرم، قبل از اصلاحات ارضی یکی محسوب می شدند و اهالی این دو روستا، با یکدیگر همکاری زیادی داشتند. نظر به اینکه دهقانان روستای چیچال کرم نیز همدرد و ناراضی بودند، همان شب در این روستا نیز جارچی جار می زد: فردا بیائید تا زمینهای بالای باغ را بکاریم. صدای جارچی ها به گوش ” ولی ” می رسد. او همان شب با چند نفر از اقوامش به دهی در آن طرف کرخه بنام ” سرخه” – که اهالی آن همگی عرب هستند – می رود و حدود صد نفر از افراد ناآگاه را به همراه آورده، با چماق و تفنگ مسلح کرده و در داخل باغ پنهان می کند. به هر یک از این ها صد تومان می دهد و به آنها می گوید: با شنیدن صدای علامت، بیرون بریزید و از هیچ کشتاری واهمه نداشته باشید، بدانید که رئیس پاسگاه دوست صمیمی من ست. بگو صد میش نداشته باشم ولی به این ها باید بفهمانم که با کی طرفند.

در آن طرف، روستائیان هر دو ده، صبح زود، حیوانات را به خیش بسته و شروع به شخم زدن و دانه پاشیدن می کنند و منتظر عکس العمل ” ولی ” باقی می مانند. هیچ فکر نمی کردند که او صد عرب مسلح تهیه دیده باشد. افراد هر دو روستا، هرچه داشتند – از چماق گرفته تا اسلحه گرم – با خود به همراه آورده بودند. در این جا لازم است که به وضع دهقانان سرخه و روابط آن ها با ” ولی ” اشاره بکنیم. دهقانان سرخه به علت این که زمین قابل استفاده برای کشت در اختیار نداشتند و به هیچ وجه قادر نبودند معاش خود را از طریق کشت و کار تأمین کنند، زندگی شان از طریق قاچاق اسلحه می گذشت. البته این کار نیز توام با خطر بود. مثلاً روزهائی پیش می آمد که چند تن از آن ها بوسیله ژاندارم ها کشته می شدند، و از این گریزی نبود. دهقانان این منطقه برای سیر کردن شکم، مجبور به قبول چنین خطراتی بودند. به هر حال، ” ولی جاروبند ” که لری از طایفه ” تجار ” است، خود را از طایفه ” سرخه ” می خواند و در این جا، برای مقابله با دهقانان – اهالی چیچال غلام و چیچال کرم، از سنت ها و احساسات طایفه ای و ملی دهقانان – اهالی چیچالی و سرخه که از دو طایفه مختلف اند و بین شان اختلافاتی موجود است – سوء استفاده می کند و با فریب آنان و پرداخت صد تومان پول – که برای دهقانان سرخه قابل توجه است – از وجود آنان برای سرکوب شورش دهقانان چیچالی استفاده می نماید.

زد و خورد شروع شد. چند تن از اقوام ” ولی ” چماق بدست به طرف دهقانان حمله کردند. ” ولی ” با تفنگ برنو به زنو، پسر دائی اش با هفت تیر و چند فرد مسلح دیگر آماده بودند. در طرف روستائیان، امید، اسفندیار، علی و دیگران مسلح بودند. نبرد با تیر هوائی شروع شد و گرز بدست ها بسوی هم حمله ور گردیدند. اسفندیار به کریم – پسر دائی ” ولی ” – که سوار بر اسبی بنام ” کروش ” بود، رسید و لوله هفت تیر را پس گردن او گذاشت ولی از شانس بد، گلوله در هفت تیر گیر کرد و در نرفت. این امر اسفندیار را چنان عصبانی کرد که گرز را به سر کریم کوفت و او را از اسب به زمین انداخت، مردم به سرش ریختند و در زیر لگد له اش کردند. ” ولی ” عرب ها را خبر کرد. آن وقت عرب ها بودند که از باغ بیرون می ریختند. زن و بچه هائی که در ده مانده بودند با شنیدن صدای تیر، گرز و سنگ برداشته و به کمک مردان مبارز شتافتند. زن ها، آن روز چه ها که نکردند. زنی بنام زری چنان با سنگ به سر یکی از طایفه ” ولی ” زد که او را به زمین انداخت. زن هائی بودند که چماق ها را به غنیمت گرفتند. این در سنت عرب ننگ است که گرزش را از دستش بدر آورند. زنی بنام ” ونسیه ” عرب ساکن چیچال که در صف مردم قرار داشت ، پنج گرز به غنیمت گرفته بود و با فحش و تهدید می گفت: بروید نامردها، اگر شما مرد بودید من زن، گرز از شما نمی گرفتم. شورش بدین ترتیب ادامه داشت تا این که با میانجی گری سید کریم نفاح و کرم حسین پور و چند مالک از روستاهای اطراف، خاتمه یافت. پس از این جریان ” ولی ” به ژاندارمری شکایت کرد. جیپ ژاندارمری به همراه چند ژاندارم مسلح از راه رسید. مردم که از جریان با خبر شدند، همگی به طرف ژاندارم ها حمله کردند. ژاندارم ها از ترس خشم مردم به داخل جیپ رفته و پا به فرار گذاشتند. شب از نو ، چند ژاندارم به خانه ” ولی جاروبند ” رفتند، نظریه پراکنده شدن روستائیان، چند تن از آن ها را گیر آورده و کتک زدند. می گفتند ” ولی ” آن شب 5000 تومان به ژاندارم ها رشوه داد. روز بعد، روستائیان به دادگاه شکایت بردند و گفتند: مگر ما بمیریم که بگذاریم ” ولی ” زمین ها را کشت کند.

در این جا هم ” ولی ” مقداری پول پخش کرد، بطوری که جاروبند ( جمشیدی نژاد ) بعدها می گفت که: در آن سال 30000 تومان رشوه داده است. با وجود خاتمه شورش، دعوا و زد و خورد هم چنان بین دو دسته بطور پراکنده ادامه داشت. بین زن ها و بچه های دو دسته همواره دعوا بود. شب ها سنگ بود که از طرف مردم به خانه های طرفداران ” ولی ” انداخته می شد. ” ولی ” با تبارش جرأت نداشتند که از بالای ده عبور کنند. بچه ها منتظر ماشین پیکان می نشستند و همین که ظاهر میشد همگی انگشت شان را در دهان کرده و سوت می زدند و با سنگ به او حمله می کردند. کینۀ روستائیان نسبت به ” ولی ” و اقوامش – که سالیان دراز از آن ها بهره کشی کرده، و آن ها را در فقر و گرسنگی نگه داشته بودند، و اکنون نیز با دوز و کلک و با حمایت ژاندارم ها زمینهای شان را غصب می کردند – به حدی شدید بود که در هر فرصتی بروزش می دادند. مثلاً دائی ” ولی ” که مریض بود، در همین ایام می میرد. قرار شد که جسد او را بطور امانت در گورستان ده نگهدارند، تا بعد آن را به کربلا بفرستند. یکی از افراد روستا قسم می خورد که جسد را از گور در آورد. به جای آن لاشه یک گوسفند را گذاشته بودند و جسد را توی آب انداختند.

نتیجۀ شورش دهقانان چیچالی

اگر چه طرف مقابل دهقانان در این شورش ارباب بود، ولی ماهیت شورش آن ها با دهقانانی که علیه ارباب فئودال خود به مبارزه بر می خیزند، تفاوتی اساسی داشت. این شورش در واقع علیه اصلاحات ارضی بود که باعث گردیده بود که زمین ها از دست آن ها خارج شده و به تصاحب ارباب در آید. دهقانان اگر چه از ابتدای شورش به نقش ژاندارمری در حمایت از ارباب و به ماهیت ارتجاعی آن واقف بودند، ولی آن را در جریان شورش هر چه بیشتر درک کردند و خشم و نفرت شان شدیدتر گشت.

فساد ادارات دولتی و مراجع قانونی، و ماهیت ارتجاعی آنان – در رابطه با رشوه های کلانی که از طرف ارباب دریافت می داشتند – بطور آشکار برای دهقانان روشن گردید. البته دهقانان این روستا به تجربه دریافته بودند که فقط از طریق اعمال خشونت و زور است که می توانند به خواستهای خود برسند، و پایان تا حدی موفقیت آمیز شورش اخیر نیز این موضوع را بیشتر برای شان اثبات کرد. نتیجۀ عملی شورش این بود که یک سوم از زمین های پشت باغ را به دهقانان دادند تا در ازای کشت آن، سالانه مقداری به عنوان مال الاجاره به ارباب بدهند. بدین ترتیب، دهقانان شروع به کشت زمین ها می کنند. 

لازم است نکاتی چند در مورد آب مشروب زمین های چیچال گفته شود. آب این روستا از جوبی که از رودخانۀ کرخه کشیده شده بود، تامین می گردید. دهانۀ این جوی نسبت به سطح رودخانه بلندتر بود و در موقع زمستان و بهار آب بالا می آمد، جوی را می پوشاند و در تابستان که آب پائین می آمد، این جوی را رسوبات رودخانه پر می کرد، به نحوی که اصلاً مشخص نبود که قبلاً جوئی وجود داشته است. در گذشته، مالکین ، کلیۀ مخارج لارویی را به عهده گرفته و آب را به روستا می آوردند. و این مخارج اغلب بیش از سی هزار تومان می شد. آن سال نیز قرار شد که مالکین جوی را لارویی کنند و از هر روستائی، بابت هر جفت زمین دیمی 130 تومان و هر جفت زمین آبی 150 تومان بگیرند. روستائیانی که می خواستند از تصاحب آن توسط ارباب جلوگیری کنند، نپذیرفتند و مقرر گردید به هر جان کندنی که شده، جوی را لارویی کرده و آب را به زمین ها برسانند. ولی در اثر نداشتن بودجه و امکان تهیه وسائل لازم برای لارویی، آب دیرتر از موعد مقرر به ده رسید. گندم و برنج را کاشتند ولی نرسیدند که کنجد و ماش بکارند.  دیم ها نیز سبز شدند. در نتیجه، پس از کسر حق الاجاره مالک، پول مخارج لارویی را به سختی درآوردند. دیدند که به این ترتیب کشاورزی کردن بیهوده و جان کندن است، قرار گذاشتند سال دیگر نه زراعت کنند و نه مال الاجاره بپردازند. سال بعد آمد، زراعت نکردند و مال الاجاره مالکین را نیز نپرداختند. موقع ظهر، جبپ ژاندارمری به همراه چند ژاندارم به روستا آمد. ژاندارم ها به منزل غلام خان رفتند و نوکران او را به دنبال مردم فرستادند. مردم جمع شدند. ژاندارمی بنام گلمراد (این شخص سال بعد به دست “حته” ، یکی از دهقانان مبارز عرب کشته شد) از یکی از روستائیان پرسید:

چرا مال الاجاره نمی پردازید؟

روستائی جواب داد: ما چیزی نمی کاریم تا از بابت آن مال الاجاره بپردازیم.

گلمراد با مشت و لگد به جانش افتاد. و چند روستائی دیگر را به همین ترتیب کتک زد و تهدید کنان گفت: به هر ترتیبی شده بروید و مال الاجاره تان را بیاورید.

دهقانان با وجود روحیۀ مبارزه جوئی که داشتند، خود را در مقابل ژاندارم ها و سرنیزه های آنان عاجز دیدند. با قرض و قوله و این طرف و آن طرف دویدن، پولی تهیه کردند و پرداختند. تازه آن سال، ماتم شان شدیدتر بود. پلی که ساخته بودند در اثر عبور تانک های ارتش، بکلی از بین رفته بود بی آن که دولت به عنوان جبران خسارت پولی به آن ها بپردازد. به هر حال با شکایت کردن، به این در و آن در زدن و تلاش بسیار توانستند مبلغی از وزارت راه بگیرند و بدین ترتیب، آن سال هم به علت این که وقت شان در اداره ها برای گرفتن حق خود صرف شده بود، نرسیدند چلتوک ( برنج ) بکارند و فقط کنجد و ماش کاشتند. گندم را هم دیم کاشتند. دهاتی های دیگر هم حال و روز بهتری نداشتند. وقتی که بهم می رسیدند، می گفتند: ” مرض شما سل است و مرض ما، درد ریه ” و درمان، یکی است. سر خرمن گندم و چلتوک و کنجد و ماش، ژاندارم ها می آمدند و روستائیان تا سهم مالکین را به عنوان مال الاجاره نمی پرداختند، حق نداشتند دانه ای به خانه ببرند. ژاندارم ها حتی شب ها نیز نگهبانی می دادند و این وضع تا سال 1347 ادامه داشت. در سال 48 روستائیان تصمیم می گیرند به هر شکل و ترتیبی شده، مال الاجاره نپردازند و نپرداختند. شب در تاریکی، دور از چشم ژاندارم ها، محصول را مخفیانه به خانه می آوردند. مالکین اعتراض کردند، ولی دهقانان در جواب گفتند که : دیناری مال الاجاره نمی پردازیم، حتی اگر به زندان بیفتیم. و اضافه می کردند که: امسال اصلاً قرار نبوده که مال الاجاره ای پرداخت شود.

کشیدن کانال های آب 

اوایل سال 48 بود که ماشین های حامل ماموران سازمان آب و برق و آمریکائی ها به روستا آمدند، آب را اندازه گرفتند و بعد زمین ها را نقشه برداری کردند. دختران محل بی نهایت از این ماشین ها می ترسیدند و می گفتند که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد. در سال 49 – 48، کانال کشی توسط شرکتی بنام ” سابیرو ” شروع شد و نقشه بردارها و مهندس ها، با دوربین ها و میله های شان و با کلاه های حصیری شان – که از برگ خرما درست می شوند و مردم به آنها ” پیشی ” می گویند – پیدا شدند. مردم به طرف این شرکت روی آوردند. کارگران در ازاء 12 ساعت کار، بین 70 تا 90 ریال مزد می گرفتند. بعد، شرکتی بنام ” بنفیکا ” – که ایتالیائی بود و زمین ها را بتون می کردند – از راه رسید. این شرکت، مزد نسبتاً خوبی میداد در مقابل 12 ساعت کار 120 ریال و چند ساعت هم اضافه کار می نوشت. مردم از مزدی که می گرفتند، راضی بودند. کشاورزی از اهمیت افتاد، زیرا که پولی نداشتند جوی را لارویی کنند. از طرف دیگر، به آن ها گفته شده بود که: این کانال ها برای شماست و حاکی از عنایت خاص شاهنشاه نسبت به شما روستائیان است. هشیارها و مالکین می دانستند که قضیه به این سادگی ها نیست. از این ور و آن ور نجواهائی شنیده می شد که: این زمین ها را به مدت 30 سال به آمریکائی ها اجاره داده اند. ساختمان کانال ها پایان یافت و آب در آن جا روان شد. به مردم گفتند: این زمین و این هم آب، حالا بکارید. و کاشتند بدون این که هیچ پول یا محصولی بپردازند. روستائیان اطراف دزفول – نظیر صفی آباد و شمس آباد که این برنامه ها قبلا در آن جا پیاده شده بود، هشدار می دادند که الکی دلتان را خوش نکنید، زمین های شما را به آمریکائی ها فروخته اند.  سال بعد آمدند که زمین ها را متر کنند، می گفتند که می خواهیم ریشه های شما را بخریم. روستائیان مخالفت کردند، به آن ها گفتند: این نمی شود شما نه اجاره می دهید و نه حاضرید ریشه های خود را بفروشید. دهقانان که از نیات آنان خبر نداشتند به ناچار ورقه را امضاء کردند و سال بعد، پول خانه ها را از وزارت کشاورزی دریافت داشتند. خانه ها با قیمت کم بفروش رفته بود. مثلاً خانه ای که 1000 متر مربع مساحت و 12 اتاق داشت، برایش 12 هزار تومان پول دادند. دیگر خانه های 3 – 2 اتاقی با حیاطی به مساحت 100 متر مربع، وضع شان روشن است. در ضمن، پولی که روستائیان قبلا به شرکت تعاونی داده بودند، به اضافه مبلغی به آنان مسترد داشتند، مثلا یک روستائی که 750 تومان در شرکت پول داشت، 1200 تومان به او پرداختند. خلاصه اینکه، روستائیان در آن سال، دست پر پولی داشتند. عده ای قرض های عقب افتادۀ خود را پرداختند، عده ای گاو و گوسفند خریدند و یا دو سه نفری با هم شریک شدند که ماشین نیسانی برای وانت بارکشی خریداری کنند.

خلاصه اینکه، وزارت آب و برق توسط وزارت کشاورزی، هم پول زمین ها را پرداخت و هم پول خانه ها را. البته خیلی کمتر از قیمت واقعی شان. سال بعد، تک و توکی تراکتور در زمین ها پیدا شد. مردم به ماهیت کانال ها پی برده بودند. آن ها دیگر نه خانه ای داشتند و نه زمینی. همه چیز از دست رفته بود. نوازندگان محلی و لوطی ها، شعرها و سرودهائی به همین مناسبت سرودند که در عروسی ها می خواندند:

ترجمه:

موهندس کلو پیشی                                                                           مهندس کلاه حصیری

نقشی کانال کشی                                                                                 نقشه کانال کشید

دورمون بیه ترکتور                                                                             اطرافمان را تراکتور گرفته

مف رعیت بیه در                                                                   آب بینی رعیت آویزان شده است

ترکتور جمع بی دورمون                                                               تراکتور در اطرافمان جمع شده

دولت ها کنه شرمون                                                                دولت می خواهد فرارمان بدهد

میخ سوری چوکنیه                                                                       میخ سرخی کوبیده اند (1)

نون رعیتون بریه                                                                                نان رعیت ها را بریده اند

کانال ردسی دردری                                                                          کانال رفت به دردری (2)

میابفروشن کتری                                                                     مردمش کتری فروش شده اند

ردداده و حمدوا                                                                                   رداده و حمید آباد (3)

ها جمع کنن آفتو                                                                   مردمش آفتابه جمع کن شده اند

هی کانال ، هی کانال                                                                           ای کانال، ای کانال

محفلیا منن بیکار                                                                                   کارگرها ماندند بیکار

هه دوره، دوره، دوره                                                                          ای دولت، دولت، دولت

ا کانال پاپات بوده                                                                                آب کانال، پدرت را ببره

زمین های مالکین را نیز خریدند و این ها پول خوبی به جیب زدند، زیرا اولاً خانه های آن ها آجری بود و با خانه های روستائیان تفاوت داشتند و ثانیاً آن ها توانستند که باغهای شان را به قیمت خوبی به سازمان آب و برق بفروشند. بین صد تا دویست هزار تومان. این اربابان غیر از زمین های چیچال، در جای دیگری موسوم به دشت العباس، واقع در جاده دهلران، زمین داشتند که سال ها قبل، غلام خان به دنبال جنگ هائی که با شیوخ آن منطقه کرده بود، این زمین ها را به غنیمت برده بود. بعد از فروش زمین های چیچال و بدست آوردن مقدار زیادی پول، آن ها در زمین های دشت العباس، کشاورزی مکانیزه براه انداختند. چاه عمیق زدند، جاده کشی کردند، ثروت زیادی به چنگ آوردند و برای خود خانه های آجری ساختند. موتور برق خریدند، تلویزیون و کولر خریدند. مثلاً جاروبند – قبل از این که زمین ها را بگیرند فقط یک ماشین، یک تراکتور و یک کمباین داشت – پس از رفتن به دشت العباس، چاه عمیق زد و کشاورزان مهاجر اصفهانی (4) آورد و به ایجاد باغ و گندم کاری مکانیزه و صیفی پرداخت و به قول خودش، در سال اول فقط 150 هزار تومان عواید داشت، یک وانت شورولت خرید در عرض دو سال، گوسفندهایش به سه چهار هزار راس رسیدند که فقط با فروش پشم آن ها، حدود 10 هزار تومان گیرش آمد. یک خانه در اندیمشک، یک خانه در دزفول و سپس یک ماشین ژیان خرید و تعداد چاه هایش را به چهار حلقه رساند. یک ماشین لندرور و یک موتور برق خرید و در آن دشت خشک، یخچال و کولر و تلویزیون برد. و امسال یک شورولت ایرانی خریده و به حج رفته است. خودش می گوید: مالم حد و اندازه ندارد. و از این که زمین های چیچال را برده اند، بسیار راضی است و می گوید: کاش آن ها را جلوتر می بردند.

آغاز فعالیت شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا ( متعلق به هاشم نراقی )

این شرکت در سال 51 شروع به کار کرد. زمین ها را بوسیله دستگاه هائی بنام ” اسکریبر ” مسطح کردند. این دستگاه ها چون ” گرینز ” و تراکتور 24 ساعته مشغول بکار بودند. مردم در حسرت، به دنبال دستگاه ها روان می شدند. چوب ها و ریشه هائی که از زمین بیرون کشیده می شد، جمع آوری می کردند و به مصرف سوخت می رساندند. آن سال شرکت عجولانه پنبه کاشت. از روستائیان برای آبیاری و نگهبانی استفاده می کردند و در ازاء 12 ساعت کار، 10 تومان مزد می پرداختند. زن ها و دختر بچه ها را برای وجین پنبه استخدام می کردند و به آنها روزی 50 ریال دستمزد می دادند.  در این جا، وضعیت خان ها باز بهتر از مردم بود. مثلاً کسی بنام رحیم خانی را رئیس حفاظت و برادرانش را به سمت های دیگر شرکت گمارده بودند. زمین های آبی روستای چیچال را شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا – که متعلق به هاشم نراقی است – برد؛ و زمین های دیمی را شرکت ایران و کالیفرنیا، که یک شرکت آمریکائی می باشد. زمین های روستاهای رداده، حمید آباد، دود آباد و حوالی شوش نصیب شرکتی بنام ” هاوائی ” گردید. روستائیان روستاهای اخیر، در مقام مقایسه با روستائیان چیچالی، وضع وخیم تری داشته اند. چون چیچالی ها هنوز مقداری از زمین ها را کشت می کردند، در حالی که مثلاً روستاهای رداده و حمید آباد، مدت چهار سال بود که یک وجب زمین کشت نکرده بودند، در این مدت به کارگران کشاورزی تبدیل شده و در شرکت های هاوائی و کارخانه نیشکر هفت تپه به آبیاری و نی بری به مزدوری می پرداختند.

وضع دهقانان

بعد از روی کار آمدن شرکت، دهقانان دیگر از هستی ساقط شدند. دیگر نه زمینی داشتند و نه خانه ای، حتی به دامداری نیز نمی توانستند مشغول شوند. شرکت خود به دامداری می پرداخت. بعد از این که محصول پنبه و ذرت زمین ها درو می شود، نراقی گله های گوسفندش را در این زمین ها رها می کند، ولی دام های دهقانان زمینی برای چرا ندارند و بدین علت، ناچار می شوند که دامهای خود را نیز بفروشند.

شرکت حتی اجازه نمی دهد که گاو و گوسفندهای دهقانان در زمین هائی که محصولش چیده شده است، بگردند. مثلاً روزی گاپونی ( گاوبان )، گله گاوش را توی یک مرداب کرده بود که بچرند، اتفاقاً گاوها وارد زمین های نراقی می شوند. نگهبان با گاوبان دعوایش می شود و گاوبان او را کتک می زند. به خاطر این امر، گاوبان را 500 تومان جریمه می کنند و به زندان می اندازند. تنها بعضی وقتها، شرکت از سر لطف، زمین های درو شده را برای مدتی به روستائیان دامدار اجاره می دهد که آن ها دام های خود را بچرانند. مثلاً دامداری از روستای سگوند بنام یوسف قلی، نه هزار تومان داده و جای گندم شرکت کالیفرنیا را برای 45 روز اجاره کرده است. روستائی دیگر بنام رحمان، باز قسمتی از جای گندم شرکت کالیفرنیا را به مبلغ دو هزار تومان خریده است. با این وضع، دهقانان عملاً قادر به ادامه دامداری نیستند. حتی دهقانی که یک دام دارد نمی تواند آذوقه آن را تهیه نماید. کارگری از روستای جریه می گفت: گاوی دارم و باید هر روز مقداری علف و پوشال برایش ببرم ولی نظام رحیمی و تیمسار ( رئیس حفاظت ) نمی گذارند و می گویند کسی حق ندارد علف و پوشال بردارد. بگذارید توی جوی ها بمانند و از بین بروند ولی حق ندارید آن ها را به خانه ببرید. خلاصه او هر روزه به شکلی یک گونی علف می برد و بالاخره ناچار شد که گاوش را بفروشد. می گفت مگر آدم چقدر رو دارد. این سه ماهه من با دوز و کلک علف می بردم تا این که دیروز نظام رحیمی گفت اگر کسی علف بردارد اخراج است و کسی حق علف چیدن از زمین ها را ندارد.

بدین ترتیب، دهقانان دام های شان را می فروشند و شرکت های امپریالیستی با خرید آن ها به قیمت نازل، برای خود دامداری های مدرن ایجاد می کنند. به عنوان نمونه اخیراً در روستای ” رهداد ” شرکت هاوائی تمام حیوانات روستائیان را خریده و خود دامداری مدرن تأسیس کرده است. تنها زمینی که دهقانان اکنون کشت می کنند، مقداری از زمین های پشت باغ است. امسال روستائیان ده چیچال غلام، آن قدر شکایت به سازمان آب و برق و فرمانداری بردند تا اجازه کشت زمینی – واقع در پشت باغ این ده و متعلق به ولی جاروبند – را بدست آورند. قرار شد که در آن، چلتوک ( برنج ) بکارند. اما وقتی که ولی جاروبند از جریان مطلع شد به سازمان شکایت برد که: اگر قرار باشد آن زمین ها کاشته شود چرا من نکارم. سازمان از ترس روستائیان به ولی جاروبند جواب رد داد، اما هر روز روستائیان برای گرفتن آب، سر کانال می رفتند و مسئول هر روز امروز و فردا می کرد تا بالاخره موقع کشت برنج آن ها عقب افتاد و ناچار شدند برنج را بدون خزانه نشا کردن مانند گندم در زمین ها بپاشند که محصول خوبی بدست نیامد. یکی از روستائیان که فرد آگاهی بود می گفت: ” مردم وقتی که از عمل جاروبند مطلع شدند، او را به فحش گرفتند. چندین روز برای گرفتن آب، کنار کانال رفتیم و هر روز قول می دادند که فردا می آئیم و آب می دهیم. آن قدر طولش دادند که نتوانستیم خزانه چلتوک را بکاریم و همین طور بذر پاشیدیم. ما هر سال جفتی 48 تا 50 کیلو می کاشتیم، ولی امسال جفتی 10 کیلو می باشد که آن هم نصفش را بی آبی خشک کرده است. آب ندادند، زمین هم که نداشتیم تا کنجد بکاریم. و اما، گندم کاری امسال ما کشاورزان چیزیست تعریفی “. بعد دهقان آگاه، شکایت خود را در مورد وضع روستائیان چنین دنبال می کند: ” می گویند که انقلاب سفید، خیرات را به روستا آورد ولی نمی دانم آن روستاها کجا هستند تا برویم و ببینیم”. آیا “به دهقان آزاده ازشه، درود” راست است؟ یعنی براستی آزادیم و خودمان خبر نداریم؟ ما از کشت و زرع آزادیم و در کام بیکاری لمیده ایم. به جای گندم، خرمن فقر درو می کنیم، گندم امسال جفتی 32 کیلو یا چهار من خودمان ( هر من، معادل 8 کیلو ) است. چون می دانستیم که دیگر کشت نمی کنیم و نمی گذارند حیوانات مان را در زمین ها بچرانیم، آن ها را فروختیم. پول آبیاری هم بابت هر جفت چهل تومان بوده است. مقداری هم کود شیمیائی و زحمت خودمان هم روی سرش. لابد شما انتظار دارید هر تخم برخاست هفتاد تخم بدهد؟ نه بابا، نه جانم “.

” دورۀ انقلاب سفید، از هر تخم فقط یک تخم برخاسته است. وضع روستائیان دورۀ انقلاب سفید گریه آور است. شاید خیال می کنید که ما به برنامۀ دهقانان گوش می دهیم. نه بابا، ما خودمان را از ” دهقانان” جدا می دانیم و همیشه خیال می کنیم که این رادیوی خارجی است، و از یک کشور خارجی صحبت می کند. هم اش تکرار می کنند برای دهقانان آزادی آورده ایم، به آنها زمین داده ایم. ممکن است منظورشان آقای نراقی باشد. چون که ما 46 کیلو گندم کاشتیم و قریب دویست تومان خرج کردیم و همان 46 کیلو گندم را برداشت کردیم …”.

با این همه، با وجود نداشتن بذر و آب کافی برای کشت زمین ها، دهقانان از روی اجبار و ناچاری هر جا که قطعه زمینی بدست می آوردند، شروع به کاشتن می کردند. قطعه زمینی بود بنام ” فنیشه ” – که دهقانان از سال ها پیش آن جا دیمی می کاشتند و شرکت آن را گرفته بود – چند تن از روستائیان که زمین برای کشت نداشتند، آن را کاشتند. بعد از مدتی از پاسگاه احضاریه ای برای آن ها آمد که زمین جزء منابع طبیعی محسوب می شود، شما بی اجازه آن را کاشته اید و باید 5002 ریال جریمه بپردازید. هر چه روستائیان گفتند که این زمین را ما سال ها دیمی کاشته ایم و مال ما محسوب می شود، بی فایده بود. و ناچار جریمه را پرداختند. یکی از آن ها بنام رحیم رحیمی از پرداخت جریمه خودداری کرد. می گفت: من مزد روزانه ام ده تومان است حاضرم به زندان بروم، چون در ازای هر روز زندان 50 تومان از جریمه ام کسر می شود. و به زندان رفت و بابت دو ریال باقی مانده نیز، نصف روز زندانی کشید.

شرکت کشت ایران و آمریکا و مسئولین آن 

سرپرست شرکت شخصی است که قبلاً ارتشی ( تیمسار ) بود، ولی چون اوضاع شرکت را برای چاپیدن دهقانان و پولدار شدن خود مناسب دید، از تیمساری استعفاء داد. او جیپ لندرور آبی رنگ با پرده آبی زننده ای در اختیار دارد و روی جاده خاکی به آهستگی حرکت می کند. همیشه پیپی بر لب و چکمه ای قرمز بر پا دارد. به ظاهر خود را مهربان نشان می دهد. فرمان ها را به شیوه ای نظامی صادر می کند، وقتی که از راه می رسد کسی نباید بیکار بایستد.  هر کس باید خود را به شکلی مشغول نشان دهد. مسئولین همه از او می ترسیدند. حتی مستر مکی، رئیس آمریکائی شرکت نیز از او حساب می برد و وقتی تیمسار از راه می رسید، او به طریقی در می رفت. تیمسار هیچ وقت از کارگرها و میزان کار آن ها راضی نیست و همیشه می گوید که اصلاً کار نمی کنند. یک روز می گفت که شما هیچ وقت کار نمی کنید، همه اش می خوابید و وقت تلف می کنید. به سرکارگر ها اخطار می کند که اگر از فردا جدیت تان را دو برابر نکنید، همگی را اخراج می کنم.

از مسئولین دیگر شرکت، مستر مکی است. او رئیس آمریکائی شرکت است و ماهیانه 12 هزار تومان حقوق می گیرد و یک جیپ همیشه زیر پا دارد. می گویند مهندس است و مثل تیمسار سعی می نماید خود را جلوی کارگران همواره حامی آن ها و مهربان نشان دهد و در پشت سر، همین که کارگر خردسالی را یک لحظه بیکار دید، فوری سرکارگر را احضار کرده و او را تهدید به اخراج می کند. البته کارگران هم او و هم تیمسار را خیلی خوب شناخته اند. کارگران خردسال، به او سگ زرد و به تیمسار سگ بزرگ نام داده اند. مکی منزلی در صفی آباد دارد، فردی بنام ابراهیم در خانه اش کار می کند. ابراهیم در بارۀ زندگی شخصی او که مانند زندگی غارتگران بیگانه در عیش و نوش می گذرد مطالبی می گفت – که البته برای او که تمام عمرش شاهد زندگی فقیرانۀ روستائیان و گرسنگی و رنج های آنان بوده است، این موضوع بسیار عجیب جلوه می کرد ” مکی هر شب به کوی چهارم آبان – که نزدیک پایگاه وحدتی و مرکز خانه های مهندسین سازمان آب و برق آمریکائی هاست – می رود … در یکی از شب نشینی ها، میزبان 30 هزار تومان صرف خرید و تهیه شام کرده بود. بعد از خوردن، دستجمعی شروع کردند به جفت اندازی یعنی رقص کردن. در مورد خصوصیات مکی چنین تعریف می کند: او فوق العاده از ما می ترسد و جرات رفتن به پنبه زارها را ندارد از کارگران مطیع و حرف شنو بسیار خوشش می آید. در تابستان ها بیشتر از ساعت 9 صبح، سرزمین ها نمی ماند.

شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا از نظر شرایط کار و استثمار کارگران 

اکثر کارگران شرکت را دختران و پسران خرد سال تشکیل می دادند و در موقع وجین، تعداد آن ها به 400 – 300 نفر می رسید. این ها در ازاء 12 ساعت کار ( از ساعت 5 صبح تا 5 بعد از ظهر) 50 ریال دستمزد می گیرند. کارشان وجین زمین های چغندر و پنبه است. هر روز صبح ساعت 4 از خواب بر می خیزند، سوار تریلی تراکتور شده و به سر کار می روند. ظهر ها بین ساعت 12 – 5/11 بابت نهار و صرف چای وقت دارند. این برنامه در زمستان و تابستان یکسان اجراء می شود. بچه ها صبح ها که به سر کار می روند از سرما می لرزند و مادرها با وجودی که می دانند بچه های 8-7 ساله آن ها توانائی کار کردن را ندارند، باز از روی ناچاری، بچه ها را به سر کار می فرستادند. مادرها هر روز بچه های خود را دور چادر می پیچیدند تا سرما و رطوبت محیط، به گوش های آن ها آسیب نرساند. مادری که خود و دختر بچه اش روی زمین های شرکت کار می کردند می گفت: چه کنیم، مجبوریم. ما دیگر از خود زراعتی نداریم، گاوی هم که داشتیم به علت نداشتن جا فروختیم. شوهرم نیز پیر و مریض است و باید او را عمل کرد. پسرم در کلاس سوم راهنمائی است و باید خرج او را درآورد ( پسر بچه روزهای پنج شنبه و جمعه می آمد و در شرکت کار می کرد). بچه ها باید در مدت نیم ساعت استراحت نهار و غذای شان را بخورند، هیزم جهت درست کردن چای جمع کنند و چای بسازند – که همواره بیش از نیم ساعت طول می کشد – مکی دستور داده است: هر کس بعد از وقت، مشغول خوردن چای است، چای او را بریزید دور. بچه ها ناچارند چای را یا داغ داغ قورت دهند و یا با لگد سرکارگران به دور ریخته شود.

در هنگام پنبه چینی در پائیز، چیدن پنبه را به بچه ها کنترات می دهند – بابت هر کیلو 5/2 ریال – یک کارگر زرنگ از ساعت 5 صبح تا 5 عصر، بزحمت می تواند20 کیلو پنبه بچیند و اکثر کارگران کمتر از 15 کیلو پنبه می چینند – که با این حساب متوسط دستمزد آن ها روزی 35 ریال می شود. علاوه بر این، کارگران موقع چیدن پنبه نباید کوچکترین غوره ای را جا بگذارد، و اگر در موقع وزن کردن، برگ و پوشالی میان پنبه ها مشاهده کنند، چند ریالی کارگر را جریمه می کنند. جریمه کردن رایج ترین کارهاست. بچه ها همیشه صبح ها قبل از آمدن به سر کار باید در حدود 20 ریال با خود پول خرد بیاورند تا حساب خرد آن ها را با پول خردشان بدهند. اگر کارگر خردسالی پول خرد نداشته باشد، او را نیز جریمه می کنند. بچه های شیطان برای اینکه وزن پنبه های شان سنگین تر شود، آن ها را خیس می کردند و یا توی شان سنگریزه می ریختند – که بعد از مدتی این کلک لو رفت و جریمه شدند. کارگران وقتی دیدند که در مقابل این همه زحمت چیزی عایدشان نمی شود، همگی دست به اعتصاب زدند و از رفتن به سر کار، خودداری کردند. خواست شان این بود که برای چیدن هر کیلو پنبه 3 ریال حساب کنند و گر نه به سر کار نمی روند. روز بعد، تیمسار به سر کار می آید ولی کسی را سر زمین ها نمی بیند. موضوع را جویا می شود. به او اطلاع می دهند و تیمسار می پذیرد که کیلوئی 3 ریال پرداخت شود و به دنبال بچه ها می فرستند که به سر کار بیایند. در واقع، به دلیل کمی و ناچیز بودن دستمزد، تیمسار تشخیص می دهد که مقاومت در مقابل این حداقل درخواست، ممکن است عواقب وخیمی داشته باشد و نتیجتاً درخواست آن ها را می پذیرد.

در موقع برداشت چغندر، باز کارگر را با روزی 5 تومان استخدام کردند. کارگرها چغندرها را بار ماشین می کردند، و هر چغندری 6 – 5 کیلو وزن داشت. یک روز زنی از روستای سگوند هرموش (5) چغندری از ماشین بسرش می افتد و خونریزی مغزی پیدا می کند و می میرد. خونش پایمال می شود و شرکت، دیناری از این بابت نمی پردازد. از این اتفاقات مرتب پیش می آید بی آن که شرکت خود را مسئول کارگران بداند. یکی دیگر از این پیشامدها این است که روزی چغندر به صورت کارگری می خورد و او را بیهوش می کند.

هوای پنبه زار فوق العاده گرم و دم کرده است، و بچه ها – که صبح از ساعت 5 تا عصر در این شرایط کار می کردند – گاه طاقت نیاورده و در وسط پنبه زار بیهوش می افتادند، آن ها با وجود چنین شرایطی – که تحمل آن برای کارگران خردسال، بسیار دشوار است – سر کار حتی حق ندارند کمر خود را راست کنند. سرکارگر مدام مواظب آن ها می باشد و تا کودکی خواست لحظه ای استراحت کند، مزۀ شلنگی – که همیشه در دست دارد و به آن سیفون می گویند – را می چشد. وقتی که کارگر به این عمل اعتراض کرد، سرکارگر موضوع را به رئیس قسمت می گوید تا او هم جلوی اسم کارگر به عنوان یک روز جریمه علامت بگذارد. حقوق سرکارگر روزی 10 تومان است.

نا رضایتی و عکس العمل کارگران شرکت در مقابل استثمار شرکت و قوانین ظالمانه آن به صورت های مختلف تجلی می یابد. گاه آن ها هنگامی که سرکارگر حواسش نیست با بیلچه های مخصوص وجین و تیشه، ریشۀ پنبه را می کنند. در دهی بنام عنبریه ( دردری ) که کارگران خردسال در آن جا بسیار با روحیه و زرنگ می باشند و سطح آگاهی شان بالاست با سرکارگر ها قرار گذاشته بودند که تا وقتی رئیس وجین است خوب کار کنند و وقتی که او رفت، بنشینند و کار نکنند؛ به همین نحو اگر تیمسار یا مکی آمدند. و بین خود علامت هائی نیز گذاشته بودند. مثلا وقتی تیمسار می آمد، می گفتند زلزله است، اگر مکی می آمد می گفتند باران است. و اگر رئیس وجین نزدیک می شد، می گفتند باد است. و بدین ترتیب، چند لحظه از زیر کار شاق، شانه خالی می کردند. چیزی نگذشت که مکی به جریان پی برد و گفت مردم این ده خوب کار نمی کنند و باید ” فینیش ” یعنی اخراج شوند، و آن ها را اخراج کردند. فردای آن روز، تمام اهل آبادی از زن و مرد، از بچه تا پیر ریختند داخل پنبه زار و گفتند یا ما را سر کار بگذارید و یا نمی گذاریم کار کنید. آن قدر پایداری نشان دادند تا مجبور شدند آن ها را سر کار بگذارند. تابستان رفت و پنبه جمع آوری شد، و پائیز موقع کشت چغندر رسید. باز دختران موقع وجین و پختار دست به اعتصاب زدند. کسی جرأت نداشت یک نفر از آن ها را اخراج کند. همگی با هم دست به اعتصاب می زدند و به نراقی و مکی فحش می دادند. اعتصابات و اعتراضاتی از این نوع همواره جریان دارد. یک روز سرکارگر، دختر 10 ساله ای بنام ملوک را می بیند که بیکار نشسته است. سرکارگر می گوید: تو که نمی توانی کار کنی برو خانه ات. دخترک به گریه می افتد و التماس می کند که مرا بیرون نکن ( ملوک دختر مرد کوریست که هشت سر عائله دارد و با فروش ماست، امرار معاش می کند. برادر ملوک سرباز است ). سرکارگر نمی پذیرد و او را بیرون می کند. دخترهای هم ده ملوک، وقتی از این جریان با خبر می شوند همگی دست از کار می کشند و با هم دست می زنند و فحش می دهند و همگی به خانه می روند. سرکارگر به التماس از آن ها می خواهد که به سر کار برگردند ولی تا وقتی که ملوک را به کار نمی پذیرد، شروع به کار نمی کنند. 

نمونۀ دیگر از این گونه اعتراضات، از ده ” جریه ” است: در این ده، شرکت می خواست از بین متقاضیان کار – که بین 30 تا 40 نفر بودند – بهترین شان را انتخاب کند، ولی چون برای تامین معاش خود، وسیله دیگری ندارند همگی از مزرعه بیرون آمده و به عنوان اعتراض، به خانه های شان بر می گردند.

یک روز دیگر تیمسار دستور داده بود که چون کارگران تعدادشان زیاد است، از هر روستا، تعدادی انتخاب کرده و بقیه را به خانه های شان بفرستید. رئیس قسمت، عصر موقع رفتن کارگرها به خانه های شان، اسم آن هائی که لازم داشته می خواند و عذر بقیه را می خواهد. اهالی ” عتبریه ” بی توجه به این انتخاب، فردا – حتی کسانی که قبلاً کارگر نبودند – سر زمین ها حاضر می شوند و بی توجه به رئیس، شروع به کار می کنند. رئیس قسمت هر چه تذکر می دهد آن هائی که نخوانده ام از زمین ها بیرون بیایند، ولی دخترها به حرف اهمیت نمی دهند. و وقتی که رئیس تهدید می کند، همگی به او حمله می کنند – که سوار موتور سیکلتش می شود و پا به فرار می گذارد و جریان را به تیمسار گزارش می دهد. تیمسار چون قاطعیت کارگران را می بیند، به ناچار می پذیرد که تمام اهالی سر کار باشند.

امسال باز شرکت کشت و صنعت آمریکا بود که پنبه می کاشت و هوای تابستان امسال باز گرم تر از پارسال بود. باز دختر بچه ها و پسر بچه ها بودند که در ضمن کار، از شدت گرما، غش می کردند. یک روز، دختری بنام مریم، میان پنبه ها غش می کند. دخترهای کارگر داد و فریاد به راه می اندازند. آبیار به کمک شان می آید و مریم را بدوش گرفته و او را توی جوی آب می اندازد. دخترک بعد از مدتی به هوش می آید و شروع می کند به گریستن. دختر بچه های دیگر با او همنوا شده و به صورت خود چنگ می اندازند. دختران کارگر می گفتند قربان آن وقتی که خودمان برای خودمان کشت می کردیم و حالا باید برای 5 تومان جان بکنیم و حاصل را دیگری ببرد.

قبلا آب یخ نمی دادند. باید توجه داشت که گرمای آن منطقه، بسیار شدید و طاقت فرساست و آب یخ، یکی از احتیاجات اولیه بشمار می رود. از این نظر، کارگران سرکارگر را می فرستند که جلو تیمسار را بگیرد و بگوید که: کارگران می گویند اگر برای ما یخ تهیه نشود، سر کار حاضر نمی شویم. تیمسار قبول می کند که از فردا برایشان یخ بفرستد. نمونه های فراوانی از مبارزات مردم این ناحیه – که همگی گویای خشم و نفرت آن ها به این شرکت خارجی و صاحب ایرانی آن ( هاشم نراقی ) است – را می توان از روی اتفاقات روز افزونی دریافت که در این منطقه به وقوع می پیوندد. یک روز هاشم نراقی با ماشین کادیلاک ( که بین اهالی شایع است که از غلام رضا پهلوی به مبلغ 250 هزار تومان خریده ) و زن جوانش، برای سرکشی به مزارع آمده بود. زنان روستای عنبریه به سویش هجوم آوردند و با فحش او را مورد تهدید قرار دادند. نراقی، ابتدا آهسته می رفت ولی وقتی سیل زنان عصبانی و پرخاش جو را در مقابل خود دید، با آخرین سرعت پا به فرار گذاشت.

نمونۀ دیگر از کینه و نفرت اهالی نسبت به صاحب و کارکنان شرکت، به شرح زیر است: یک روز موقع پرداخت دستمزد به کارگران، همه جمع بودند. از جمله مکی، انصاری و یک یهودی که به او مهندس هارونی می گویند و از کارکنان شرکت است. کارگران خردسال دور حسابدار جمع بودند. هارونی جلو آمد که بچه ها را کنار بزند و دست به سینه پسری بنام احمد فاضلی گذاشت و او را به عقب هل داد. احمد از این عمل او ناراحت شد و با مشت چنان به صورت هارونی زد که عینکش به زمین پرتاب شد و احمد پا به فرار گذاشت. چاپلوس ها برای دستگیریش به دنبالش دویدند. احمد در همان حال دو، فریاد می کشید: اگر مرد است خودش بیاید مرا بگیرد، تا به او بفهمانم این جا کجاست.

اهالی کینه و نفرت خود را نسبت به شرکت، بطور دستجمعی نیز بروز می هند: یک روز مردم چیچال احمد ( سنجر ) با سرآبیار که پشتیبان نراقی است در افتادند و چنان او را کتک زدند که روانه بیمارستان شد و بستری گردید.

یک روز جوانی بنام مرید که چند ماه بعد می بایست به سربازی می رفت، برای این که در این مدت بیکار نمانده و در ضمن خرج دوران سربازی اش را درآورده باشد، به شرکت مراجعه می کند. ولی هر بار او را به دلیلی، سر می دوانند. تا بالاخره عصبانی شده جلو مهندس مسئول استخدام را می گیرد و یک بار دیگر، تقاضای خود را تکرار می کند. او باز امروز و فردا می کند، که مرید دیگر مهلتش نمی دهد و تا می تواند مهندس را کتک می زند. با صدای داد و فریاد مهندس، عده ای به کمکش می آیند و مهندس را از زیر مشت و لگد مرید نجات می دهند. مهندس به پاسگاه شکایت می برد و ژاندارم ها مرید را دستگیر می کنند و بعد از کتک مفصلی، او را جریمه می کنند. پدر مرید با قرض و قوله، جریمه را می پردازد. 

تیمسار به پاسگاه شوش سفارش کرده بود هر کس به پاسگاه از شرکت و مسئولین آن شکایت آورد او را مفصلاً کتک بزنند. 

تضادها و عکس العمل های دیگر دهقانان با شرکت: ایجاد دامداری مدرن بوسیله هاشم نراقی – و این که دهقانان دامدار بعلت نداشتن محل چرا، مجبور به فروش دام های خود شده اند – تضاد شدید دیگری را به وجود آورده است که تجلی خود را در عکس العمل های مختلف دهقانان بروز می دهد. برخورد بین نگهبانان زارع و چوپانان همیشگی است. چند وقت پیش، یکی از چوپانان خادارخم، با یک نگهبان دعوایش می شود که چوپان پای نگهبان را می شکند. شکل دیگر مبارزۀ دهقانان دامدار، سعی در ضرر مالی رساندن به هاشم نراقی است. مثلا دزدیدن گوسفندهای او، یکی از شیوه هاست. اخیراً بیست راس از گوسفندان او گم شده است که گفته می شود کار نگهبان و چند روستائی دیگر بوده است.

تلقی دهقانان از شرکت کشت و صنعت ایران و آمریکا 

نکته قابل توجه در این جا برخورد دهقانان با زمین ها و باغ های غصب شده توسط شرکت است که نشان می دهد دهقانان چگونه با پوست و گوشت خود، غارت زمین ها و اموالشان توسط شرکت را لمس می کنند و هم چنان زمین ها را از آن خود می شمردند: در گذشته بچه های ده، رعایت باغبان را می کردند و بندرت وارد باغ ها می شدند ولی اکنون بچه های ده می گویند باغ مال همه ماست، و شب و روز میوه های باغ ها را به غارت می برند. و باغبان های بیچاره نیز از ترس از دست دادن کار خود، یک لحظه آرامش ندارند و همه اش دور باغ می گردند. یک روز دو باغبان بهم می رسند، یکی می گوید از باغ تو هم دزدی می کنند؟ دیگری جواب می دهد: ای بابا مُردم از بس دور باغ می گردم. مثل مگس همواره از در و دیوار، صدای وزوزشان می آید. همیشه باید چوب بدست باشم. یکی از باغبان ها یک روز جلوی یک روستائی را گرفته بود که بچه اش را منع کند تا داخل باغ نشود. آن روستائی چنین جواب داده بود: ای آقا جون برو غم چه کسی را میخوری. این باغ که از خون ما به وجود آمده بر خود ما حرام است؟ از نمونۀ این برخورد در میان دهقانان این نواحی زیاد دیده می شود. روزی عده ای از جوانان ده، دور هم جمع بودند. یکی از آن ها می گفت، راستی نمی دانم که این باغبان چرا این قدر خودش را ناراحت می کند ( باغبان چون پیر مردیست، اهل آن محل است، جوانان ده احترامش را دارند )، اگر من جای او بودم می گذاشتم تا همه میوه های آن را بخورند و می گفتم که من زورم به بچه ها نمی رسد. اخراجم می کردند، بکنند. روزی 6 تومان چیست که جوشش را بزنم. و اگر باغبان دیگری را به جایش استخدام می کردند، آن قدر اذیتش می کردیم تا از این آبادی فرار کند.

خلاصه هر روز، جوان ها و بچه ها در حدود 20 کیلو انار باغ ها را می خوردند و پرتقال های سبز را می چینند و زیر پا له می کنند. هر بار که به باغ می روند به خراب کردن و از بین بردن هر چه میوه است، می پردازند.

برای روستائیان، شهرک هم ساخته اند. چهار اتاق جفت هم با 2 مستراح. و این وضع برای روستائیان ناگوار است که هر دو خانوار، یک مستراح داشته باشند. ساختمان این شهرک، از آجر و سیمان است با خیابان کشی ( شنی ) و با عماراتی برای دبستان و بیمارستان. هر شهرکی متعلق به چند روستاست. هر اتاقی را به قیمت 4500 تومان به روستائیان می فروشند. ولی هیچ یک از این روستائیان حاضر به زندگی در این شهرک ها نیستند و بیشتر ترجیح می دهند اتاق هایی در شوش، دزفول و اندیمشک اجاره کنند. روزی رئیس سازمان آب و برق که مسئول ساختمان و تحویل شهرک به روستائیان است، به یک روستائی می گوید که ما برایتان شهرک ساخته ایم که از این خانه های کثیف نجات یابید. روستائی جواب می دهد: آقاجون، حالا بگو که من در اتاق طلائی زندگی بکنم. وقتی که نان ندارم بخورم و شکم خالی است، اتاق عالی به چه دردم می خورد. رئیس سازمان به او جواب می دهد: آن کسی که زمین ها را از شما گرفته، فکری هم به حال شما می کند. روستائی می گوید: تا آن کس بخواهد فکرش را بکند، من مرده ام. مگر فکری به حال جسدم بکند.

و این تنها امیدی است که روستائیان می توانند از دولت داشته باشند.

————————–

زیرنویس ها:

1- منظور میخ نقشه کشهاست

2-اسم دهی در نزدیکی چیچالی است

3- نام دو روستاست

4-مالکین برای استفاده بیشتر، از نیروی کار ارزان کارگران اصفهانی و به خاطر این که آن ها مانند دهقانان بومی نمی توانستند ادعائی برای داشتن حق نسق و غیره داشته باشند، برای کار در زمینهای شان استفاده می کردند و این، یکی از کلک های مالکین در جریان اصلاحات ارضی بود. 

5- توضیح: به دنبال کوچ بخشی از ایل سگوند به مناطق گرمسیری ( خوزستان ) بخشی از ایل در مناطق مابین شوش و اندیمشک ساکن شدندکه به نام هرموشی شناخته می شود. در اوسط حکومت پهلوی، ایل سگوند در منطقه ای در ده کیلومتری شوش جمع شده و روستاهای بسیاری در این منطقه به وجود آمدند مانند ( هرموشی ، عنبریه ، چیچالی کرم ، چیچالی غلام خان ، چیچالی ولی ، جریه ، آبادی نصیر ، خارکو ، آبادی دایت ، آبادی باقر ، خاسیو ، دیجی ، خان آباد )…