استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعه سوسیالیستی

توضیح سایت سیاهکل:

مقاله “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعه شوروی” در سال ۱۳۵۳ از سوی چریکهای فدائی خلق ایران در پاسخ به سئوالات گروهی از مبارزین در خارج از کشور که در ارتباط با سازمان بودند ، نوشته شده است. این مبارزین در آن زمان تحت نام “جبهه ملی در خاورمیانه” فعالیت می کردند.  تضاد بین این جریان سیاسی و سازمان چریکهای فدائی خلق ایران در سال ۱۳۵۵ ، بعد از ضربات دشمن به سازمان شدت یافت و منجر به قطع ارتباط کامل بین دو طرف گردید.

چاپ مجدد مقالات “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعه سوسیالیستی” ، “خطوطی در طرح مسئله استالین” و “جواب ما به “خطوطی در طرح مسئله استالین”” ، در تداوم تلاش برای باز نشر آثار دهه پنجاه سازمان چریکهای فدائی خلق ایران صورت می گیرد.

اکتبر ۲۰۱۶ 

*   *   *   *   *   *   *   

استالین هدف درجۀ اول حملات سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی علیه کمونیسم است. آنان از استالین شبح هولناکی ساخته‌اند و دربارۀ به اصطلاح دیکتاتوری‌های او، کتاب ها و مقاله‌های بسیار نوشته‌اند و حتی او را “خودکامۀ سنگدل و دیوانه” (1) لقب داده‌اند و با هیتلر و دیکتاتورهای دیگر مقایسه کرده‌اند. آن ها با تاثر و تاسف از زندان ها، اردوگاه‌های کار اجباری، دادگاه ها و اعدام های زمان استالین یاد می کنند و می گویند این همه ناشی از شخصیت خودکامۀ استالین است. برخی از این ها حتی شکنجه گاه استالین هم اختراع کرده‌اند و دروغ پردازی را به جایی رسانده‌اند که حتی مرگ سوردلف را هم به استالین نسبت می دهند (2) و تبهکاران قاتل ماکسیم گورکی را که ماهیت‌شان کاملا شناخته گردید ، وابسته به او می دانند.(3)

پس از پیدایش رویزیونیسم جدید (رویزیونیسم خروشچفی) نیز حزب کمونیست اتحاد شوروی و بسیاری از احزاب کمونیست رویزیونیست جهان، همزمان با سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی به تکفیر استالین پرداختند و او را مطلقاً رد کردند. اگر چه دروغ سازی سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی خود سبب می شود که ما حتی در اصالت هومانیسم بورژوائی آنان نیز شک کنیم و ماهیت رویزیونیسم جدید نیز نشان می دهد که حملۀ رویزیونیست های خروشچفی ، آغاز و نقطه شروع ارتداد آنان نسبت به مارکسیسم ــ لنینیسم است ولی باز این سئوال باقی می ماند که استالین کیست و استالینیسم چیست؟

استالین یکی از رهبران انقلاب اکتبر و یک مارکسیست ــ لنینیست بزرگ است. او نمونه یک انقلابی صادق و یک مبارز محکم و سرسخت است که در میان مبارزات توده‌ها آبدیده شده است. او در یک خانوادۀ کارگری ــ دهقانی به دنیا آمد (1879) و پدرش ابتدا یک کفش دوز پیشه‌ور و سپس کارگر کارخانه کفاشی بود. استالین را از آغاز به دبستان علوم دینی ، سپس به دبیرستان علوم دینی فرستادند. اعتراض نسبت به مدرسۀ علوم دینی نخستین سنگ بنای شخصیت انقلابی استالین بود. او در پانزده سالگی به مارکسیسم گروید (1894) و چنان که خود در این باره می گوید: “از سن پانزده سالگی، یعنی از همان هنگامی که با گروه های مخفی مارکسیست های روس که در آن موقع در ماورای قفقاز زندگی می کردند ، ارتباط پیدا کردم ، داخل جنبش انقلابی شدم. این گروه ها در من تاثیر عمیق داشتند و طعم ادبیات مخفی مارکسیستی را به من چشاندند”.(4)

در هیجده سالگی استالین در رأس محفل  های مارکسیستی دبیرستان علوم دینی قرار گرفت و در نوزده سالگی به حزب سوسیال دموکرات روسیه در تفلیس پیوست (1898). او برخلاف بسیاری از رهبران انقلاب اکتبر هرگز راهی مهاجرت نشد و همواره در داخل جامعه مبارزه کرد. خود او در این باره می گوید: “من سال 1898 را به خاطر می‌آورم ، هنگامی که برای اولین بار محفلی از کارگران تعمیرگاه های راه آهن را به من واگذار نمودند. این جا، در محیط این رفقا ، برای اولین بار تعمید جنگی انقلابی دیدم. کارگران تفلیس اولین معلمین من بودند”.(5)

استالین سال ها در سرزمین‌های ماوراء قفقاز بطور فعال در مبارزات توده‌ها شرکت داشت و چندین روزنامۀ محلی را می گرداند، تا این که در سال 1912 بنا به پیشنهاد لنین به ریاست دفتر کمیتۀ مرکزی روسیه انتخاب شد و مدیریت روزنامۀ پراودا در پیترزبورگ را به عهده گرفت و به صورت یکی از رهبران حزب درآمد. استالین از سال 1901 تا انقلاب فوریه 1917 به صورت مخفی زندگی می کرد و صرفاً یک انقلابی حرفه‌ای بود. در این مدت او 7 بار بازداشت گردید و 6 بار او را به سیبری تبعید کردند که 5 بارش را از تبعید گریخت. شخصیت و اندیشه انقلابی استالین همواره مورد توجه لنین بود و بنا به پیشنهاد لنین ، کنفرانس حزب سوسیال دموکراسی روسیه در پراگ او را غیاباً به عضویت کمیته مرکزی حزب و ریاست دفتر کمیته مرکزی روسیه انتخاب نمود. در این موقع استالین در تبعید بود و لنین دستور داد که وسائل فرار او را فراهم کنند. استالین همواره به خط مشی لنین در حزب سوسیال دموکرات روسیه وفادار بود و همواره در راه آن سرسختانه مبارزه می کرد. او همیشه یک بلشویک مبارز بود و برخلاف بسیاری از رهبران حزب ، هرگز به فراکسیون های دیگر حزب سوسیال دموکرات ، کوچک ترین گرایشی نشان نداد. استالین در زمان لنین به دبیر کلی حزب کمونیست اتحاد شوروی انتخاب شد و از سال 1917 تا هنگام مرگ لنین همواره مهم ترین وظایف حزبی و دولتی اتحاد شوروی را به عهده داشت. پس از مرگ لنین نیز بزرگ ترین ادامه دهندۀ راه او و بزرگ ترین سازندۀ سوسیالیسم در اتحاد شوروی بود. او پس از مرگ لنین ، 29 سال زمام امور شوروی را در دست داشت و در این مدت با نابود کردن کامل تولید خصوصی (بورژوائی و خرده بورژوائی) و صنعتی کردن اعجاب انگیز کشور شوروی، مرحله انقلاب سوسیالیستی را به انجام رساند. در زمان استالین اقتصاد شهری (صنعت و بازرگانی و امور مالی) از دست بورژوازی بکلی خارج شد و کاملاً پرولتریزه گردید. در اقتصاد روستائی کولاک‌ها عموماً نابود شدند، تولید مستقل به کلی از بین رفت و اقتصاد اشتراکی (کالخوز) و مالکیت تمام خلقی (سالخوز و غیره) جای آن را گرفت، در زمینۀ سیاسی و ایدئولوژیک استالین به نبرد سختی با انحراف های چپ و راست بورژوائی درون پرداخت و در این نبرد اگر چه حد اعلای خشونت را بکار برد و پیروزی های بزرگی به دست آورد، ولی سرانجام سال ها پس از مرگش از دست آنان شکست خورد و انحراف بورژوائی رویزیونیسم جدید (رویزیونیسم خروشچفی) بر استالین پیروز شد. علت اصلی شکست استالین اشتباه او در شناخت ماهیت این انحرافات و نیز روش نادرست او در مبارزه با منحرفین بود و این موضوع را ما چند سطر پائین‌تر روشن خواهیم ساخت. از نظر سیاست خارجی نیز استالین بزرگ ترین شکست دهنده فاشیسم هیتلری بود. او سهم عظیمی در قلع و قمع آلمان هیتلری و رهائی طبقه کارگر کشورهای اروپای شرقی دارد. واقع بینی استالین در استفاده از تضاد بین امپریالیست ها و تشکیل جبهۀ متفقین با آمریکا و انگلستان و در عین حال آگاهی بر ماهیت سوداگری آنان و اشغال به موقع سرزمین های اروپای شرقی، سهم او را در پیروزی طبقه کارگر شوروی و اروپای شرقی و نیز پیروزی تمام خلق های جهان بر فاشیسم بیش تر می کند. استالین تجسم ارادۀ آهنین پرولتاریای رزمندۀ اتحاد شوروی بود.

اما استالینیسم چیست؟ سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی استالینیسم را ناشی از به اصطلاح استبداد و قلدرمآبی شخص استالین می دانند. رویزیونیست های جدید نیز خود توجیه مشخص از استالینیسم ندارند و در این مورد تقریباً سخنان سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی را تقلید می کنند. تصور اینان با درک ماتریالیستی ــ دیالکتیکی تاریخ کاملاً مخالف است. استالینیسم یک جریان تاریخی ــ اجتماعی است. استالین مجموعاً در حدود 55 سال فعالیت حزبی داشته است. از این مدت یازده سال رهبری مبارزات انقلابی باکو، تفلیس و غیره را به عهده داشته، از شش سال قبل از انقلاب اکتبر در شمار رهبران درجه اول حزب و انقلاب شوروی بوده و پس از انقلاب تا زمان مرگ لنین مهم ترین مسئولیت های حزبی و دولتی را به عهده داشته و پس از مرگ لنین 29 سال رهبر حزب و دولت اتحاد شوروی بود. اگر بپذیریم که ویژگی‌های شخصیت استالین سبب شده تا او چنین موقعیت‌هائی داشته باشد، صرف نظر از علت وجودی این ویژ‌گی ها، این سئوال باقی می ماند که چه چیز امکان بروز و رو آمدن به چنین شخصیتی داده؟  آیا در هر زمانی و در هر مکانی این تیپ شخصیت می تواند چنین موقعیت هائی را بدست آورد؟   مسلماً تنها چیزی که امکان رو آمدن و ابراز وجود به استالین داده ضرورت های مشخص اجتماعی است. پس استالینیسم یک جریان مشخص تاریخی – اجتماعی است. در زمانی که شخصیت سیاسی استالین نشو و نما می‌یافت و به رهبری حزب و دولت می‌رسید، عظیم‌ترین نبرد اندیشه‌های تاریخ و عظیم‌ترین مبارزات طبقاتی تاریخ، در زمان او و در حول و حوش او جریان داشت. در خود روسیه و در جریان مبارزات انقلاب، غول هائی چون پلخانف، زاسولیچ، مارتف، بوخارین، تروتسکی و غیره وجود داشتند. در این میان چه چیزی سبب شد که استالین به اوج برسد؟  مسلماً همان چیزی که فرمان افول شخصیت عظیمی چون پلخانف را صادر کرد، یعنی ضرورت های اجتماعی. اما باز به این سئوال پاسخ نداده‌ایم که استالینیسم چیست؟  می توان گفت اگر لنینیسم، مارکسیسم ــ لنینیسم عصر دیکتاتوری پرولتاریا و ساختمان سوسیالیسم در اتحاد شوروی است.  ویژگی جریانات و مبارزات اجتماعی این دوران دقیقاً در استالینیسم منعکس است. استالینیسم خط مشی و ایدئولوژی دوره‌ای از مبارزات تاریخی پرولتاریای شوروی است که خلق شوروی در دو جبهۀ مختلف می جنگید: یکی در جبهه داخلی علیه کولاک ها و بقایای بورژوازی در جامعه شوروی و یکی دیگر در جبهۀ جهانی علیه دولت های امپریالیستی. خشونت پرولتاریای شوروی در تنگنای این مبارزات سخت و بی‌امان است و اشتباهات استالینیسم ، اشتباهات تاریخی پرولتاریا است که بر اساس قوانین ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت، هیچ گریزی هم از آن نمی توانسته است باشد.  

اما اشتباهات استالینیسم چیست؟ اشتباهات استالینیسم اساساً در مورد برخورد با منحرفان داخل حزب بود. استالین در برخورد با آنان دچار دو اشتباه مهم گردید: یکی این که او تصور می کرد پس از محو کامل تولید بورژوائی (چه در صنعت و چه در کشاورزی) و محو کامل فعالیت های مستقل (غیر دولتی) مالی و یا بازرگانی در جامعه، دیگر بورژوازی کاملاً سرنگون شده است و دیگر در جامعه طبقات متضاد وجود ندارند و تنها خطری که می تواند جامعه شوروی را تهدید کند، خطر هجوم مسلحانۀ امپریالیسم جهانی است (6). همین اشتباه سبب می شد که ماهیت طبقاتی منحرفان حزب روشن نگردد و استالینیست ها اغلب آن ها را جاسوسان خارجی و غیره می‌پنداشتند. در حالی که در جامعه سوسیالیستی پس از محو کامل تولید بازرگانی و فعالیت مالی بورژوازی در شهر و روستا، باز بقایای بورژوازی از چند طریق می تواند وجود داشته باشند و یا احیاء شوند: یکی از طریق قشر ممتاز جامعۀ سوسیالیستی. این قشر ممتاز تشکیل شده است از قشر بالای روشنفکران و متخصصان عالی که کادرهای بالای حزب، اداری و مدیریت مراکز مختلف تولیدی و غیره را اشغال کرده‌اند. در جامعه سوسیالیستی اگر دیکتاتوری پرولتاریا هشیار نباشد، همیشه امکان دارد که این قشر ممتاز با افزایش تدریجی امتیازات خویش و تعیین حقوق های زیاد برای خود، به نوع خاصی از بورژوازی تبدیل شود که به آن بورژوازی بوروکراتیک می توان گفت. این قشر ممتاز در جریان رشد خود، اگر با آن مبارزه نشود، سرانجام سوسیالیسم را به کاپیتالیسم تبدیل خواهد کرد و طبعاً در کنار آن سرمایه‌داری طرق ادامۀ وجود و احیاء بورژوازی در جامعه سوسیالیستی، تولید و معاملات قاچاق است. در اتحاد شوروی امروز و در بسیاری از کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی، اکنون کارگاه های کوچک مخفی‌ای وجود دارند که به تولید لباس، اشیای لوکس و غیره می‌پردازند و آن را مخفیانه در بازار سیاه می فروشند. علاوه بر این، دزدی، بند و بست و استفاده‌های نامشروع از اموال دولتی نیز رایج است. این نیز نوع خاصی از بورژوازی در جامعه سوسیالیستی است که اگر با آن مبارزه نشود روز به روز رشد می کند و توسعه می‌یابد و سبب احیای سرمایه‌داری در جامعه میگردد. این دسته از بورژواها با افراد قشر ممتاز یاد شده رابطه برقرار می کنند، به آنان رشوه می دهند، آنان را می خرند و در نتیجه از موقعیت شان استفاده می‌نمایند. یکی دیگر از بقایای بورژوازی در جامعۀ سوسیالیستی، ایدئولوژی و نیروی عادت بورژوازی و خرده بورژوازی است که بقول لنین: “از همه جوانب پرولتاریا را محاصره می کند و آن را به تحلیل می برد”. روشن است که حزب باید توده‌ها را در مبارزۀ با این سه دسته بقایای بورژوازی عمیقاً و وسیعاً مجهز کند. طبعاً برای مبارزه با هر یک از این سه پدیده راه ها و روش هائی وجود دارند که حزب باید با اتکاء بر توده‌ها از این روش ها استفاده کند. مثلاً مبارزه با امتیازات و حقوق های بالا، تلفیق نسبی کار فکری و بدنی (7).

مسئولیت مستقیم بوروکراسی در مقابل توده‌ها افشاگری زندگی خصوصی روشنفکران و کادرها، جلوگیری از حرفه‌ای شدن کامل کارهای سیاسی و هنری، مشارکت وسیع و هرچه بیشتر توده‌ها در همۀ امور دولتی و حزبی، طرح وسیع اختلاف نظرهای حزبی در میان توده‌ها و ایجاد بحث عمومی در اطراف آن و سرانجام انقلاب های مکرر فرهنگی. لازم به یادآوری است که پشتوانه و ضامن درستی تمام روش های یادشده، بسیج بی‌پروای توده‌ها است. باید در تمام امور، توده‌ها را همواره بسیج کرد و از این کار هیچ گونه هراسی بدل راه نداد: باید توده‌ها حق داشته باشند در امور نظارت کنند، قضاوت کنند و تصمیم بگیرند. البته ممکن است توده‌ها اشتباه کنند، ولی در جریان عمل خواهند آموخت و اشتباهات خود را تصحیح خواهند کرد.  

یکی دیگر از اشتباهات استالینیسم ، در شیوۀ مبارزه او با منحرفان حزب بود. این اشتباه اساساً از اشتباه اول برمی خیزد. به عبارت دیگر، استالین چون درست نمی دانست که مبارزۀ او با منحرفان ، مبارزه‌ای طبقاتی است و در نتیجه درست نمی دانست که چه طبقه‌ای باید با چه طبقه‌ای بجنگد ، بدین جهت در این مبارزه به اندازۀ کافی به بسیج توده‌ها نمی‌پرداخت. او در این مبارزۀ خود بیشتر به بوروکراسی متوسل می شد. مثلاً چند نفر از منحرفان حزب که در شمار رهبران درجۀ اول حزب بودند، یعنی کامنف، زینوویف، بوخارین و غیره را که از حزب خارج شده بودند، به دادگاه سپرد و دادگاه آنان را به اعدام محکوم ساخت. البته اینان مرتکب جنایت شده بودند و چنان که خودشان پس از اثبات قضیه بدان اعتراف کردند، در ماجرای قتل گیروف ، کمونیست برجستۀ اتحاد شوروی و کارهای مشابه دیگر دست داشتند. با این حال نباید مانند جنایتکاران ساده با آن ها رفتار می شد و مجازات آنان به دستگاه بوروکراسی واگذار می گردید و آنان می بایست از نظر سیاسی می مردند. مثلاً زینوویف کسی بود که با لنین کتاب مشترک نوشته بود و چنین شخصی را فقط با یک اعدام ساده نمی توان کشت. اینان می بایست عمیقاً افشاء می شدند و برای مبارزه با آن ها توده‌ها وسیعاً بسیج می گردیدند. این از نظر تاریخی اهمیت دارد. توده‌ها در طی یک مبارزه وسیع ضد زینوویف در واقع یک مرحله تکاملی را می گذرانند. اگر هم فرض کنیم که قتل گیروف یک عمل صرفاً جنائی است و دار و دسته یاد شده هیچ توجیه سیاسی‌ای برای آن نداشته‌اند، باز این مسئله مطرح است که اینان قبل از قتل گیروف به اندازه کافی انحراف شان آشکار گشته بود و به اندازه کافی خیانت کرده بودند (8). بارها حزب به آن ها اخطار کرده بود و بارها توبه کرده بودند، حتی آنان سال ها قبل از گیروف از حزب اخراج گشتند. البته تبلیغات زیادی هم علیه آنان شده بود، ولی هرگز یک مبارزۀ وسیع توده‌ای بر علیه افکار آنان انجام نگرفته بود و مردم در مبارزه با انحرافات فکری آنان وسیعاً شرکت نداشتند و در نتیجه کارگر سادۀ شوروی ، به خوبی نمی دانست که بوخارین چه میگوید و انحراف ایدئولوژیکی او از کجا سرچشمه می گیرد. البته گاهی بحث وسیع حزبی در سطح کادرها در مورد این انحرافات در می گرفت و توده‌ها هم وسیعاً از استالین حمایت می کردند. مثلاً در بحثی که به پیشنهاد زینوویف و تروتسکی دو ماه قبل از تشکیل کنگرۀ پانزدهم حزب (1927) در گرفت، 724 هزار تن از افراد حزب، زینوویف و تروتسکی را محکوم کردند و فقط 4 هزار تن به آنان رای مثبت دادند. ولی این بحث ها به هیچ وجه کافی نبود. می‌بایست اتکای اصلی در مبارزه با انحرافات بر روی همین بحث ها باشد، نه مجازات های حزبی و دولتی، مثلاً در حزب کمونیست چین، نظر لیوشائوچی در مورد مخالفت با اشتراکی کردن کشاورزی و دفاع از تولیدکنندگان مستقل و کولاک ها شباهت به نظر بوخارین در این مورد دارد.  با این تفاوت که بوخارین در کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی دارای اقلیت کوچکی بود، در حالی که لیوشائوچی در کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست چین دارای اکثریت بود. اقلیت مائو به توده‌های حزبی روی آورد و با بسیج وسیع توده‌ها به مبارزه با نظریات لیوشائوچی پرداخت. لیوشائوچی در حالی که در راس قدرت بود، از نظر سیاسی کاملاً مُرد تا این که در کنگرۀ بعدی (کنگره نهم) از نطر حزبی هم دچار شکست قاطع گردید. یا مثلاً در مورد تروتسکی، او را که در کنگرۀ پانزدهم از حزب اخراج کرده بودند (1927)، در سال 1929 کمیتۀ مرکزی حزب او را به جرم این که فعالیت سیاسی غیرقانونی می کند از کشور شوروی اخراج کرد. این کار در واقع حل بوروکراتیک مسئله بود. تروتسکی می توانست در شوروی بماند و در همان جا بپوسد. او حتی در زمانی که در حزب دارای قدرت بود در کنگره و کمیته مرکزی از یک اقلیت کوچک برخوردار بود، از نظر توده‌ای نیز، او در تمام مباحثات توده‌ای حزبی شکست فاحش می خورد. مثلاً در مباحثه‌ای که قبل از کنگرۀ دهم در زمان حیات لنین در گرفت (1921) یا در مباحثه‌ای که قبل از کنگرۀ سیزدهم در زمان بیماری لنین (1924) در گرفت ، دچار شکست وحشتناک شد.

فقط عده کمی از روشنفکران حوزه‌های حزبی دانشگاه و حوزه‌های کارمندی به نفع نظر او رای دادند. یا در مباحثه‌ای که در ماه قبل از کنگره پانزدهم (1927) در گرفت، چنان که قبلاً هم گفتیم، کمتر از یک درصد افراد حزب (4 هزار نفر) به نفع او رای دادند و بیشتر از 99 درصد افراد حزب (724 هزار نفر) او و متحدانش را محکوم کردند. تازه این همه قبل از مرگ سیاسی تروتسکی بوده است. به هر حال او می‌باید هرچه بیشتر افشاء می شد و با نظریات سیاسی او وسیعاً در سطح توده‌ای مبارزه می گردید. خودش هم می بایست می ماند و حرفهایش را می زد و حتی بیشتر از گذشته از توده‌ها تودهنی می خورد. مهم ترین فایده این کار این بود که توده‌ها تکامل سیاسی بیشتری می‌یافتند و در مبارزه با دشمنان خود کار گشته‌تر می‌شدند. اخراج تروتسکی از شوروی هیچ سودی نمی توانست داشته باشد. باید به استقبال مبارزه شتافت نه این که از آن گریخت. البته استالین کسی نبود که از مبارزه بگریزد و این فقط اشتباه تاریخی او در درک ماهیت طبقاتی دشمن و انتخاب روش درست مبارزه بود. او به جای مدد گرفتن از توده‌ها ، از بوروکراسی حزب و دولت مدد می گرفت که این کار اساساً نادرست بود. اگرچه بوروکراسی زمان استالین در مجموع خدمتگزار توده‌ها بود و هنوز از آنان فاصلۀ طبقاتی نگرفته بودۀ ولی باید به یاد داشت که بوروکراسی حزب و دولت، در جامعه سوسیالیستی یکی از منشاءهای احیای بورژوازی و خرده بورژوازی است. بوروکراسی در جامعۀ سوسیالیستی باید طبق وصیت لنین تحت نظارت و نیز پاسخگوی مستقیم توده‌ها باشد و نمی توان در یک مبارزۀ درون خلقی به آن اتکای اساسی داشت. کاری که دادگاه های استالین می کردند، می بایست میتینگ ها، تظاهرات و جلسات وسیع توده‌ها بکند. البته ممکن است مسئله‌ای را که احتیاج به سال ها مبارزات توده‌ای و بحث عمومی در سطح وسیع تمام کادرهای حزبی دارد با یک دستور کمیتۀ مرکزی حل کرد ولی نتیجه کار چه می شود؟  اولاً چه چیز درستی این راه حل را تضمین می کند، دوماً مسئله فقط در مورد خاص حل می شود و دوباره به شکلی دیگر در زمانی دیگر قابل احیاء است و سوماً توده‌ها تربیت نمی شوند. این اصل است. مبارزه مال توده‌ها است، نمی توان فقط با نمایندگی از جانب آنان و بدون شرکت خودشان مبارزه کرد. توده‌ها باید همیشه حق داشته باشند سازمان حزب و دولت را در هر سطحی بازرسی کنند و تجدید سازمان دهند. توده‌ها حق دارند حتی علیه کمیتۀ مرکزی و نیز کنگرۀ حزب مبارزه کنند. 

البته چنان که باز هم گفتیم به این نکته نیز باید توجه داشت که بوروکراسی زمان استالین هنوز از توده‌ها جدا نشده بود و شدیداً مورد حمایت توده‌ها بود. مثلاً در سال 1927 یعنی یک سال پس از اعدام زینوویف، کامنف و غیره که همه در گذشته از رهبران معروف حزب بودند و نیز سال ها پس از تبعید تروتسکی، در انتخابات شورای عالی اتحاد شوروی از 94 میلیون نفر دارندگان حق رای در اتحاد شوروی، 91 میلیون نفر یعنی 8/96 درصد آنان در انتخابات شرکت کردند و از این عده 89 میلیون و 844 هزار نفر یعنی 6/98 درصد آنان به نامزدهای جبهۀ ائتلافی حزب کمونیست و غیر حزبی‌ها رای دادند و تنها 632 هزار نفر به نامزدهای دیگر رای دادند، بطوری که همه نامزدهای جبهۀ ائتلافی کمونیست ها و غیرحزبی‌ها بدون استثناء انتخاب شدند و این شگفت انگیزترین پیوندی است که بین حزب (دولت) و خلق می تواند وجود داشته باشد. حمایتی بالاتر از این ممکن نبود تا توده‌ها از استالین بکنند. این کار یک سال پس از اعدام رهبران بزرگ منحرفان و 8 سال پس از اخراج تروتسکی انجام گرفت. در واقع توده‌ها زیر احکام اعدام را منصفانه امضاء کردند. درست بدين جهت است که اشتباهات استالین را باید اشتباهات درجۀ دوم نامید. به هر حال، کوتاه سخن این که استالین در مبارزات خود علیه منحرفان، از دستگاه بوروکراسی زیاد استفاده کرد. البته دستگاه بوروکراسی در زمان او مورد حمایت شدید توده‌ها بود ولی راه او اساسا اشتباه بود زیرا او نتوانست سنت مبارزۀ اصولی درون خلقی را ایجاد نماید و بدین جهت سال ها پس از مرگ او ، بوروکراسی حزب و دولت جامعۀ سوسیالیستی شوروی که از توده‌ها فاصله گرفته بود از درون خود رویزیونیسم جدید را زائید و خط مشی پرولتاریائی استالین به دلیل بی‌تجربگی و اشتباه تاریخی‌اش از آن شکست خورد.

سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

۱۳۵۳

—————————-

زير نويس ها:

1ــ اندیشه و هنر، سال 51، شماره 6، ص پ.

2ــ ” ” لندن، 1970 (به نقل از اندیشه و هنر، همان) 

3ــ گفته یک روشنفکر بورژوا ــ هومانیست

4ــ ای. و. استالین، مصاحبه با امیل لودویک نویسنده آلمانی در سال 1938 صحفه 9 (به نقل از شرح حال مختصر یوسف ویساریونیچ استالین).

5ــ روزنامۀ پراودا شماره 136، اول ژوئن سال 1926 (به نقل از شرح حال مختصر … پیشین).

6ــ دربارۀ کمونیسم کاذب خروشچف و آموزش های آن برای جهان، از روزنامه‌های ژین من ژیبائو و خون چی، نسخۀ دستی، صفحۀ 19

7ــ تلفیق کامل کار فکری و بدنی فقط در جامعه کمونیستی ممکن است.

8ــ حتی در زمان حیات لنین و در آستانۀ انقلاب اکتبر، زینوویف و کامنف به بهانه مخالفت خود، نقشۀ قیام مسلحانه را از پیش در یک روزنامۀ منشویکی فاش ساختند.

*   *   *   *   *   *   *   *

خطوطی در طرح مسئله استالین!

یادداشت

گروهی از رفقا در انتقاد به مقاله “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعۀ سوسیالیستی” که توسط سازمان ما نوشته شده است، مطلبی نوشته‌اند به نام “خطوطی در طرح مسئلۀ استالین”. در این جا ما نخست اصل مطلب رفقا را می‌آوریم و سپس خود به آن جواب میگوئیم.

سازمان چریکهای فدائی خلق ایران 

1ــ اصل انتقاد رفقا:

خطوطی در طرح مسئله استالین

رویزیونیست ها و تروتسکیست ها در حمله به استالین و نفی کامل تمام اقدامات او هم زبان امپریالیست ها هستند. امپریالیست ها ملغمه‌ای به اسم استالینیسم ساخته و هر نوع انحراف و کوته اندیشی را با هر نوع تصور بدمنشی و سبعیت در آمیخته و در ظاهر به اسم رد استالینیسم ولی در باطن بخاطر نفی کمونیسم از جهات مختلف به آن حمله می کنند. امپریالیست ها اول استالین را سمبل کمونیسم شمرده و سپس با حمله به او و انگشت گذاردن بر نکاتی و بزرگ کردن آن ها، کمونیسم را بی اعتبار می سازند. وظیفه هر کمونیست صادق دفاع از استالین در مقابل این توطئه‌گرانی است که از جهات مختلف وارد می شوند. کمونیست ها در مقابل امپریالیست هائی که خود دستشان تا مرفق در خون انقلابیون جهان فرو رفته است و ریاکارانه هنگام حمله به استالین چهره بشر دوستانه بخود می گیرند، از استالین دفاع می کنند. مواضع ریاکاران و علل و انگیزه‌های واقعی حملات آنان را بازگو می کنند. کمونیست ها با تروتسکیست هائی که از جهت اصلی کار که افشاءگری امپریالیسم و ارتجاع و مبارزه با آنان باشد منحرف شده و حمله به استالین و استالینیسم را کلید حل مشکلات می‌پندارند، مبارزه می کنند. کمونیست در مقابل سوسیال دموکرات های راست و ریاکار و رویزیونیست های بزدل و مکاره از استالین دفاع می کند. در یک کلام کمونیست در مقابل منحرفین اصولی و نیز مرتجعین جهانی، خود را در موضع دفاع از استالین می‌بینند و به مبارزه او علیه این طیف رنگارنگ مخالفین منحرف یا ارتجاعی صحه می گذارد.

ولی، وظیفه یک کمونیست صادق در همین حد محدود نمی‌ماند. کمونیست صادق از این حد فراتر می‌رود. از حد مقابله با مخالفین خارج شده و مسائل درونی خود را، مسائل درونی جنبش کمونیستی جهان می‌بیند، با آن برخورد می کند، ریشه‌ها و علل آن را در می‌یابد، راه مبارزه با آن ها و حل آن ها را پیدا می کند. ما قسمت اول کار خود را که دفاع از استالین در قبال مخالفین منحرف یا ارتجاعیش است انجام داده و می دهیم. اکنون به نظر می رسد که سطح جنبش ما به آن حد رسیده است که بتوانیم قسمت دوم وظیفه خود را لااقل در مورد پروبلماتیک‌هائی که عدم حل آن ها، خود منجر به بروز انحرافات جدید خواهد شد، انجام دهیم. این امر با کوشش در جهت طرح مسئله آغاز می شود و طی یک سری برخورد خلاق در داخل جنبش کمونیستی منجر به حل تئوریک آن می شود و فقط آن گاه است، یعنی فقط پس از در دست داشتن حل تئوریک مسئله است که خواهیم توانست حل سیاسی، یا مواضع سیاسی متناسب با مرحله خاص جنبش خلق های مان را پیدا کنیم. به عبارت ساده‌تر اول باید خودمان مسئله را کاملاً درک کنیم و آن گاه تصمیم بگیریم که چگونه آن را به صورتی که مغایر منافع مرحله‌ای جنبش نباشد در خارج طرح کنیم.

اگر تنها کمونیست های ایران ما بودیم ، شاید ضرورت طرح فوری این مسائل کم تر بود. ولی خود می دانیم که تنها ما نیستیم که به عنوان کمونیست فعالیت می کنیم. دیگرانی هستند که تحت همین نام فعالیت دارند، خطوطی را پیاده می کنند که صرف نظر از این که خود بر سر پیاده کردن این خطوط تفکر کافی کرده یا نکرده باشند، بهر حال این خط ها و این شیوه‌ها پیاده می شوند و اگر پا بپای مبارزه عملی، مبارزه تئوریک با آن ها نشود جنبش را به انحراف یا اتخاذ شیوه‌های نادرست خواهند کشانید. به این دلیل است که ما باید به پاره‌ای از مسائل از همان ابتدا برخورد کنیم، گو این که اگر خود ما تنها بودیم، که هیچ وقت ممکن نیست، حل آن ها را بعهده مرحله‌ای دیگر می گذاشتیم.

بهرحال در مورد کارهای مختلف استالین چند برخورد میتوان کرد:

1ــ تأیید مطلق تمام کارها و شیوه‌های او.

2ــ رد مطلق تمام کارها و شیوه‌های او.

3ــ تحلیل اقدامات او و نشان دادن محاسن و معایب، با گرایش به توجیه تاریخی آن ها.

4ــ تحلیل اقدامات او و نشان دادن محاسن و معایب با گرایش به عدم توجه به شرایط تاریخی آن ها.

5ــ تحلیل اقدامات او و نشان دادن محاسن و معایب، با در نظر گرفتن شرایط تاریخی و نیز شرایط خاص یعنی نقش رهبری (عامل ذهنی).

به نظر ما تنها این آخرین نوع برخورد، یک برخورد علمی است. توجه به شرایط تاریخی یعنی جدا کردن اجتناب پذیر از اجتناب ناپذیر. برای بدست آوردن معیاری جهت کشیدن این خط تمایز بدین گونه برخورد می‌کنیم.

استالین حدود 30 سال در راس امور حزبی و حکومتی قرار داشت. ساختمان جامعه را بطور عمده او طراحی کرد، رهبری جنبش کمونیستی جهان را بدست داشت. این ساختمان و این رهبری محاسن و معایبی داشت. این ها چه بوده‌اند؟  محاسن و دستاوردهای استالین چه بوده است؟ 

سهم گران بهای او در مبارزه علیه تزاریسم، 

قاطعیت در مبارزه با دشمنان خارجی و داخلی، 

مبارزه حماسه آفرین در جنگ بین الملل دوم،

ساختمان زیربنای مستحکم صنعتی (ولو این که به صورت شورائی نبود)

بالا بردن سطح زندگی کارگران و دهقانان 

کمک به احزاب کمونیست جهان (ولو آن که کمتر از حد ضروری و نا پی گیر بود)

مبارزه با امپریالیسم ژاپن و فاشیسم

کمک به انقلاب چین

کمک معنوی به مبارزین هندوچین

…………………………..

اما عیوب کار چه بودند؟

جامعۀ شوروی چنان جامعه‌ای بود که پس از 35 سال از به دست گرفتن قدرت توسط حزب کمونیست و ساختمان سوسیالیسم، عده‌ای خائن و مرتد توانستند بدون هیچ گونه واکنش مهم، رویزیونیسم را با وضوح کامل بر آن حاکم کنند. حزب طبقه کارگر، توده‌های خلق چنان بار آمده بودند، چنان عادت کرده بودند که در مقابل چنین تظاهر تهاجم ارتجاعی، کوچک ترین واکنشی از خود نشان ندادند. چرا؟  آیا در یک جامعۀ سوسیالیستی می شود بدون ایجاد واکنش کودتا کرد؟  آیا در جامعه‌ای که حزب کمونیست 35 سال قدرت کامل را داشته باشد، دیکتاتوری پرولتاریا حاکم باشد، که مردم بر سرنوشت شان حکومت کنند، قابل قبول است که کودتائی بشود و آن وقت هیچ یک از این نیروهای حزب و طبقه، مردم، به مبارزه آشکار برنخیزند؟  رویزیونیسم با خیال راحت هر روز بیش از روز پیش چهره ارتجاعی خود را بنمایاند؟  نه! همه باید اعتراف کنیم که عیب اساسی، عیوب بسیار مهم، عیب حیاتی در کار ساختمان این جامعه بوده است. آیا وجود این عیوب، باقی ماندن آن ها، اجتناب ناپذیر بوده‌اند؟  آیا شرایط اقتصادی و اجتماعی جامعه حکم می کرده است که صرف نظر از شیوه‌ای که در رهبری جامعه اتخاذ می شود، این عیوب وجود داشته باشند؟  اگر به این سئوال جواب مثبت دهیم و در حقیقت گفته‌ایم، که هدف سوسیالیستی انقلاب اکتبر از ابتدا محکوم به شکست بود ــ چرا که جنبش کمونیستی بالغ نبود، چرا که شرایط جامعه آماده نبود، چرا که نواقص جامعه چنین می طلبید. چرا که جامعه چنین رهبری را می پذیرفت و به آن مجال رشد می داد… در حقیقت اجتناب ناپذیر تلقی کردن این عیوب یعنی حکم شکست اجتناب ناپذیر هدف سوسیالیستی انقلاب اکتبر را دادن ، و این به نظر ما درست نیست.

یک جامعه بر حسب شرایط خاص خود می تواند طیف وسیعی از افراد، احزاب، حکومت ها، و رهبری‌ها را بپذیرد. یک جامعه فقط حکم به وجود نوع خاص از رهبری نمی دهد. در یک جامعه واحد میتواند لنین، استالین، تروتسکی، خروشچف و صد ها فرد دیگر رهبری را بدست گیرند که هر یک با دیگری تفاوت بسیار دارند. این که چه فرد واحدی رهبری را از این مجموعه بدست می گیرد، فرایند شرایط جامعه ، به اضافهحوادث و اتفاقات، به اضافه خصوصیات فردی، به اضافه حوادث بین المللی، به اضافه جنگ و جدال ها، به اضافه سیاست بازی، به اضافه زیرکی و هزاران هزار عامل دیگر است. اگر جز این بود می گفتیم شرایط یک جامعه فلان رهبری خاص را به وجود آورده و فقط و فقط این رهبری صدق تاریخی دارد. در حالی که می دانیم در همین جامعه، رهبری دیگری می توانست وجود داشته باشد با سیاست و خط مشی و شیوه عملی متفاوت.  اگر جز این باشد به کلی نقش رهبری و عامل آگاه را نفی کرده‌ایم و گفته‌ایم که جامعه چنین می طلبد و پس هرکاری شده به حکم آن که عملی شده، اجتناب ناپذیر بوده است ، و این بوضوح نادرست است. ما هم معتقدیم که در شرایط واحد می توان سیاست های متفاوت را اتخاذ کرد و صحت و عدم صحت این سیاست ها مربوط به تعیین کننده سیاست، یعنی رهبری و عامل آگاهی است. شرایط جامعه مجموعه واحدی است که می شود آن را هنگام چنین مقایسه‌ای به سهولت از دو طرف معادله برداشت.

در چنین اوضاعی باید با قاطعیت انقلابی و موشکافانه به معایبی که در امر رهبری حزب کمونیست شوروی و رهبری جنبش کمونیستی جهان در دوران استالین وجود دارد برخورد نمود باید از خود پرسید که آیا ما همه اعمال زیر را صحیح و غیرقابل اجتناب می دانیم و یا نه؟

آیا تصفیه‌های استالین که شامل بسیاری از کمونیست های اصیل و مردم بی گناه هم شد مورد تأیید ماست؟ و غیرقابل اجتناب بود؟

آیا جانشین کردن خروشچف ها و برژنف‌ها در حزب به جای رهبران اصلی انقلاب شوروی مورد تأیید ماست و غیرقابل اجتناب بود؟

آیا ساختمان جامعه‌ای به مدت 35 سال به نحوی که پس از استالین، خروشچف قادر باشد یک شبه “کودتا” کند مورد تأیید ماست؟ و…

آیا خشونت زائدالوصف استالین مورد تأیید ماست؟

آیا ایجاد روابط نابرابر با احزاب کمونیست جهان مورد تأیید ماست؟

آیا توصیه‌های نادرست به احزاب کمونیست جهان (منجمله حزب کمونیست چین) مورد تأیید ماست؟

آیا دستور انحلال احزاب کمونیست سراسر جهان (چیزی که مائو به درستی از انجام آن سر باز زد) مورد تأیید ماست؟

آیا بوروکراسی عظیم شوروی مورد تأیید ماست؟

آیا عدم تمایز بر شیوه مبارزه درون خلقی و برون خلقی مورد تأیید ماست؟

آیا کیش شخصیت مورد تأیید ماست؟

آیا جدائی از ماتریالیسم دیالکتیک و لغزش به طرف متافیزیک و ذهنی گری و دوری از واقعیت و توده‌ها (بدان طریق که حتی حزب کمونیست چین اظهار کرده است) مورد تأیید ماست؟

آیا عدم انجام دستورالعمل لنین در گذار از سرمایه‌داری دولتی به سوسیالیسم مورد تأیید ماست؟

آیا بینش تک خطی او بدان سان که در تفسیر ماتریالیسم تاریخی او تجلی می یابد مورد تأیید ماست؟

آیا تحمیل‌هائی که به حزب کمونیست شوروی به عنوان اعمال نظر شخصی می کرد و عدم توجه به سانترالیسم دموکراتیک پرولتاریائی و نقض آن مورد تأیید ماست؟

آیا الغاء شوراها (چیزی که اصل و اساس شوروی بود) مورد تأیید ماست؟

آیا به وجود آوردن محیطی که کسی، و حتی کمونیست های صدیق جرات ابراز مخالفت با نظرات او را نداشته باشند مورد تأیید ماست؟

آیا چنین شیوه‌ای که صرفا منجر به رشد عناصر متقلبی مانند خروشچف‌ها می شود که حاضرند به هرسازی به رقصند مورد تأیید ماست؟

آیا انحلال کمینترن مورد تأیید ماست؟

آیا تأیید حکومت رضاخان مورد تأیید ماست؟

آیا اعمال فشار برای گرفتن امتیاز نفت شمال مورد تأیید ماست؟

آیا اعمال فشار اقتصادی به حکومت مصدق، نخریدن نفت، عدم بازپرداخت طلاهای ایران به مصدق و خلاصه خصومت با حکومت او مورد تأیید ماست؟

آیا تصفیۀ کمونیست های بزرگی مانند سلطان زاده و پیشه‌وری مورد تأیید ماست؟

آیا اشغال آذربایجان مورد تأیید ماست؟

آیا کمک قاطع به بوجود آوردن دولت صهیونیستی اسرائیل مورد تأیید ماست؟

آیا تحریف تاریخ انقلاب اکتبر و حزب کمونیست شوروی مورد تأیید ماست؟

آیا عدم انتشار نوشته‌های مارکس که مغایر تصورات نوشته‌های استالین بود مورد تأیید ماست؟

آیا تز سوسیالیسم در یک کشور مورد تأیید ماست؟

آیا این لیست را که می تواند بسیار طولانی شود عامل عمده واکنش حزب و طبقه و مردم نسبت به رویزیونیسم خروشچفی میدانیم یا نه؟  آیا این ها را عامل گرایش همه احزاب کمونیست جهان پس از مرگ استالین (به جز آن ها که استقلال رای و عمل خود را نگاه داشته بودند) به طرف رویزیونیسم میدانیم یا نه؟

اگر این ها عوامل عمده نیستند، اگر علل غیرقابل اجتنابی عامل عمده بوده‌اند پس باید بگوئیم که راهی به جز شکست ساختمان سوسیالیسم در شوروی و کشورهای دیگر نبود که راهی به جز انحراف احزاب کمونیست جهان نبود “غیرقابل اجتناب یعنی این” و اگر قابل اجتناب بود، گناه عدم اجتناب به عهده کیست؟  آیا به جز رهبری، به جز سیاست های اتخاذ شده از طرف رهبری ، شق دیگری هم وجود دارد؟

ما همان طور که اعتبار اقدامات انجام شده و درست را به استالین می دهیم (نه به خاطر این که او به تنهایی این کار ها را کرده، چه شرایط جامعه و کوشش تک تک افراد کمونیست در بدست آوردن آن موفقیت ها دخالت داشتند، بلکه به خاطر این که او رهبری کار را به عهده داشت) به همین دلیل هم گاه اقداماتی که انجام نشد و می بایست انجام شود را (باز هم با در نظر گرفتن شرایط جامعه و کوشش همه کمونیست ها) به عهده او می دانیم. هر قضاوتی به جز این ، منبعث از برخورد عاطفی است.

به هر حال، به خاطر این محاسن و این معایب، ما به هیچ وجه استالین را هم طراز و هم سنگ مارکس و انگلس و لنین نمی‌بینیم. ما آن رهبران بزرگ بشریت را (با وجودی که به اعتراف خود خطاهایی مرتکب شده‌اند) عاری از اشتباه اصولی و اساسی، عاری از اشتباه ایدئولوژیک می دانیم. ولی در مورد استالین چنین قضاوتی نمی‌کنیم. استالین کمونیستی بود که می کوشید به اندازه درک و توانائی خود به کمونیسم خدمت کند ولی این درک و توانائی از لحاظ کیفی و نیز کمّی با آن چه که معلمین کبیر بشریت داشته‌اند متفاوت بود، کمبودهای بزرگ و اساسی داشت، کمبودهائی که به عهده جنبش نوین کمونیستی جهان است که آن ها را بشناساند و در رفع آن ها بطور خلاق بکوشد.

به عقیده ما هوشی مین، مائو تسه دون، چه‌گوارا و سایر کمونیست ها همه در عمل تا حد زیادی این به سازی را کرده‌اند و عمل آن ها نشان دهنده احتراز از پاره‌ای از اشتباهات اجتناب پذیر استالین بوده است. ولی بلافاصله متوجه می‌شویم که پاره‌ای از این رهبران با وجود آن ، به طور علنی از استالین دفاع کرده‌اند. ما نیز در صورتی که علل و انگیزه‌های سیاسی غیرقابل اجتناب وجود داشته باشد تا آن جا که مغایر اعتقادات مان نباشد این کار را خواهیم کرد. ولی همان طور که گفته شد اول باید مسئله را از نظر تئوریک یا بهتر بگوئیم بینشی و ایدئولوژیک حل کنیم، بعد ببینیم در شرایط خاص چگونه باید موضع علنی گرفت که هم در جهت اعتقادات و اصول مان یعنی منافع استراتژیک جنبش باشد و هم در جهت منافع آنی آن.

به هرحال چون همه موافقیم که قبل از حل کامل مسئله نباید موضع بگیریم (البته به شرطی که شرایط خاص ما را مجبور نکنند) بنابراین باید از طرح مسائلی که القاء شبهه جهت و موضع گرفتن را بکند ، اجتناب کنیم. باید بکوشیم که این مسئله و مسائل دیگر جنبش کمونیستی را تا حدی که مانع فعالیت های مان نشود و سرگرمی روشنفکرانه و آکادمیک نشود ، طرح نموده و در حل آن ها به سهم خود بکوشیم.

*   *   *   *   *   *   *   *

جواب ما به “خطوطی در طرح مسئله استالین”

سازمان چریکهای فدائی خلق ایران

2ـ جواب ما به “خطوطی در طرح مسئله استالین”

نوشتۀ رفقا زیر نام “خطوطی در طرح مسئله استالین ” در انتقاد به مقالۀ “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعه سوسیالیستی” است.

1ــ نخست رفقا ضرورت برخورد علمی با مسئله استالین، تایید استالین و دفاع از آن در مقابل رویزیونیست ها، تروتسکیست ها، سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی و نیز ضرورت انتقاد از استالین به عنوان یک مسئلۀ درونی جنبش کمونیستی را به درستی تشریح کرده‌اند ولی شیوه‌ای که برای برخورد با این مسئله برگزیده‌اند، به تصور ما نادرست است، رفقا نخست پنج شیوۀ برخورد با استالین را شمرده‌اند و آن گاه چهار شیوه را نادرست دانسته و شیوۀ پنجم را به عنوان شیوه برخورد درست پذیرفته‌اند. متاسفانه رفقا شیوۀ برخورد علمی با این پدیده را که با بیان خود از قاطعیتش کاسته‌اند، جزء چهار شیوه غلط نامیده‌اند و شیوۀ برخوردی را که خود درست پنداشته‌اند مبتنی بر “فرضیۀ عامل ها” و در نتیجه ایده‌آلیستی است.

در جزء چهار شیوۀ یاد شده، رفقا می گویند که شیوۀ برخورد زیر با استالین غلط است: “تحلیل اقدامات او و نشان دادن محاسن و معایب، با گرایش به توجیه تاریخی آن ها”.

باید بگوئیم که عبارت “گرایش به” را که از قاطعیت جملۀ یاد شده می کاهد از آن حذف کنیم، این تنها شیوۀ برخورد علمی با مسئلۀ استالین است. البته باید گفت که عبارت نشان دادن محاسن و معایب هم اضافی است، ولی چون ما از کلیات جهان بینی یکدیگر باخبریم، در نتیجه این عبارت نمی تواند مفهوم را تباه سازد، در غیر این صورت عبارت “محاسن و معایب” کلی حرف برمی دارد. آری از دیدگاه مارکسیسم با مسئله استالین دقیقاً باید چنین برخورد کرد، تحلیل اقدامات او، با توجیه تاریخی آن ها. مارکسیسم راه دیگری برای حل این مسئله نمی شناسد، زیرا هر پدیده اجتماعی دارای توجیه تاریخی است. استثناء مانند هر حقیقت دیگری یک حقیقت نسبی است، به عبارت دیگر وقتی می گوئیم فلان پدیده استثنائی است این بدان معنی است که آن پدیده نسبت به قانونمندی مشخص استثنائی است و گر نه ، استثناء بطور مطلق از نظر ماتریالیسم دیالکتیک معنی ندارد. در مورد مطالعه یک قانونمندی مشخص و محدود تاریخی می توانیم بگوئیم فلان (1) پدیده استثنائی است اما در مورد توجیه تاریخی مسائل نمی توانیم بگوئیم ، فلان موضوع با فلان پدیده استثنائی است و از نظر تاریخی قابل توجیه نیست. جامعه عالی‌ترین شکل حرکت ماده است و قانونمندی حاکم بر این حرکت را نمی تواند لب شکری، دماغ قلمی و بزرگی مغز یک فرد نقض کند. به عبارت علمی، قانونمندی حاکم بر طبیعت نمی تواند در حوزه قانونمندی تکامل جامعه استثناء ایجاد کند.  اگر کسی استعدادش کم باشد و این ناشی از یک عیب بیولوژیک باشد، تاریخ هرگز اجازه نمی دهد که این امر قانونمندی تکامل جامعه را نقض کند، خیلی به سادگی مسئله را حل کند، او را می فرستد تا پاسبان شود، و دیگر در راس انقلاب اکتبر نمی گذارد. اما اگر تاریخ به استعداد، لیاقت و غیره نیاز داشته باشد، خیلی به سادگی می تواند از گوشه و کنار جامعه افراد مورد “نیاز” خود را پیدا کند. استعداد و لیاقتی که در صورت عدم احتیاج تاریخ بی‌ثمر می ماند و یا در محدودۀ کوچکی موثر می‌افتاد. اگر تاریخ نیاز به خشونت، قاطعیت و خلاصه سجایای شخص استالین نداشت، این خشونت و قاطعیت می توانست در محدود یک کارگاه کوچک ریسندگی، یک کلاس درس (به عنوان یک معلم خشن و قاطع) یا یک خانواده محدود شود. پس تاثیر سجایای فردی یک رهبر بر تاریخ، خود جزء قانونمندی تاریخ است. اگر استالین نبود، تاریخ می توانست برای سرکوب خرده بورژوازی نیرومند روسیه (2) و برای مقابله با اژدهای زخم خوردۀ امپریالیسم ، هزارها استالین دیگر از گوشه و کنار جامعه پیدا کند و یا از میان رهبران موجود خود تربیت نماید. پس مسئله نقض شخصیت استالین در انتزاع ذهن ما است. به عبارت دیگر ما چهره‌ای از پدیده را منتزع می کنیم تا بهتر بتوانیم آن را مطالعه نمائیم و بدین جهت است که هر لحظه باید به خودمان هشدار بدهیم که عامل ذهنی چیز مستقلی نیست تا دچار ایده‌آلیسم نشویم. مثالی بزنیم تا موضوع روشن‌تر شود: در علم هندسه ما در تعریف سطح میگوئیم دو بُعد دارد، یعنی اگر به شکل مربع مستطیل باشد فقط دارای درازا و پهنا است. این صرفاً محصول انتزاع ذهن ما است وگر نه چنین چیز عجیبی در طبیعت نمیتواند وجود داشته باشد. تنها چیزی وجود دارد که چهار بُعد داشته باشد (در مکعب مستطیل درازا، پهنا، ضخامت و بُعد زمان)، یعنی ما آمده‌ایم و نمودی یک جانبه از حجم را منتزع کرده‌ایم تا بتوانیم آن را مطالعه کنیم، ولی در حین مطالعه همواره باید بیاد داشته باشیم که چیزی به نام سطح وجود خارجی ندارد.

پس نمیتوانیم عامل ذهنی را بطور مطلق منتزع کنیم و آن را به عنوان یک عامل قائم بذات در تکامل تاریخ در نظر بگیریم و به این نتیجه برسیم که “شرایط جامعه مجموعۀ واحدی است که می شود آن را هنگام چنین مقایسه‌ای به سهولت از دو طرف معادله برداشت”. آری ما میدانیم که عامل آگاهی نقش تعیین کننده دارد، ولی سرعت تیری هم که از کمان رد و قلب هدف را سوراخ میکند نقش تعیین کننده دارد. مثالی بزنیم انتقاد یک رفیق در تصحیح خط مشی رفیق دیگر نقش تعیین کننده دارد ولی کسی که تاریخ را مطالعه می کند باید خود شیوۀ انتقاد بطور کلی و انتقاد صریح یک رفیق از رفیق دیگر و حتی تمام محتوای آن انتقاد مشخص را دقیقاً ناشی از شرایط مشخص اجتماعی و تاریخی بداند. مثالی دیگر، فرض کنیم سازمان ما در مورد یک مسئله مشخص سیاست مشخص “الف” را در نظر گرفته است، رفیقی معتقد است که این سیاست غلط است و باید سیاست مشخص “ب” را به جای آن برگزید. طبعاً انتقاد کلی رفیق چنین است که در شرایط موجود، هم امکان پذیرش سیاست مشخص “الف”  وجود دارد و هم امکان پذیرش سیاست مشخص “ب”. منتهی چون سیاست مشخص “الف” غلط است، او برای پذیرش سیاست مشخص “ب” مبارزه می کند. روشن است که این یک انتزاع درست علمی است که رفیق انجام داده است تا نقش خود را به عنوان جزئی از شرایط موجود بازی کند. این انتزاع رفیق فقط برای یک نتیجه گیری مشخص دارای اعتبار است و آن را نمی توان به صورت یک فرمول تاریخی در آورد و چنین گفت که در شرایط مشخص هم امکان پذیرش سیاست مشخص “الف” وجود دارد، هم امکان پذیرش سیاست مشخص “ب”. این ناشی از این است که رفیق انتقاد کننده، خودش را از تاریخ حذف کرده است و اگر این حرف را یک تاریخ نگار هنگام مطالعۀ تاریخ بگوید، به معنی این است که او می خواهد خودش را در واقعه تاریخی مورد بحث به عنوان یکی از شرکت کنندگان واقعه داخل کند. اما از سوی دیگر آیا این رفیق انتقاد کننده کیست؟  از آسمان آمده است یا خودش محصول تاریخ ، چنین باید توجیه کرد،

1ــ سجایای شخصی استالین نمی توانسته نقش قاطع و تعیین کننده‌ای در تاریخ سی سالۀ سوسیالیسم در شوروی داشته باشد ولی بر این دوره تاثیر قابل توجه داشته است.

2ــ تاثیر سجایای شخص استالین بر دورۀ سی سالۀ سوسیالیسم در شوروی، خواست مشخص و دقیق قانونمندی تاریخ است. وقتی که ما برای تراشیدن مدادمان چاقوی تیزی پیدا می کنیم، در این جا نقش تعیین کننده را در خوب تراشیده شدن مداد، خواست مشخص ما داشته است. به ویژه اگر تصمیم ما برای خوب تراشیده شدن مداد قاطع باشد و امکانات مان برای تهیۀ چاقوهای مختلف نیز زیاد باشد. تاریخ هر دوی این شرایط را به اندازۀ کافی دارد: هم درخواست خود کاملاً مصمم است و هم طیف وسیعی از سجایای شخصی‌های گوناگون را در اختیار دارد و نیز میتواند تربیت کند. این اصل دوم را شاید در قالب بیت زیر بتوان بیان کرد: 

تیر چون از کمان همی گذرد

از کماندار بیند اهل خرد

اما شیوه‌ای که رفقا برای برخورد با مسئلۀ برگزیده‌اند چنین است:

“تحلیل اقدامات او و نشان دادن محاسن و معایب، با در نظر گرفتن شرایط تاریخی و نیز شرایط خاص یعنی نقش رهبری (عامل ذهنی)”.

در اینجا “شرایط تاریخی” با “شرایط خاص” به عنوان دو عامل متوازی در تکامل تاریخ آمده است و این “شرایط خاص”، عامل ذهنی است. پایۀ فلسفی این گفتۀ رفقا آشکارا “دوالیسم” کانت و دکارت است که خیال آشتی ماتریالیسم و ایده آلیسم را دارد. دوالیسم به هیچ وجه قادر به توجیه مستقل پدیده‌ها نیست و در قضاوت‌های خود بین مونیسم ماتریالیستی و مونیسم ایده‌آلیستی در نوسان است و درست بدین جهت است که رفقا در اواسط نوشتۀ خود کاملاً به ایده‌آلیسم رسیده‌اند و در مورد نقش شخصیت در تاریخ چنین گفته‌اند:

“ما هم معتقدیم که در شرایط واحد، میتوان سیاست های متفاوت را اتخاذ کرد و صحت و عدم صحت این سیاست ها مربوط به تعیین کنندۀ سیاست، یعنی رهبری و عامل آگاهی است. شرایط جامعه مجموعۀ واحدی است که می شود آن را هنگام چنین مقایسه‌ای به سهولت از دو طرف معادله برداشت”.

فکر می کنیم نیاز به اثبات نداشته باشد که رفقا در این نظر خود، در واقع فقط تیر و کمان را دیده‌اند و کماندار را ندیده‌اند. در شرایط واحد چگونه میتوان سیاست های متفاوت اتخاذ کرد ، آیا این امر ناشی از این است که رفقا شرایط مادی را به طور مکانیکی در نظر گرفته‌اند و شرایط ذهنی را نیز به عنوان چیزی جدا از آن، و همین منشاء دوآلیستی قضاوت آنان است که بعد به راحتی به مونیسم ایده‌آلیستی گذر کرده است. وقتی ما می‌گوئیم عامل ذهنی و از جمله نقش رهبری در تکامل تاریخ موثر است، این حاصل و پروردۀ شرایط اجتماعی است. اگر تاریخ را از دیدگاه مونیسم ماتریالیستی مطالعه کنیم می بینیم که وجود آن رفیق و نوع فعالیتش برای تغییر سیاست سازمان جزء غیرقابل اجتناب شرایط است و اگر ما این رفیق را تایید می کنیم به این معنی نیست که بگوئیم ای کاش ده تا از این رفیق ها داشتیم و اگر او را رد میکنیم به این معنی نیست که بگوئیم ای کاش این رفیق نمی بود. بلکه رد یا قبول رفیق از جانب ما به معنی این است که خودمان در تغییر جهان بیشتر و بهتر دخالت کنیم. در واقع اگر کسی بعد از ما تاریخ ما را مطالعه کند باید درسی را که ما از وجود آن رفیق گرفته‌ایم نیز یک ضرورت اجتناب ناپذیر بداند، چیزی که به تصور خود ما اختیار است.

پس از نظر علمی ما باید معتقد باشیم که طبیعت و جامعه دارای قانونمندی است و چه در طبیعت و چه در جامعه دقیقا و مو به مو هر آن چه که باید اتفاق بیفتد اتفاق می‌افتد و ذره‌ای گریز از آن نیست، اما از نظر سیاست عملی، ما باید با منتهای توان مان برای تغییر طبیعت و اجتماع کوشش کنیم و تلاش نمائیم که خواست خود را برآوریم. اما آیا این دو عقیده با یکدیگر ناسازگار نیست؟ می گوئیم نه، نیست. زیرا وجود ما و خواست ما و تلاش ما خود جزئی از شرایط برای تکامل طبیعت و جامعه است که خود محصول شرایط قبلی است. همین کلمۀ “باید”ی را که ما می گوئیم خود دقیقا ناشی از شرایط است. به عبارت دیگر از نظر ماتریالیسم دیالکتیک، جبر و اختیار در تضاد مطلق با یکدیگر نیستند. اختیار حالت خاصی از جبر است. اختیار عبارت است از تشخیص جبر. وقتی کسی می پذیرد که باید چریک شود، می آید و می شود (لازم به یادآوری است که پذیرش منطقی صرف منظور نیست، منظور پذیرش منطقی و عاطفی است، زیرا که شناخت منطقی قسمت عمده‌ای از شناخت هست، ولی تمام آن نیست، قسمت دیگر شناخت، شناخت عاطفی است). پس چریک شدن یک فرد، ممکن است از نظر او اختیار باشد، ولی از نظر مطالعه کنندۀ تاریخ جبر است، ولی رفقا دامنۀ اختیار انسانی را چنان وسعت میدهند که نتیجه می گیرند “در شرایط واحد، می توان سیاست های متفاوت را اتخاذ کرد” و بعد می گویند که می توان شرایط جامعه را “به سهولت از دو طرف معادله برداشت”. متاسفانه این چیزی به جز مونیسم ایده‌آلیستی نیست. رفقا نخست با کمک دوآلیسم، مونیسم ماتریالیستی را رد میکنند و عامل ذهنی را در موازات شرایط اجتماعی قرار می دهند، سپس شرایط اجتماعی را “از طرفین معادله” حذف می کنند و به مونیسم ایده‌آلیستی می رسند.

به هر حال، این در مورد منشاء فلسفی نظر یاد شدۀ رفقا، حال از نظر جامعه شناسی گفته رفقا را مورد گفتگو قرار دهیم، پیش از این گفتیم که نظر رفقا در این مورد مبتنی بر فرضیۀ “عامل‌ها” است. حال به شرح بیشتر این قضیه بپردازیم، ماتریالیسم تاریخی قبول دارد که در پیدایش هر واقعه تاریخی عامل های مختلفی موثر است، اما در این جا با پیروان فرضیۀ “عامل ها” مخالف است که ماتریالیسم تاریخی تمام این عامل ها را ناشی از یک عامل میداند و آن هم عامل اقتصادی است. در حالی که پیروان فرضیۀ “عامل ها”، این عامل ها را قائم بذات میدانند.

ماتریالیزم تاریخی معتقد است که علت پیدایش جامعه، ضرورت تولید است، یا به بیان دیگر جامعه به منظور تولید به وجود آمده است. پس روابط بین انسان ها در تولید و توزیع و مصرف فراوردهای تولیدی، یعنی اقتصاد، تنها عامل تکامل جامعه است. ماتریالیسم تاریخی، تاثیر عوامل مختلف را در هر واقعۀ تاریخی، تنها به صورتی می‌پذیرد که در تحلیل علت پیدایش هر یک از آن عوامل، در آخرین تحلیل به عاملی برسیم. مثلاً در پاسخ این سئوال که آیا عامل مذهب توده‌ها در پیشبرد هدف های ما تاثیر مثبت و منفی بتواند داشته باشد یا ماتریالیسم تاریخی ، پاسخ میدهد که عامل مذهب توده‌ها در پیشبرد تاکتیک های ما میتواند اثر مثبت و یا منفی داشته باشد، ولی در پیشبرد استراتژی ما تاثیری ندارد، زیرا حمایت توده‌ها از استراتژی ما را عامل اقتصادی تعیین می کند که مادر عامل مذهب است. در پاسخ این سئوال که آیا عامل رهبری در پیشبرد انقلاب موثر است یا نه؟ ماتریالیسم تاریخی پاسخ میدهد که آری موثر است، ولی عامل رهبری خود ناشی از عوامل دیگری است و سرانجام آن عوامل خود در آخرین تحلیل از عامل اقتصادی ناشی شده‌اند. 

برای تشریح بیشتر این مطلب ناچاریم باز به سراغ فلسفه برویم، ماتریالیسم دیالکتیک معتقد است که تمام پدیده‌های گوناگون طبیعت، جامعه و تفکر انسانی يا به اصطلاح مادی و معنوی، همه جلوه‌هایی از حرکت ماده هستند. بنابراین منشاء وجود ماده است. (مونیسم ماتریالیستی) روح وجود دارد، ولی شکلی از حرکت ماده است. احترام خاص فرزند به پدر در جامعه فئودالی وجود دارد ولی شکلی از حرکت ماده است. از نظر ماتریالیسم دیالکتیک، اشکال حرکت ماده به درجات، از پست تا عالی، تقسیم می شود. حیات حرکت بیولوژیکی ماده است که از حرکت مکانیکی ماده عالی‌تر و پیچیده‌تر است. جامعه عالی‌ترین شکل حرکت ماده است. راستا یا مسیر این حرکت، تولید فرآورده‌های مادی است. به زبان ساده، جامعه برای تولید است. پس جامعه در این مسیر، یعنی مسیر تولید فرآورده‌های مادی حرکت می کند و تکامل در این مسیر است. به عبارت دیگر منشاء مادی جامعه تولید است و روابط مختلف اجتماعی همه اشکالی و ترکیب هائی از حرکت انسان ها برای تولید، توزیع و مصرف آن است. در این جا مصداق خاص مونیسم ماتریالیستی که می گوید منشاء تمام پدیده‌های گوناگون طبیعت و جامعه و تفکر انسانی وجود ماده است، چنین است که منشاء تمام پدیده‌های اجتماعی اقتصاد است. به عبارت دیگر عامل تمام پدیده‌های اجتماعی، اقتصاد است و عوامل دیگر همه شاخ و برگ آن هستند که اگر هر کدام از این عوامل را بگیریم و بخواهیم به ریشه‌اش برسیم، به اقتصاد می رسیم. نقش رهبری هم مانند هر پدیدۀ دیگری تاریخی دارد. در کلمه‌های نخستین انسانی، نقش رهبری وجود نداشته، در جماعت های خانوادگی نقش رهبری بوجود آمده، در جامعۀ برده داری، فئودالی و سرمایه داری نقش رهبری اشکال گوناگون به خود گرفته و در آینده نیز از بین خواهد رفت. نقش رهبری در کادر فرماسیون‌های مختلف اجتماعی و نیز در جوامع مختلف دارای حدود مختلفی بوده ولی همواره باید این نکته را به یاد داشت که تاثیر بیش یا کم نقش رهبری ناشی از ضرورت‌های مشخص اجتماعی است. اگر استالین حزب و دولت شوروی را در جریان جنگ دوم جهانی خوب رهبری می کند، البته مانعی ندارد که ما هم یک زنده باد نثارش کنیم، ولی این ضرورت جامعه است که یک رهبر مشخص برای یک کار مشخص تربیت و انتخاب کرده است. اگر خلاف این را بگوئیم مانند این است که معتقد باشیم تاریخ نه در شکست هیتلر تصمیم قاطع داشته است و نه قادر بوده است رهبر مناسبی برای مبارزه با هیتلر بپرورد ، یا لااقل پیدا کند، اتفاقا مرد نیرومندی پیدا شده و جامعه زبون و بی‌عرضه را هم به نوائی رسانده است.

خلاصه، قضاوت رفقا دربارۀ نقش رهبری به همین محدود نمی شود. رفقا در جای دیگر نوشته خود مطالبی گفته‌اند که آشکارا مبتنی بر فرضیه عامل ها است. “عامل هائی” که به روشنی قائم به ذات هستند و صریحا رفقا آن ها را در کنار “شرایط اجتماعی” (که گویا منظورشان عامل اقتصادی است) و موازی با آن قرار داده‌اند. مثلا این گفته رفقا:

“یک جامعه فقط حکم به وجود نوع خاصی از رهبری نمی دهد، در یک جامعه واحد میتواند لنین، استالین، تروتسکی، خروشچف و صدها فرد دیگر رهبری را به دست گیرند که هر یک با دیگری تفاوت بسیار دارند. این که چه فرد واحدی رهبری را از این مجموعه بدست می گیرد، فرایند شرایط جامعه به اضافۀ حوادث و اتفاقات، به اضافه خصوصیات فردی به اضافه حوادث بین المللی، به اضافه جنگ و جدال ها، به اضافه سیاست بازی، به اضافه زیرکی و هزاران هزار عامل (3) دیگر است”.

در این گفته رفقا مبتنی بر فرضیه عامل ها و به قول خودشان “هزاران هزار عامل” است شکی نیست ولی چیزی که مهم به نظر می رسد و تذکر درباره آن قبل از تشریح مطلب اصلی لازم است این است که عبارت “شرایط جامعه” در گفته رفقا دارای معنی مشخصی نیست. با توجه به این که رفقا از سوئی “جنگ و جدال ها” و از سوی دیگر “حوادث بین المللی” و غیره را هم موازی با آن قرار داده‌اند، باید گفت منظور رفقا از “شرایط اجتماعی”، “شرایط اقتصادی داخلی” است. 

بهرحال، برخلاف گفتۀ رفقا، یک جامعه در یک شرایط مشخص فقط حکم به وجود نوع خاصی از رهبری را می دهد. انکار این امر به معنی انکار ماتریالیسم تاریخی است و در این مورد به اندازه کافی سخن گفته‌ایم. اما در مورد اظهار نظر رفقا راجع به رهبران انقلاب اکتبر باید بگوئیم که رفقا، لنین، تروتسکی، استالین، خروشچف و خود جامعه شوروی را به طور متافیزیکی به صورت یک دسته اشیای جامد و بی حرکت که هیچ گونه ارتباطی هم با هم ندارند و فقط ممکن است اتفاقی با یکدیگر برخورد داشته باشند ، در نظر گرفته‌اند.

اولا جامعه شوروی در دوران تاریخ خود دارای مراحل مختلفی بوده و نمی توان در مورد امکان پذیرش رهبری، با نام “جامعه واحد” از آن یاد کرد. خروشچف هم در دوران زندگی سیاسی خود دارای مراحل متضاد بوده است. زمانی او یک کارگر معدن تند و انقلابی بوده و زمانی رهبری رویزیونیسم بین المللی. تروتسکی را هم اگر به تضاد درونی شخصیتش که همیشه او را این دست و آن دست کرده، زمانی سوسیالیسم‌اش پیروز می شد و زمانی اندویدوآلیسمش، توجه کنیم می بینیم که او هم در زندگیش دارای مراحل کاملا متضاد بوده ولی هیچ گاه سوسیالیسم او قادر به تسلط بر زندگیش نشده و همیشه کمابیش عنان وجود او به دست اندویدوآلیسم افتاد.

با این حساب اگر جامعه شوروی را در زمان انقلاب اکتبر و در زمان حیات لنین در نظر بگیریم می بینیم که این جامعه به جز لنین هیچ کس دیگری را نمی توانست به رهبری بپذیرد و فکر می کنیم که شکی هم در این حرف نیست. اما در مورد استالین هنگامی که لنین در بستر مرگ بود بسیاری از اعضای حزب به ویژه اپوزیسیون درون حزب مرتب از استالین شکایت می کردند. این امر لنین را که در عین اعتراف به خشونت استالین و شکوه کردن از این موضوع سرانجام او را تایید می کرد و همواره دفاع از او را به عهده می گرفت، بر آن داشت که نامه‌ای به کمیته مرکزی حزب بنویسد و صریحا از آن ها بخواهد که اگر شخص دیگری را که دارای تمام محاسن استالین باشد ولی معایب او را نداشته باشد می شناسد، استالین را بلافاصله از دبیر کلی حزب بردارند و چنین شخصی را بجای او بنشانند (4). با این که حرف لنین در آن زمان برای حزب مانند آیه بود ولی حزب این سفارش لنین را نپذیرفت و استالین را در دبیر کلی باقی گذاشت. البته این نامۀ لنین در واقع یک تاکتیک مقابله با مخالفان استالین بود ولی اگر در حزب مخالفان استالین زیاد بودند می توانستند به عنوان یک بهانه از آن استفاده کنند.

واقعیت این است که چه در آن زمان و چه سال ها بعد، تا زمانی که استالین زنده بود، هیچ کس دیگری به جز او نمی توانست به رهبری حزب و دولت برسد و اگر استالین هم مثلا در یک حادثه رانندگی کشته می شد، طبعا جامعه شوروی قادر بود که استالین دیگری برای سرکوب خرده بورژوازی مقاوم داخلی و اژدهای زخم خوردۀ امپریالیسم پیدا کند و تربیت نماید. هر حرفی خلاف این به معنی نفی اراده و توانائی تاریخ است.

اما در مورد تروتسکی، هیچگاه و در هیچ لحظه‌ای امکان این که تروتسکی رهبر حزب و دولت شوروی شود وجود نداشته است، تا زمانی که تروتسکی دور و بر منشویک ها می گشت، که آن ها هرگز او را به چیزی نمی گرفتند و فقط از او استفاده می کردند، مثلا روزنامه شان را می گرداند (چنان که خودش می گوید)، در روزنامه‌شان مقاله می نوشت، علیه بلشویک ها تحریکش می کردند و غیره، بنابراین امکان این که از طریق منشویک ها و در حکومت موقت فوریه 1917 به جائی برسد وجود نداشت. از طریق دار و دستۀ سانتریستی خودش (یا به قول خود او غیرفراکسیونی) هم هرگز امکان حتی نفوذ در بین توده‌ها هم نداشت (5). بعد هم که به بلشویک ها پیوست، می بینیم که او فقط قادر بود در یک اپوزیسیون اقلیت درون حزب که با اکثریت فاصلۀ بسیار عظیمی داشت نقشی داشته باشد و به هیچ وجه امکان به رهبری رسیدن او در هیچ دوره‌ای از تاریخ شوروی حتی قابل تصور نیست. در مباحثات و مشاجرات حزبی آراء طرفداران او حتی اجزاء رقم آراء اکثریت هم نمی شد چه در زمان حیات لنین و چه پس از مرگ لنین، نتیجه مباحثه درباره سندیکاها را بیاد بیاوریم (در زمان حیات لنین)، نتیجه مباحثات قبل از کنگرۀ پانزدهم را بیاد بیاوریم (پس از مرگ لنین) و غیره. تازه تروتسکی در درون اپوزیسیون هم نه تنها رهبر نبود ، بلکه جای ویژه‌ای هم نداشت. اپوزیسیون هم فقط از او انتقاد می کرد. دانشش و استعدادش در خدمت اپوزیسیون قرار می گرفت ولی هیچ کلاهی برای سر خودش پیدا نمی شد. پس از مرگ لنین، زینوویف، کامنف با استالین بر علیه او بیعت کردند. بوخارین هم رهایش کرد. خود او هم به این موضوع اعتراف دارد. تروتسکی فقط در زمان حیات لنین، به علت نقش تبعی بسیار شدیدی که نسبت به لنین داشت و بعلت تسلط خیلی زیاد لنین بر شخصیتش، وظایف مهمی در حزب و دولت به عهده‌اش بود و جالب است چنان که خود تروتسکی می گوید در این دوره یکی از روزنامه‌ها نوشته بود لنین عقل انقلاب است و تروتسکی ارادۀ آن.  تازه در این شرایط هم او نتوانست مدت زیادی مسئولیت های مهم داشته باشد و همواره در لحظات تصمیم گیری های حساس کار را خراب می کرد. مثلا صلح پرست، یا تصمیم گیری های او در مورد جبهۀ جنوب. در نتیجه او همواره با افتضاح ، خلع ید می شد. جالب این جاست که خودش هم همواره در پیش حزب و دولت شوروی مجبور به اعتراف به اشتباهات خودش شده و بارها توبه نامه نوشته، ولی بعدا زیرش زده و همان موضع سابق خود را گرفته. 

با این همه آیا واقعا می توان حتی برای یک لحظه تصور کرد که امکان رهبری تروتسکی بر حزب و دولت شوروی ولو در یک محدودۀ زمانی کوتاه هم که باشد وجود داشته است؟  به نظر ما فقط به شرطی ممکن است چنین تصور کرد که تاریخ انقلاب اکتبر را نمایشنامه فرض کنیم.

اما خروشچف، اولا در سال های نخستین انقلاب اکتبر و دورۀ حکومت استالین که امکان روی کار آمدن خروشچف، از نظر موقعیت شخصی او در حزب حتی اصلا مطرح هم نبود. دوما در این مدت حتی تا سال ها پس از مرگ استالین امکان روی کار آمدن شخصی مانند خروشچف امکان پذیر نبود (خروشچف رویزیونیست منظور ما است). زمانی که شرایط اجتماعی پیدایش رویزیونیسم که آن را در مقاله “‌استالینیسم …” تشریح کرده‌ایم، در جامعه شوروی فراهم گشت، هزارها نفر از کسانی که در گذشته کمونیست های خوبی هم بودند رویزیونیست شدند. پرولتاریای شوروی نه شناختی از رویزیونیسم مدرن که یک پدیده تازه بود داشت و نه راه مبارزه با آن را بلد بود. در نتیجه رویزیونیسم رشد کرد و در حزب و دولت ریشه دواند. کلک های خروشچف و مسئله تصفیۀ کمیته مرکزی (به قول رفقا کودتای یک شبه) و غیره همه نمودی از این جریان بزرگ اجتماعی بودند که بزرگترین انقلاب تاریخ را به سرازیری شکست سوق داد. البته هنوز نمی توان انقلاب اکتبر را هم سرنوشت کمون پاریس دانست ولی همچنان که مارکس، انگلس و لنین علل شکست کمون پاریس و اجتناب ناپذیر بودن این شکست و درسی را که تاریخ باید از آن بیاموزد، ارزیابی کرده‌اند، ما هم باید انقلاب اکتبر را بدین ترتیب مورد بررسی و مطالعه قرار دهیم نه این که تحولات این عظیم‌ترین رویداد تاریخ بشر را ناشی از خشونت استالین، نیرنگ خروشچف، استعداد لنین و غیره بدانیم و توجه نکنیم که این ها علت نیستند بلکه وسایلی هستند که تاریخ برای پیشبرد هدف های خود می سازد. این واقعا بی اعتنائی مطلق نسبت به مارکسیسم است که ما علت اجتماعی پیدایش خشونت در خط مشی حزب و دولت شوروی را نادیده بگیریم و به خواهیم مسئله را با مطالعه در روانشناسی استالین حل کنیم. دربارۀ علت اجتماعی رشد کیش شخصیت جستجو نکنیم و بگوئیم علت آن خودخواهی و خودپرستی استالین است و خلاصه، “سیاست بازی”، “خصوصیات فردی” و “زیرکی” را در کنار “شرایط جامعه” و موازی با آن قرار دهیم.

2ــ رفقا در جواب “عیوب کار چه بود؟” چه میگویند:

“جامعۀ شوروی چنان جامعه‌ای بود که پس از 35 سال از به دست گرفتن قدرت توسط حزب کمونیست و ساختمان سوسیالیسم، عده‌ای خائن و مرتد توانستند بدون هیچ گونه واکنش مهم، رویزیونیسم را با وضوح کامل برآن حاکم کنند. حزب، طبقۀ کارگر، توده‌های خلق چنان بار آمده بودند، چنان عادت کرده بودند که در مقابل چنین تظاهر تهاجم ارتجاعی کوچک ترین واکنشی از خود نشان ندادند. چرا؟  آیا در یک جامعۀ سوسیالیستی می شود بدون ایجاد واکنش کودتا کرد؟”

و چند سطر بعد نیز این سخنان خود را بیشتر تشریح می کنند که باید بگوئیم طرح مسئله بسیار خوب انجام گرفته است. اساسی‌ترین مسئله در مورد انقلاب اکتبر همین است.

اما ببینیم رفقا این مسئله را چگونه حل کرده‌اند؛ آن ها برای حل این مسئله نخست یک دو راهی که به هر حال مجبور به رفتن از یکی از آن ها هستند (آلترناتیو) در مقابل خود گذاشته‌اند، بدین صورت که یا علت، بدی رهبری است، یا بدی سوسیالیسم، و ضمن این که نظر ما را در مورد اجتناب ناپذیر بودن اشتباهات حزب کمونیست شوروی به بدی ذاتی سوسیالیسم تعبیر کرده‌اند، نه ضرورت تکامل تاریخی انقلاب سوسیالیستی، خود چنین نتیجه گرفته‌اند که عیب کار ناشی از نقش رهبری است. البته ما هم این حرف را قبول داریم که عامل انحراف در حزب کمونیست شوروی و تسلیم پرولتاریا در مقابل نمایندگان بورژوازی در داخل حزب نقش رهبری است، ولی رفقا هرگز نگفته‌اند که خود این کوتاهی‌ها و اشتباهات با سایر عیب های نقش رهبری از چه چیز ناشی شده است و دارای چه علت اجتماعی‌ای است. اختلاف نظر رفقا با ماتریالیسم تاریخی درست از این نقطه شروع می شود و این امر نیز مربوط به همان اختلاف نظر بین “فرضیه عامل ها” با ماتریالیسم تاریخی است که شرحش پیش از این رفت. چرا رهبری اشتباه کرد، کوتاهی کرد و یا به هر انحرافات دیگری دچار شد؟ ما در مقالۀ “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در جامعۀ سوسیالیستی” گفته بودیم که علت این امر “اشتباهات تاریخی پرولتاریا است که بر اساس قوانین ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت، هیچ گریزی هم از آن نمی توانسته است باشد “ولی رفقا علت را بدی شخص استالین دانسته‌اند و بعد هم تصور کرده‌اند که ما با کلمۀ “اجتناب ناپذیر”، در واقع سوسیالیسم را محکوم کرده‌ایم. باید بگوئیم که علت یابی رفقا نادرست است چون مبتنی بر “فرضیۀ عامل ها” است و ایده‌آلیستی است، تصورشان از کلمۀ “اجتناب ناپذیر” ما هم نادرست است، زیرا گفته‌ایم “بر اساس قوانین ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت” و رفقا به ضمن این عبارت توجه نکرده‌اند و گویا اصلا آن را ندیده‌اند. طبق قوانین ماتریالیستی دیالکتیکی شناخت، انسان باید تجربه کند، شکست بخورد، شکست خود را تئوریزه کند، مبتنی بر آن تئوری باز تجربه کند و به همین ترتیب به اندازه کافی شکست بخورد تا تئوری لازم را برای پیروزی بدست آورد. پس از پیروزی باز تجربه در سطح بالاتری و برای رسیدن به هدف بالاتری انجام می گیرد و پروسۀ شناخت به ترتیب، شکست، پیروزی، باز شکست، باز هم پیروزی به پیش می رود. وجود شکست در پروسۀ شناخت اجتناب ناپذیر است. پس انحراف سوسیالیسم در شوروی از نظر کلی ناشی از احیای بورژوازی است، اما از نظر پرولتاریا ناشی از اشتباه تاریخی او است که در اشتباه رهبری منعکس شده است. اشتباه تاریخی هم یعنی اشتباه اجتناب ناپذیر.  یعنی اشتباهی که تاریخ باید بکند تا بتواند فرمول پیروز شدن را بدست بیاورد. از رفقا می‌پرسیم آیا شکست کمون پاریس اجتناب ناپذیر نبود؟  آیا مارکس، انگلس و لنین خود به این موضوع اشاره نکرده‌اند؟  آیا اجتناب ناپذیر بودن شکست کمون پاریس به معنی اجتناب ناپذیر بودن شکست سوسیالیسم بطور کلی است یا این که این جزء “قانون ماتریالیستی دیالکتیک” شناخت است؟ شکست کمون پاریس، پلکان پیروزی انقلاب اکتبر است و پیدایش رویزیونیسم در برخی کشورهای سوسیالیستی ، بزرگ ترین درس برای پرولتاریای جهان می باشد. اما به شرط این که این امر را ناشی از “اتفاقات” و بدجنسی آدم هائی که ممکن است بیایند و با “زیرکی” و “سیاست بازی” تاریخ را از حرکت باز دارند، ندانيم.

3ــ رفقا در مورد لزوم برخورد انتقادی با اقدامات استالین می گویند:

“در چنین اوضاعی باید با قاطعیت انقلابی و موشکافانه به معایبی که در امور رهبری حزب کمونیست شوروی ، رهبری جنبش کمونیستی جهان در دوران استالین وجود دارد برخورد نمود”.

می گوئیم این حرف رفقا کاملا درست است اما با رعایت دو شرط: یکی این که مواظب باشیم که دروغ ها و تهمت های مبلغان بورژوازی را دربارۀ اقدامات استالین قبول نکنیم و انتقادهای لیبرالیستی روشنفکران آزاده از تعلق را از زبان خود تکرار ننمائیم و دیگر این که بکوشیم تا علت اجتماعی هر یک از معایب رهبری استالین را پیدا کنیم، و الا اگر بخواهیم فقط بگوئیم این کار اشتباه بود ولی در پی علت اجتماعی این اشتباه نباشیم دچار انحراف ایده‌آلیستی خواهیم شد و ایمان مان را نسبت به توده‌ها که سازندۀ تاریخند از دست می دهیم. در این جا باید با صراحت رفیقانه بگوئیم که رفقا هیچ یک از دو شرط یاد شده را رعایت نکرده‌اند. دربارۀ شرط دوم که قبلا سخن گفته‌ایم. اکنون راجع به شرط اول حرف می زنیم. لیستی را که رفقا در مورد معایب رهبری استالین داده‌اند و بقول خودشان “می تواند بسیار طولانی شود” پُر است از تهمت های دروغ پردازان عامل امپریالیسم و آه و نالۀ لیبرالیستی روشنفکران بورژوازی، بطوری که انتقادهای اصولی خود رفقا در میان این همه گم شده است. ضرورتی به یادآوری نیست که این امر بهیچ وجه نمیتواند نفی کنندۀ حسن نیت رفقا باشد. درست به همین جهت است که لازم میدانیم راجع به چند نوشته مورد ذکر شده در لیست بحث کنیم:

“آیا تز سوسیالیسم در یک کشور مورد تایید ماست؟”

آری مورد تایید ما است و مورد تایید تمام مارکسیست ــ لنینیست‌ها است. مورد تایید خود رفقا هم هست.

دشمنان ساختمان سوسیالیسم در شوروی و شکست طلبان، تروتسکیست ها، زینوویف‌ها و غیره که در واقع نمایندگان سیاسی بورژوازی و خرده بورژوازی شکست خورده ولی نابود نشدۀ شوروی بودند در مقابل ساختمان سوسیالیسم در شوروی تا منتهای توان خود مقاومت می کردند. آن ها ظاهرا خود را هوادار گفته‌های مارکس و انگلس دربارۀ انقلاب واحد اروپا جا میزنند و می‌گفتند که نباید به ساختن سوسیالیسم در شوروی پرداخت بلکه باید به انتظار قیام هم زمان کشورهای صنعتی اروپا نشست. آنان انقلاب شوروی را محکوم به شکست می دانستند و در واقع خود را برای از دست رفتن پیروزی های انقلاب اکتبر و بازگشت سرمایه‌داری آماده کرده بودند. واقعیت این است که تز سوسیالیسم در یک کشور ابداع استالین نبود بلکه جزئی از تعالیم لنین بود که استالین دفاع از آن را در مقابل شکست طلبان و دشمنان ساختمان سوسیالیسم در شوروی به عهده گرفته بود و مصممانه از آن دفاع می کرد. لنین معتقد بود که برخلاف گفته‌های مارکس و انگلس در مورد انقلاب اروپا، دیگر امکان وقوع انقلاب واحد در اروپا وجود ندارد و امپریالیسم، شدت تضادهای درونی جامعه‌های صنعتی پیشرفته را کاهش داده و در عوض با غارت کشورهای عقب مانده، تضاد اصلی نظام سرمایه‌داری جهانی را به این کشورها منتقل کرده. لنین معتقد بود که نخست ضعیف‌ترین حلقه‌های زنجیر امپریالیسم جهانی که لزوما یک کشور پیشرفته صنعتی نیست ، پاره خواهد شد. بنابراین انقلاب سوسیالیستی جهان ممکن است با انقلاب سوسیالیستی یک کشور عقب ماندۀ آسیائی هم شروع شود و نه لزوما با انقلاب واحد و هم زمان کشورهای پیشرفته صنعتی، به لنین انتقاد می کردند که یک کشور سوسیالیستی نمی تواند در کنار کشورهای سرمایه‌داری وجود داشته باشد، لنین در جواب میگفت که چگونه احزاب کارگری در حالت اپوزیسیون می توانند در درون کشورهای سرمایه‌داری و در میان سایر کشورهای سرمایه‌داری وجود داشته باشند ولی همین احزاب با در دست داشتن حکومت قادر به هم زیستی با نظام سرمایه‌داری در سایر کشورها نیستند. لنین معتقد بود که کاملا امکان دارد، در حالی که در کشورهای دیگر، سرمایه‌داری هنوز وجود دارد. در یک یا چند کشور انقلاب سوسیالیستی پیروز شود و به ساختمان سوسیالیسم بپردازد. این است تز “سوسیالیسم در یک کشور” لنین و استالین که هم ما و هم رفقا آن را قبول داریم. در زمانی که استالین رهبری پرولتاریای شوروی را در ساختمان سوسیالیسم به عهده داشت و قاطعانه در راه اجرای این هدف گام برمی داشت، دار و دسته تروتسکیستی و زینوویفی و غیره می گفتند پیروزی شوروی در ساختمان سوسیالیسم ممکن نیست. رفیق استالین به آن ها جواب می داد که اگر منظور امکان پیروزی پرولتاریای شوروی است که باید گفت این امکان وجود دارد و بنابراین باید به ساختمان سوسیالیسم در شوروی پرداخت، اما اگر منظور تضمین این پیروزی است باید گفت که این پیروزی را نمی توان بدون کمک پرولتاریای جهان تضمین کرد. استالین در واقع امکان شکست انقلاب اکتبر را رد نمی کرد ولی پیروزی آن را هم ممکن میدانست (6). ولی جواب مستدل استالین قادر نبود خائنان درون حزب و نوکران بی‌مواجب بورژوازی را قانع سازد. آنان بی شرمانه به تز امکان ساختن سوسیالیسم در یک کشور می تاختند و نیرنگ بازانه با دادن شعار مرده، انقلاب واحد اروپا که رابطۀ صوری آن ها را با مارکس و انگلس و نه مارکسیسم نشان می داد، در واقع شعار شکست انقلاب اکتبر را می دادند. اینان گویا نمی دانستند که مارکس و انگلس شناختی از امپریالیسم بعنوان آخرین مرحلۀ سرمایه‌داری نداشته‌اند، بنابراین تعجب آور هم نیست اگر شعارشان در مورد انقلاب واحد اروپا نادرست و ذهنی بوده باشد. با پیدایش لنینیسم، یعنی مارکسیسم عصر امپریالیسم و انقلاب پرولتاریائی، اساسا انقلاب واحد اروپائی مردود شناخته شد و شعار امکان ساختمان سوسیالیسم در یک یا چند کشور مطرح شد و انقلاب‌های سوسیالیستی‌ای که به وقوع پیوست ، این نظر لنینیسم را اثبات نمود. تز “سوسیالیسم در یک کشور” جز اساس استالینیسم است.

ــ رفقا میگویند:

“آیا بینش تک خطی او (استالین. س. چ. ف. خ.) بدان سان که در تفسیر ماتریالیسم تاریخی او تجلی می یابد مورد تایید ما است؟”

در واقع این ماتریالیسم تاریخی است که مورد حمله رفقا قرار گرفته، و گر نه استالین چیزی در این مورد از خودش اختراع نکرده. کتابی که او در این باره نوشته یک کتاب آموزشی کوچک است که در آن فقط اصول ماتریالیسم دیالکتیک و اصول ماتریالیسم تاریخی شرح داده شده. آن چه را که رفقا “بینش تک خطی استالین” می نامند، در واقع اصول اساسی ماتریالیسم تاریخی است که علیرغم عقیدۀ رفقا می گوید عامل اقتصادی تنها عامل تکامل جامعه است و تمام عوامل دیگر نیز خود به طور مستقیم یا غیرمستقیم از عامل اقتصادی ناشی می شوند، و مسیر تکامل جامعه از فرماسیون های مشخصی می گذرد که به ترتیبی مشخص فرماسیون (جماعتی اشتراکی، برده داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری و کمونیسم) از پی یکدیگر می آیند، این اساسا ماتریالیسم تاریخی است. بر اساسا قبول همین حرف هم ما داریم برای گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم (از طریق سوسیالیسم) مبارزۀ می کنیم و کشته می شویم. حال اگر رفقا این را “بینش تک خطی” بنامند و آن را محکوم کنند ، دیگر چیزی از مارکسیسم باقی نمی ماند. پس برای چه می خواهیم کشته شویم؟  برای خیالی خام که بر “بینش تک خطی” است؟  یا مبتنی براین اصل مسلم ماتریالیسم تاریخی که عامل اقتصادی سرمایه داری را ناگزیر از طریق سوسیالیسم به کمونیسم می رساند. به نظر می رسد که گفته‌های رفقا در مورد تاریخ ایران نیز که در جزوه “درباره انقلاب” آمده است و مبتنی بر فرماسیون دانستن روش تولید آسیائی است، ارتباط با اشتباه آن ها درباره اصول ماتریالیسم تاریخی داشته باشد. این حرف ها از طرف روشنفکران ضدمارکسیست غرب زیاد زده می شود ولی آخر آن ها به ماتریالیسم تاریخی اعتقاد ندارند یا آشکارا آن را نفی می کنند و یا به دروغ از آن تجلیل می کنند. آنان اصلا اعتقاد به ناگزیر بودن کمونیسم و حتی سوسیالیسم ندارند، چه رسد به این که بخواهند در راهش کشته شوند. برای روشنفکران بورژوازی حرف های مارکس دربارۀ “روش تولید آسیائی” بهترین وسیلۀ به اصطلاح “مچ گیری” برای نفی ماتریالیسم تاریخی شده است. این مسئله را استالین به خوبی درک می کرد. در زمان استالین، “دانشنامۀ” (انسیکلوپدیا) بزرگ شوروی” (50 جلدی) و “دانشنامۀ کوچک شوروی” (12 جلدی) در این باره اظهار نظری نکرد و اظهار نظر صریح دربارۀ آن را به یک تحقیق و مطالعه وسیع موکول کردند. این تحقیقات بعدا انجام گرفت. دانشنامه‌ای 20 جلدی که اخیرا چاپ شده است ، مقالۀ مختصری به امضای یک دانشمند بنام تو ــ آکوپیان دربارۀ تاریخ پیدایش و تکامل نظریۀ “روش تولید آسیائی” دارد. تحقیقاتی را که در شوروی دربارۀ روش تولید آسیائی و مسائل مربوط به آن (مسئله آب و غیره) انجام گرفته است حتی از نظر حجم هم قابل مقایسه با آن چه در غرب نوشته شده است نیست. تازه این تحقیقات علمی است و هیچ شباهتی با پرت و پلاهای سوبژکتیویستی و غیر مسئولانه روشنفکران غرب ندارد. این تحقیقات در زمینه‌های مختلفی از مطالعه روش آبیاری در ترکمنستان قرون وسطی و مطالعه در تکنیک های کشاورزی و کود ریزی عهد مغول گرفته (بارتولد، پتروشفسکی و غیره) تا مطالعه تطبیقی در آثار مارکس و انگلس (تو ــ آکوپیان و غیره) و همراه با آن کنفرانس ها و کنگره‌های بزرگ و کوچک دانشمندان و انتشار مباحثات این کنگره‌ها بوده است، بیشتر این تحقیقات در زمان استالین انجام گرفته از آن جمله است اثر عظیم “طرح کلی روابط فئودالی در آذربایجان و ارمنستان قرن 11 ــ 16” که در سال 1949 چاپ شده و صدها اثر علمی دیگر که در این دورۀ به اصطلاح “اختناق استالینی” به وجود آمده. ضمنا این مسئله نشان می دهد که آن به اصطلاح “ساطور” (7) استالینی در حمایت از چه چیزی و برای مقابله با چه چیزی بوده است. در حمایت این به اصطلاح “ساطور” و عظیم‌ترین فرهنگ تاریخ بشر با همۀ ابعاد خود به وجود آمده ولی از آن نظر جو حاکم بر این فرهنگ را به اصطلاح “اختناق” می نامند که جائی برای مالیخولیای روشنفکران لیبرال در آن نبوده است.

به هرحال، نفی به اصطلاح “بینش تک خطی استالین” که متاسفانه ناخواسته به معنی نفی ماتریالیسم تاریخی است، ماتریالیسم دیالکتیک را هم رد میکند، به عبارت دیگر رفقا نه تنها جامعه شناسی مارکسیستی را خشک اندیشی اعلام نموده‌اند بلکه بطور غیرمستقیم در فلسفۀ مارکسیستی نیز شک کرده‌اند زیرا چنان که قبلا هم گفتیم این مسئله علت تکامل جامعه فقط عامل اقتصادی است ، مصداق خاصی از این اصل اساسی ماتریالیسم دیالکتیک است که تمام پدیده‌ها جلوه‌ای از حرکت ماده است، یعنی لااقل شمول مونیسم ماتریالیستی بر جامعه شناسی، بوسیله رفقا انکار شده است.

ــ رفقا میگویند:

“آیا عدم انتشار نوشته‌های مارکس که مغایر تصورات نوشته‌های استالین بود مورد تایید ماست؟”

در این جا فقط میتوانیم بگوئیم رفقا، این خبر را از هر کجا شنیده‌اید، دروغ است. یک تهمت بی شرمانه است. اولا مجموعۀ آثار مارکس و انگلس به صورت یک مجموعه در زمان استالین یکبار چاپ شده (8) و چاپ جلد دوم آن هم به احتمال قوی در زمان او آغاز شده، زیرا در کتاب هایی که چند سال پس از مرگ استالین نوشته شده، به عنوان ماخذ از چاپ دوم روسی مجموعه آثار مارکس و انگلس یاد شده است. دوما علاوه بر مجموعه آثار که مورد استفاده محدودتری است آثار جداگانه‌ای از مارکس و انگلس بارها و بارها در زمان استالین تجدید چاپ شده، مثلا آنتی دورینگ انگلس تا سال 1934 شش بار، کاپیتال مارکس تا همان سال هشت بار تجدید چاپ (9) و تا پایان زندگی استالین مسلما این کتاب ها بسیار بیشتر از این هم چاپ شده است. تا همین سال 1934 یعنی تقریبا تا ثلث اول دوران حکومت استالین، مجموعۀ آثار لنین سه بار و کتاب ها و مقالات جداگانه‌اش بارها و بارها تجدید چاپ شده است (10). علاوه بر این در زمان استالین آثار دانشمندان ضدمارکسیست هم به فراوانی چاپ می شد. مثلا ترجمه روسی کتاب معروف “نظریۀ عمومی اشتغال، بهرۀ پول” اثر جان مینارد کینز یا به قول معروف مارکس امپریالیست ها در سال 1948 در مسکو چاپ شده است (11). پیشرفت شگرف علوم در زمان استالین و به ویژه تاریخ و علوم اجتماعی و وجود دانشمندانی که در توسعه و تصمیم بینش ماتریالیستی دیالکتیکی در زمینه علوم طبیعی و اجتماعی ارزش و اهمیت بسیار زیادی داشته‌اند ، خود دلیلی حاکی از وجود زمینۀ مساعد برای رشد و شکوفائی اندیشۀ بشری در این دوره از تاریخ شوروی بوده است. تا سال 1967 جمعا 7926 کتاب و مقاله به زبان روسی فقط دربارۀ کشور ما ایران نوشته شده است (12). مورخان و جامعه شناسان شوروی که به تحلیل گوشه‌های تاریک و روشن تاریخ کشور ما پرداخته‌اند ، نه تنها در کشور ما بلکه در تمام جهان هم حتی نمونه ندارند. مانند دیاکونوف ها (پدر و پسر)، برتلس‌ها (پدر و پسر) (13)، میکلوخوماکلای، ری سترپله تینسکی، کراچوفسکی (اسلام شناس)، بلیایف (اسلام شناس)، علی زاده، پتروشفسکی، بارتولد، زاخود و صدها تن دیگر. این تنها در مورد کشور ما نیست. جامعه شناسان و تاریخ دانان شوروی که به مطالعۀ جوامع مختلف روی زمین پرداخته‌اند، کارشان در زمان استالین توسعه‌ای شگرف پیدا کرد و در این دوره شالودۀ کار سیستماتیک آن ها ریخته شد. جامعه شناسان و تاریخ دانان شوروی، گذشته و حال کشورهای پیشرفته صنعتی را نیز وسیعا مطالعه کرده‌اند. اسکازکین که کارش تحقیق در فئودالیسم اروپا است و در هیچ یک از کشورهای اروپائی نمونه قابل قیاسی ندارد. هم چنین تارله و صدها تن دیگر. کتابخانه لنین که تا چند سال پیش در حدود 22 میلیون جلد کتاب به زبان های مختلف داشت و بزرگ ترین کتابخانه‌های جهان است اساسا در زمان استالین چنین توسعه یافت. هم چنین ده ها هزار کتابخانه که در گوشه و کنار شوروی است ، کافی است آمار انتشارات شوروی در زمان استالین را با مجموع تمام انتشارات کشورهای جهان مقایسه کنیم. در زمان استالین بیش از ده هزار دانشکدۀ خلقی (بدون شرط و بدون مدرک) در زمینۀ ادبیات، هنر و علوم اجتماعی به وجود آمد. به سادگی قابل فهم است که حتی اگر به جنبۀ صرفا کمی این پیشرفت فرهنگی هم نگاه کنیم ، می بینیم که چنین چیزی فقط در زیر لوای دموکراسی سوسیالیستی، یعنی دموکراسی‌ای که مبتنی بر دیکتاتوری قاطع و هشیار پرولتاریا است می تواند وجود داشته باشد. استالین شخصا اگر چه در زمینه عمل قاطع و خشن بود، در زمینه علمی دارای روحیه‌ای آکادمیک بود. کافی است که به شیوۀ برخورد او با مسائل، در کتاب “مسائل لنینیسم” و بسیاری از آثار دیگر او مراجعه شود. شاید کسانی که اطلاع کافی از تاریخ حزب و دولت شوروی ندارند، کتاب “تاریخ مختصر حزب کمونیست شوروی” را نوشته‌ای مغرضانه بنامند (هم چنان که رفقا نسبت “تحریف” به آن داده‌اند). باید بگوئیم که این حرف ناشی از این است که ما احساس پرولتاریای شوروی را در زمان انقلاب اکتبر به خوبی درک نکرده‌ایم. این کتاب منعکس کنندۀ خشم خلق شوروی نسبت به نوکران بی‌مواجب و آستان بوس بورژوازی است. قهرمان تو سری‌خور این کتاب تروتسکی است. اگر ما تروتسکی را نشناسیم، البته ممکن است گفته‌های استالین درباره او به نظرمان اغراق آمیز و حتی مغرضانه بیاید، اما کافی است به نوشته‌های لنین درباره تروتسکی در دوران قبل از انقلاب اکتبر (14) و حتی به اشارات کنایه‌ای او در دوران پس از انقلاب اکتبر نگاه کنیم. کافی است به خصوصیات روانی تروتسکی از لابلای زندگینامه‌اش نگاهی کنیم (متاسفانه کتاب زندگینامه تروتسکی به دو دلیل قابل استفاده دیگر نیست، یکی این که او کوشیده مسایل را تا حد ممکن شخصی کند و یکی دیگر این که او تا حد ممکن دروغ گفته. یعنی این که فقط از ظاهر دروغ هایش معلوم نیست که دروغند، در نتیجه این کتاب فقط به درد مطالعه در خصوصیات روانی تروتسکی می خورد). از این گذشته استالین همیشه در کنگره‌ها و کنفرانس ها و غیره وقتی چیزی را نمی دانست دربارۀ آن سکوت می کرد و فقط به حرف های دیگران گوش می داد تا این که بعدا تفکر و مطالعه می کرد و نظر قاطع خود را اعلام می داشت که این امر یکی از پرارزش‌ترین خصوصیات روحیۀ آکادمیک او بود. این خصلت او که نقطه مقابل فضل فروشی‌ها و خودنمائی‌های تروتسکی است حتی مورد تایید مخالفانش نیز می باشد. علاوه براین استالین درکی عمیق از دیالکتیک ماتریالیستی داشت و این در آثارش منعکس است. کافی است به کتابچۀ “مارکسیسم و مسئله زبان شناسی” او نگاه کنیم.  او در این کتابچه در رابطه با مسئله تکامل زبان، مسئله جهش انفجار و جهش آرام را مطرح می سازد که فوق العاده از نظر دیالکتیک اهمیت دارد و بدان وسیله تئوری‌های زبان شناسی “ما” را که مبتنی بر درکی سطحی از دیالکتیک است ، رد می کند. 

به هر حال، محکوم کردن استالین به سانسورچی آثار مارکس و انگلس، دروغ و تهمت رذیلانۀ بورژوازی است که بوسیلۀ نوکران جیره خوارش، ایزاک دویچر و غیره ساخته می شود.  وظیفۀ جنبش کمونیستی است که این فریب کاران را رسوا کند.

اما این که رفقا میگویند “نوشته‌های مارکس که مغایر تصورات نوشته‌های استالین بود، “معلوم نیست منظورشان از عبارت تحقیر آمیز “تصورات نوشته‌های استالین” چیست؟  استالین یک مارکسیست ــ لنینیست است و طبعا آن قسمت از نوشته‌های مارکس یا انگلس که بوسیلۀ لنینیسم رد شده نمی تواند با نوشته‌های استالین هم مغایر نباشد. مثلا مارکس بارها در نامه‌ها و مقاله‌هایش تذکر داده که انقلاب سوسیالیستی به صورت یک انقلاب جهانی است که در تمام کشورهای پیشرفتۀ صنعتی اروپا بطور هم زمان باید انجام بگیرد (15).  مسلما این نظر با نوشته‌های لنین و استالین مغایر است. اما تا آن جا که توانسته‌ایم بفهمیم، خلاف آن چه مربوط به ویژگی لنینیسم است، چیز دیگری مغایر با اصول عقاید مارکس در آثار استالین نیست. صرف نظر از سوسیالیست های راست و مبلغان رسمی بورژوازی، کسی دیگر هم این مغایرت را ندیده است، حتی رویزیونیست ها هم روی این نکته تاکیدی ندارند.

ـــ رفقا میگویند:

“آیا انحلال کمینترن مورد تایید ما است؟”

مسئله انحلال کمینترن (انترناسیونال کمونیستی) خود موضوع قابل بحث جداگانه‌ای است که در این جا به آن نمی پردازیم.  فقط در ارتباط با مسئله مطرح شده می گوئیم که “کمیتۀ اجرائیۀ کمینترن” در تاریخ 15/5/1943 مبتنی بر این استدلال که احزاب کمونیستی و کادرهای رهبری آن ها در کشورهای مختلف به رشد و بلوغ سیاسی رسیده‌اند، تصمیم به انحلال کمینترن گرفت، به هرحال این مسئله‌ای است که پیش از هر چیز ارتباط با اوضاع جنبش کمونیستی جهانی دارد، نه با شخص استالین و حتی فقط با اوضاع اتحاد شوروی. در غیر این صورت باید قبول کنیم که میلیون ها کمونیست سراسر جهان یعنی کسانی که به جدیدترین سلاح اندیشۀ بشری مجهز بودند و پویاترین انسان های تاریخ بشمار می‌آمدند ، بره وار به یک آدم به اصطلاح “قلدر مآب” تسلیم شده‌اند و حتی در مقابل او اعتراض هم نکرده‌اند. چنین چیزی نه تنها با ماهیت جنبش کمونیستی و کارگری سازگار نیست ، بلکه اساسا با هیچ یک از دوره‌های تاریخی گذشته سازگار نیست. چنگیز مغول و نادر افشار هم قادر نبودند قوریلتاها (شورای اشراف فئودال) را به میل خود کاملا منحل کنند. اگر باز هم عقب‌تر برویم، در عصر برده داری نیز امپراتوران روم ، قدرت انحلال سنای روم (شورای نمایندگان سیاسی برده داران) را بطور خودسرانه نداشتند و امپراتوران هخامنشی هم قادر نبودند خلاف منافع طبقه‌ای که خود به عنوان ابزار حکومتی آن بودند قدمی بردارند. اگر از بین نرفتن کمینترن از نظر تاریخی، امکان پذیر بود پس چرا هیچ تلاشی برای نگهداری آن و احیای مجدد آن از طرف کمونیست های جهان انجام نگرفت؟  لابد “اعتقاد بنده وار” تمام کمونیست های جهان به استالین سبب این کار شده است. ادعای شگفتی است. پرسیدنی است که آیا هیچ مذهبی تاکنون چنین مقاومتی در مقابل ضرورت تاریخ توانسته است بکند؟  پس چرا به اصطلاح “بین الملل چهارم” تروتسکیست ها نتوانست از حد یک کمدی پافراتر نهد؟  مگر نه این که ضرورت تاریخ نبود، بلکه تکرار تاریخ بود. اگر بخواهیم تاریخ را این چنین ساختۀ دست شخصیت ها بدانیم ، چرا تروتسکی نمی تواند “بین الملل” بسازد، از طرفی “کمینترن” چه کاری فراتر از همکاری داوطلبانه احزاب کمونیست جهان و تربیت کادرهای کمونیست برای کشورهائی که جنبش کمونیستی‌شان ضعیف است، می توانست بکند؟  آیا این کارها و چنان که تمایلی به آن باشد در کادر روابط کنونی احزاب کمونیست هم امکان پذیر نیست؟  آیا کمینترن می توانست یک سانترالیسم دموکراتیک بین احزاب کمونیست جهان بوجود آورد؟  آیا اساسا در شرایط آن روز جنبش کمونیستی جهان، امکان ایجاد چنین سانترالیسمی وجود داشت؟  پس بهتر است زیاد در غم صورت نباشیم.

ــ رفقا میگویند:

“آیا کمک قاطع در به وجود آوردن دولت صهیونیستی اسرائیل مورد تایید ما است؟”

میگوئیم شوروی نه تنها هیچ کمکی در به وجود آوردن دولت صهیونیستی اسرائیل نکرده است ، بلکه همواره با این کار مبارزه هم کرده است. “کمک قاطع” را هم که اصلا حرفش را نزنیم. ادعای “کمک کردن شوروی به تشکیل دولت اسرائیل”، جار و جنجال های سوسیالیست های راست و مبلغان بورژوازی است. در مطبوعات ایران هم نیروی سومی‌ها از این قبیل دروغ های بی اساس زیاد گفته‌اند. واقعیت این بود که در سال 1947 که مسئله فلسطین مورد بحث سازمان ملل واقع شد، این سرزمین 845000/1 نفر جمعیت داشت که از این عده به هرحال  227000/1 نفر آن (67 درصد) عرب و 608000 نفر دیگر (33 درصد) یهودی بودند. این سرزمین زیر قیمومت انگلستان بود. اتحاد شوروی عقیده داشت که استقلال فوری فلسطین به رسمیت شناخته شود و حقوق همۀ مللی که در آن جا ساکنند، اعم از بزرگ و کوچک چه از لحاظ خودمختاری داخلی و چه از لحاظ سیاسی و سایر مسائل تضمین گردد. به عبارت دیگر دولت شوروی معتقد بود که یک دولت فدراتیو عرب ــ یهود در فلسطین تشکیل گردد. از طرف سازمان ملل کمیته‌ای به فلسطین فرستادند. کمیته گزارش داد که “به نظر ما امر قیمومت پایان پذیرد و ضمن اعلام وحدت و تمامیت ارضی و اقتصادی این سرزمین، بدان استقلال داده شود” و در مورد چگونگی این استقلال نیز کمیته طرحی به سازمان ملل ارائه داد، مبنی بر این که “ما توصیه میکنیم که دولتی فدراتیو، شامل مناطق دو گانۀ عرب نشین و یهود نشین تشکیل شده، اورشلیم را به پایتختی خود برگزیند”.

دولت شوروی از این طرح حمایت کرد، اعراب هم طبعا با آن موافق بودند، ولی امپریالیست ها و دولت های زیر نفوذشان با دادن رای مخالف به این طرح، آن را با شکست مواجه کردند و از طرفی اعراب و یهودیان را تحریک می کردند که حاضر به همکاری با یکدیگر نباشند. البته تا این جا هنوز خلق یهود آلت دست صهیونیست های بین المللی، بویژه صهیونیست های میلیاردر آمریکایی واقع نشده بود. بحث بر سر این موضوع ادامه داشت تا این که در 29 نوامبر سال 1947، مجمع عمومی سازمان ملل با اکثریت 33 رای موافق در مقابل 12 رای مخالف و 10 رای ممتنع تصمیم گرفت که سرزمین فلسطین از استعمار انگلستان رها شود و به دو کشور مستقل عربی و یهود تقسیم گردد. در قطعنامه گفته می‌شد: “قیمومت حتما باید قبل از اول اوت 1948 پایان پذیرفته، نیروهای مسلحی که تاکنون برای حفظ مفاد آن در آن جا مستقر بوده‌اند، رفته رفته و حداکثر تا تاریخ فوق ، فلسطین را تخلیه کنند”.

شوروی از این قطعنامه حمایت می کرد. آمریکا هم البته به دلیلی رای موافق به آن داد، زیرا شدیدا علاقمند بود که فلسطین را از دست انگلستان خارج سازد، اما با اجرای کامل قطعنامه موافق نبود و فقط می خواست انگلستان را دست به سر کند و خود آرام آرام جای آن را بگیرد.  بدین جهت آمریکا پس از این که حساب های کار خود را کرد ترجیح داد که عملا از اجرای قطعنامه سازمان ملل جلوگیری کند و خود در خفا با انگلستان بسازد. این قضیه کش پیدا کرد تا این که در سال 1948 جنگی بین اعراب و یهودیان در گرفت و آمریکا و انگلستان این جنگ را بهانه قرار دادند و اعلام کردند که تقسیم فلسطین بر اساس قطعنامه سازمان ملل امکان پذیر نیست. تا این که دولت آمریکا پیشنهاد کرد که فلسطین مستقیما زیر قیمومت سازمان ملل قرار گیرد و یک “دولت بین المللی” در آن جا ایجاد گردد. کلک جالبی بود، مکانیسم آراء سازمان ملل در دست امپریالیست ها بود و می توانستند سربازان خود را به عنوان “سربازان سازمان ملل به فلسطین بفرستند و دولت دست نشاندۀ خودشان را دولت بین المللی” جا بزنند. دولت شوروی هم چنان بر سر اجرای قطعنامه سازمان ملل متحد مبنی بر تشکیل دو دولت مستقل عربی و یهودی پافشاری می‌کرد.  در این صورت اختلاف بین خلق های عرب و یهود از بین می رفت و صهیونیسم نمی توانست به سادگی خلق یهود را آلت دست خود سازد. اما دولت آمریکا که حاضر به قبول چنین چیزی نبود پیشنهاد کرد که فعلا شرایط برای حل دایمی مسئله فلسطین وجود ندارد و بهتر است یک دولت “موقتی” در آن جا ایجاد گردد. این تشبث آمریکا هم نگرفت تا این که آمریکا و انگلستان در خفا با یکدیگر توطئه‌ای چیدند و متعاقب آن انگلستان بطور ناگهانی اعلام کرد که حاضر است از حق قیمومت خود بر فلسطین صرف نظر کرده و نیروهای خود را از آن سرزمین خارج سازد. البته این ظاهر کار بود و در آن موقع معلوم نبود اصل قضیه چیست. ماجرا از این قرار بود که در 13 مه 1948 یعنی یک روز قبل از این مانور انگلستان، آمریکا بطور رسمی به صهیونیست ها اطلاع داد که با تشکیل دولت اسرائیل موافق است و فردای آن روز یعنی در روزی که انگلستان از قیمومت فلسطین صرف نظر کرد، صهیونیست ها با توافق قبلی آمریکا، قبل از این که سر و صدای قضیه بلند شود و اخبار آن در جهان پخش گردد، خبر تشکیل دولت اسرائیل را به جهان اعلام داشتند. دولت آمریکا بدون این که حتی ظاهر قضیه را حفظ کند و توجه داشته باشد که موضوع هنوز در سازمان ملل مطرح است، بلافاصله دولت صهیونیستی اسرائیل را به رسمیت شناخت.

شوروی هم نه روحش از این ماجرا خبر داشت و نه میتوانست در مقابله با آن کاری بکند. حال رفقای عزیز ما می گویند استالین در به وجود آوردن دولت صهیونیستی اسرائیل “کمک قاطع” کرد. مسلما رفقا بر اساس ماهیت شان هرگز نمی توانند خود چنین دروغی بسازند. عیب کار این است که رفقا به تبلیغات ارتجاعی با حسن نیت گوش می دهند.

ــ رفقا می گویند:

“آیا تصفیه کمونیست های بزرگی مانند سلطان زاده و پیشه وری مورد تایید ما است؟”

در مورد “کمونیست بزرگ” بودن یا نبودن سلطان زاده و پیشه وری اصلا چیزی نمی گوئیم و فقط ماجرا را شرح می دهیم: سلطان زاده، آقایف، پیشه وری و چند تن دیگر جزء “اعضاء کمیته مرکزی حزب کمونیست ایران بودند و جناح رهبری حزب را که در کنگره اول به آن ها واگذار شده بود ، تشکیل می دادند. سلطان زاده معتقد بود که ایران به انقلاب بورژوا ــ دموکراتیک نیازی ندارد و یک باره باید به انقلاب سوسیالیستی دست زد. او در نطقی که در یکی از جلسات کمینترن (بین الملل سوم) در سال 1920 کرده است می گوید:

“به نظر من آن نکته از اصول اساسی که باید خطر راهنمای ما باشد این است که حمایت از جنبش بورژوا ــ دموکراتیک در کشورهای عقب افتاده باید تنها در آن کشورهائی لازم شمرده شود که جنبش شان مراحل مقدماتی را می گذراند. اگر بخواهیم در کشورهائی که ده سال یا بیشتر تجربۀ مثبت پشت سر گذاشته‌اند یا کشورهائی که هم اکنون مانند ایران (جمهوری گیلان ــ مترجم) قدرت را در دست گرفته‌اند، همان اصل را به کار ببندیم، نتیجه‌اش جز این نخواهد بود که توده‌ها را به دامن ضدانقلاب برانیم.

در مقام مقایسه با جنبش‌های بورژوا ــ دموکراتیک، مسئله عبارت است از انجام و حفاظت انقلاب کاملا کمونیستی. هر قضاوت دیگری بر این واقعیات می تواند نتایج تاسف انگیزی به بار آورد”.

روشن است که سلطان زاده در این جا فقط به در دست گرفتن قدرت توسط انقلابیون و رشد جنبش انقلابی توجه دارد، اما به ترکیب طبقاتی نیروهای انقلاب کننده، موقعیت احزاب این طبقات و چگونگی شرکت آن ها در حکومت انقلابی جمهوری شوروی گیلان توجه ندارد. به هرحال این نظریات سلطان زاده در میان سایر اعضای کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست ایران طرفدارانی داشت مانند آقایف، پیشه وری و غیره. اگر چه این نظریات در کنگره اول حزب کمونیست با اکثریت آراء رد شده بود، با این حال سلطان زاده و پیشه وری و آقایف و هواداران شان بدون توجه به نظر صریح کنگره این نظریات چپ روانه خویش را بر اقدامات حزبی تحمیل کردند. آنان پیوسته شعار میدادند که انقلاب گیلان (…) است و حکومت انقلابی گیلان را بدیده سلسله اقدامات بر علیه مالکان کوچک، خرده مالکان، بورژوازی ملی و خرده بورژوازی تشویق میکردند و بدین وسیله این اقشار و طبقات انقلابی را از انقلاب دور می ساختند و میرزا کوچک خان جنگلی را که نماینده این طبقات انقلابی بود ، دچار هراس کردند و به خیانت به انقلاب و سازش با حکومت مرکزی (مشیرالدوله) وا داشتند. سیاست چپ روانۀ سلطان زاده، آقایف و پیشه وری در زمینۀ برخورد آنان با مسئلۀ مذهب نیز عواقب وخیمی به بار آورد.

در هفتۀ اول حکومت انقلابی گیلان، حزب کمونیست تحت رهبری جناح یاد شده 21 مسجد را بکلی بست، اجرای مراسم مذهبی را ممنوع کرد و فرمان چادر برداری اجباری زنان را صادر نمود. روحانیانی که با این روش حزب مخالفت می کردند ، در جلوی چشم مردم به وسیله اعضای حزب مسخره می شدند و مورد اذیت و آزار قرار می گرفتند. کوچک خان در نامه‌ای که برای احسان الله خان به منظور توجیه استعفای خود از حکومت می نویسد، از این وضع بدین صورت شکایت می کند:

“من همیشه عقیده داشته‌ام و هنوز هم دارم که افکار عامه، هر نهضت ملی را پیشرفت می دهد نه آهن و آتش، تبلیغات صادقانه و نجیب مردم و احترام به عقاید و عادات ملی و مملکتی موثرتر از مدها، هزار قشون و آلات ناریه است. عقاید و عادات ملی مدهای مشرق زمین و خاصه ایرانی ها که همیشه مذهبی‌اند، زیربار هیچ گونه مرام افراطی و خشن و تند نمی روند. کلیۀ نهضت ها یا برای دفع دشمن است یا برای رسوخ عقیده، دفع دشمن جنگجوئی لازم دارد و رسوخ عقیده، ملاطفت، آن هم به مرور زمان، بعد از بررسی وقایع گذشته و مطالعه آن چه را که دیوانی نوشته شده، آیا باز هم تردید دارید که روش متخذه از طرف این جانب موافق مصالح انقلاب بود؟”

می‌بینیم که اگر چه کوچک خان درکی از جامعه شناسی مارکسیستی ندارد و خصلت طبقاتی خود را، خصلت ابدی تمام خلق های ایران و حتی خلق های خاور می داند (به عبارت “اهالی مشرق زمین و خاصه ایرانی ها که همیشه مذهبی بوده‌اند”، توجه شود)، ولی حقایقی را می توان از گفتارش کشف کرد و آن این که جناح رهبری حزب کمونیست (سلطان زاده، آقایف و پیشه وری و غیره)، مرحلۀ انقلاب را درک نکرده و تاکتیک های شان بر “انقلابی گری” عجولانه است. خلاصه، خط مشی چپ روانۀ جناح رهبری حزب کمونیست ایران و نیز ماجراجوئی‌ها و چپ روی‌های احسان الله خان و لشگرکشی بی‌موقع او به تهران، بدون این که موضع سیاسی و نظامی حکومت انقلابی جوان گیلان تحکیم شده باشد، انقلاب گیلان را با شکست مواجه ساخت و قدرت بدست آمده از کف خلق خارج شد و بدست ارتجاع افتاد.

در نتیجۀ این امر ، پلنوم کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست ایران که در سال 1920 تشکیل گردید، سلطان زاده، آقایف و چند نفر دیگر را از کمیتۀ مرکزی اخراج کرد و حیدر عمو اوغلی به دبیر کلی و صدر کمیته مرکزی حزب کمونیست انتخاب گردید. این جریان در زمان حیات لنین اتفاق افتاد و استالین هم در آن هیچ دستی نداشت. البته لنین هم در آن دستی نداشت.

نتیجه:

خلاصه، این فقط چند نمونه از انتقادهای رفقابه استالین بود. روی هم رفته وجه مشخصۀ انتقادهای رفقا در دو چیز است:

الف: این انتقادها مبتنی بر اخبار نادرست است. 

ب: شیوۀ برخورد رفقا با مسایل، مارکسیستی نیست.

الف: این انتقادها مبتنی بر اخبار دروغ و تبلیغات امپریالیستی سوسیالیست نمایانی مانند ایزاک دویچر و خائنان رانده‌ای مانند تروتسکی است. البته چنان که باز هم پیش از این گفتیم، رفقا خود انگیزۀ بدی در پذیرش این اخبار نادرست نداشته‌اند، بلکه انگیزۀ آن ها حقیقت پژوهی بوده است، ولی یک اصل بسیار مهم را در این کار خود رعایت نکرده‌اند و آن این که نباید تصور کرد که دشمن نمی تواند ما را بفریبد (16). البته دشمن بطور کلی نمی تواند ما را بفریبد ولی این در صورتی است که هشیار باشیم، پایۀ آموزش خود را مستحکم کنیم، از توده‌ها بیاموزیم و خلاصه هر یک از انتقادهای مخالفان خود را در رابطۀ دیالکتیکی با موضع طبقاتی و سیاسی گویندۀ این انتقادها مورد بررسی قرار دهیم، نه این که فرض را بر “خوش قلبی” و “حسن نیت” مافوق طبقاتی انتقاد کننده بگذاریم. به هر حال بهتر است علاوه بر نمونه‌های تشریح شده، چند نمونۀ دیگر از این گونه انتقادهای رفقا را در این جا فقط از زبان خودشان نقل کنیم و دیگر به تشریح آن ها نپردازیم.

“آیا عدم انجام دستور العمل لنین در گذر از سرمایه داری دولتی به سوسیالیسم مورد تایید ماست؟”

“آیا دستور انحلال احزاب کمونیست جهان (چیزی که مائو به درستی از آن سر باز زد) مورد تایید ماست؟”

“آیا الغاء شوراها (چیزی که اصل و اساس شوروی بود) مورد تایید ماست؟”

“آیا به وجود آوردن محیطی که کسی، و حتی کمونیست های صدیق، جرأت ابراز مخالفت با نظریات او را نداشته باشند، مورد تایید ماست؟”

در واقع رفقا هیچ شکی در درستی این اخبار نکرده‌اند و برای اعتماد به آن هیچ سندی را هم لازم نداشته‌اند.

رفقا به تبلیغات کمونیستی با بدبینی نگاه کرده‌اند ولی به تبلیغات نوکران بورژوازی که لباس روشنفکران لیبرال و مصلحان اجتماعی را به تن کرده‌اند با خوش بینی نگاه کرده‌اند، در صورتی که درست می بایست عکس این کار را می کردند، در واقع یک انگیزۀ خوب به یک نتیجۀ بد انجامیده است و علت آن هم چیزی است که اصطلاحاً می توانیم آن را “آتش دگماتیسم” بنامیم. معمولا وقتی دگماتیسم که نتیجه ذهنی گری است در جامعه رشد می کند، ضد خود را هم به وجود می آورد. بدین ترتیب که عده‌ای از عناصر صادق که دارای ذهنی فعال و پویا هستند به مبارزه با این خشک اندیشی دگماتیستی بر می خیزند ولی چون ممکن است به علت اشتباه با مسئله، به جای مبارزه با دگماتیسم به مبارزه با اندیشه‌های دگم شده بپردازند. در نتیجه برای پذیرش “حرف های تازه” و “اندیشه‌های بدیع” آماده می شوند. و در این موقع است که ترشحات ذهنی مالیخولیائی روشنفکران لیبرال و دروغ پردازی مرتجعان لیبرال نما ، فرصت می یابد تا خود را به عنوان این حرف های تازه و اندیشه‌های بدیع جا بزنند. دقیقا بدین جهت است که رفقای ما، نوشته‌های استالین را دربارۀ جامعه شناسی مارکسیستی، بدون تعمق کافی در آن و با بدبینی، “بینش تک خطی” می‌نامند و تحلیل و تفسیر او را از مارکسیسم ــ لنینیسم، با تحقیر “تصورات نوشته‌های استالین” خطاب میکنند. ولی حرف های بی سر و ته مبلغان بورژوازی (مانند دویچر و غیره) و ناقلان ایدئولوژی بورژوازی در میان طبقۀ کارگر (تروتسکی و غیره) را در مورد “سوسیالیسم در یک کشور” و گویا “‌توصیۀ لنین به گذار سرمایه‌داری دولتی به سوسیالیسم”، بدون احساس نیاز به شک و لزوم تحقیق در بارۀ آن ها و با اعتماد کامل می‌پذیرند. دگماتیسم چیز بدی است که سبب جمود و رکود اندیشه و شکست در عمل می گردد، ولی آتش دگماتیسم هم چیز بدی است که سبب بی‌اعتمادی ، بی‌اعتنائی نسبت به تجربیات تاریخی بشر، تلقی علم به عنوان دریافت‌های ویژۀ فردی و نه به عنوان یک پروسۀ اجتماعی و در نتیجه افتادن به ورطۀ ابداع گری اندویدوآلیستی، تبدیل شدن به آلت دست تبلیغات مسموم بورژوازی و غیره می گردد.

اگر بخواهیم در مقابله با دگماتیسم دچار “آتش دگماتیسم” نشویم باید در برخورد با دگماتیسم، شیوه عمل زیر را برگزینیم: 

1ــ در برخورد با دگماتیست ها موضع حقیقت پژوهی داشته باشیم، نه موضع استفاده خواهی صرف (موضع اجتماعی، نه موضع فردی) و کوشش برای اثبات وجود مستقل خود.

2ــ شیوۀ کار دگماتیست ها، زمینۀ مادی دگماتیسم در زندگی دگماتیست ها و نتیجه انحرافات دگماتیستی را مورد بررسی قرار دهیم.

3ــ اندیشه‌های دگم شده را جدا از وجود دگماتیست ها و به عنوان پدیده‌ای مستقل که هیچ ربطی به وجود دگماتیست ها ندارد مورد بررسی قرار بدهیم.  ممکن است کسی مائو را خدا بداند، البته این کار غلط ، خود مسئله قابل مطالعه‌ای است ولی در ضمن هیچ ربطی هم به این حقیقت ندارد که “خواندن آثار مائو حتما برای ما لازم است” و حتی ربطی هم به این حقیقت ندارد که “اشتباه اصولی در اندیشه‌های مائو وجود ندارد”. ولو این که این دو حقیقت از زبان دگماتیست ها هم بیرون آمده باشد.

دگماتیست ها فرمول ها را نفهمیده حفظ می کنند ولی ما فرمول ها را مورد تحلیل قرار می دهیم و آن ها را می‌آموزیم تا در رابطه با شرایط از آن ها استفاده کنیم. دگماتیست ها الگوها را کورکورانه تقلید می کنند ولی ما الگوها را برای تحلیل شرایط مشخص مورد استفاده قرار می دهیم. دگماتیست ها جمله‌های استالین را حفظ می کنند ولی اگر فقط شیوۀ تفکر (…) او را که مبتنی بر (…) تامل و تحقیق است و در نظر و قاطعیت در عمل است می‌آموختند، دیگر هرگز دگماتیست نبودند. استالین چه در امور نظامی و چه در امور سیاسی، نخست بطور وسیع به حرف و استدلال همه گوش می داد، دربارۀ مسئله تحقیق می کرد، خود درباره آن می اندیشید و آن گاه با قاطعیت تصمیم می گرفت. ما باید این شیوۀ او را بیاموزیم و در برخورد عملی با مسائل بکار بریم.

ب ــ رفقا، چنان که باز هم نشان دادیم، در برخورد با مسائل مربوط به استالین نه به ماتریالیسم دیالکتیک اتکاء دارند و نه به جامعه شناسی مارکسیستی (ماتریالیسم تاریخی). این موضوع را ما قبلا با ذکر نمونه‌هائی تشریح کرده‌ایم و در این جا نیز بد نیست علاوه بر نمونه‌های تشریح شده، نمونه دیگری را هم ذکر کنیم.

رفقا در چند مورد علت پیدایش رویزیونیسم جدید را در شوروی ، شیوه‌های برخورد شخص استالین با مسائل دانسته‌اند. از آن جمله تاثیر تربیتی استالین بر روی حزب. باید بگوئیم که این قانون نه تنها نمی تواند تحولات یک جامعه را آن هم در یک شرایط انقلابی و آن هم در شرایط بزرگ ترین انقلاب تاریخ بشری توجیه کند، بلکه حتی توجیه کننده خصلت های اساسی یک دانش آموز هم نیست. رفقا قانونی را که بر محدودۀ یک کلاس هم نمی تواند حاکم باشد، برکل یک جامعه حاکم دانسته‌اند. یعنی فردی بیاید و بر اساس یک الگوی خاص افراد جامعه را به صورتی تربیت کند که عده‌ای به رویزیونیست و عده‌ای هم به مطیع رویزیونیست ها تبدیل شوند.(…) شخص کیست و نمایندۀ چه طبقه‌ای است (…) تربیتی را از کجا می آورد؟  چرا جامعه او را می پذیرد؟  پس طبقات کجا رفته‌اند؟ دینامیسم تاریخ چکاره است؟  این ها همه سئوالاتی است که از جانب رفقا بی‌جواب مانده و اگر بخواهیم بر مبنای روح نوشته رفقا به آن ها جواب بدهیم می توانیم بگوئیم که نقش رهبری و آن هم به معنی تاثیر فرد بر جامعه، می تواند بر تمام عوامل دیگر فائق آید و تعیین کنندۀ همه چیز شود ، به طوری که به سادگی بتوانیم در یک شرایط واحد اجتماعی دو نوع رهبری کاملا متمایز مانند لنین و خروشچف داشته باشیم و به قول خود رفقا می توان شرایط جامعه را “به سهولت از دو طرف معادله حذف کرد”. دربارۀ منشاء این نظر رفقا زیاد حرف زده‌ایم و اکنون دیگر به آن نمی پردازیم. در این جا بد نیست که به علت اهمیت خود نمونه مورد بحث، آن را از دیدگاه خودمان مورد بحث قرار دهیم.

ما علت پیدایش رویزیونیسم جدید را در مقاله “استالینیسم و مسئله بوروکراسی در کشورهای سوسیالیستی” مورد بحث قرار داده‌ایم، ولی متاسفانه رفقا آن را بکلی نادیده گرفته‌اند. رویزیونیسم جدید ایدئولوژی بورژوازی شکست خورده ولی نابود نشدۀ کشورهای سوسیالیستی است که پس از یک سرکوب بسیار شدید در زمان استالین، در لباس حکومت تکنوکرات ها و بوروکرات ها از طرفی و تولیدکنندگان و معامله گران قاچاق کالاهای مصرفی از طرفی دیگر ظاهر شد و به سرعت رشد کرد، تا این که در اوائل سال های 60 موقعیت حاکم را به دست آورد.

اتحاد شوروی در نخستین سال های حکومت استالین دارای یک خرده بورژوازی بسیار عظیم بود، علاوه بر این بقایای بورژوازی هم هنوز در جامعه وجود داشت. طبقه کارگر در جهت محو و (…) خرده بورژوازی و بقایای بورژوازی (هرگونه تولید بازرگانی و امور مالی مستقل) کمر بسته بود. برای از بین بردن خرده تولید و بازرگانی و امور مالی مستقل می بایست یک اقتصاد عظیم و متمرکز دولتی مبنی بر برنامه ایجاد نمود. زیر بنای مادی این اقتصاد صنعتی شدن کامل تولید چه در بخش کشاورزی و چه در تولیدات شهری بود. در کنار این جریان یک مبارزه عظیم فرهنگی و ایدئولوژیک نیز در بین پرولتاریا و خرده بورژوازی در جریان بود. جناح بندی و جدال های درون حزب انعکاس از این مبارزه عظیم خارج از حزب بود. استالین و جناح اکثریت طرفدار او نمایندۀ پرولتاریا بودند که بر صنعتی کردن کامل کشور و ایجاد اقتصاد متمرکز دولتی و اشتراکی کردن کشاورزی، یعنی نابودی کامل بورژوازی و خرده بورژوازی در تولید، بازرگانی و امور مالی تاکید داشتند. تروتسکی، زینوویف، کامنف، بوخارین و هواداران شان جناح های اقلیت نمایندۀ منافع بورژوازی و خرده بورژوازی را تشکیل می دادند که صنعتی کردن کشور، ایجاد اقتصاد متمرکز دولتی و اشتراکی کردن کشاورزی را تحت عناوین مختلفی مانند مخالفت با تز “سوسیالیسم در یک کشور” و دفاع از انقلاب واحد سوسیالیستی جهانی در کشورهای پیشرفتۀ صنعتی اروپا محکوم می کردند. از جمله تز “انقلاب مداوم” تروتسکی حاکی از این بود که پیروزی سوسیالیسم در شوروی تنها در صورت حمایت مستقیم و نظامی دولت های سوسیالیستی آینده و کشورهای صنعتی اروپا امکان پذیر است. آن ها فقط صادر کردن چنین تئوری های شکست طلبانه‌ای اکتفاء نمی کردند بلکه به بهانه‌های مختلف سنگ در پیش پای صنعتی کردن کشور می انداختند تا مرگ خرده بورژوازی و بقایای بورژوازی را به تعویق اندازند. بوخارین از منافع کولاک ها در جریان اشتراکی کردن کشاورزی شدیدا حمایت می کرد. تروتسکی بی شرمانه شعار شکست طلبی می داد و می گفت بنای سوسیالیسم در یک کشور ممکن نیست. دولت شوروی قادر نیست با اتکاء به نیروی خلق، سوسیالیسم را بسازد و حتی می گفت باید برای صنعتی کردن کشور امتیاز رشته‌های مختلف صنعتی را به شرکت های امپریالیستی خارجی داد. او در کتاب “زندگی من” خود چون نتوانست دربارۀ این توطئۀ خائنانۀ خود سکوت کند، به ناچار به گنگ ترین بیان، چنان که تا حد ممکن کسی چیزی از آن نفهمد، بدان اشاره کرده است.

او می گوید: “برای این که مرکز هیدرولیت از اشتباهات در محاسبه مصون بماند، از کارشناسان آمریکایی نظریه خواستم که بعدها از طرف کارشناسان آلمانی تکمیل شد. من کوشا بودم کار تازۀ خود را نه تنها با وظایف جاری اقتصادی (17)، بلکه با مسائل اساسی سوسیالیسم نیز ارتباط دهم. در مبارزه با موضع مشخص (…) به مسائل اقتصادی “استقلال” (…) توأم با شناخت وظیفه خویش را در این دیدم سیستمی بر اساس ضریب های مقایسه‌ای از اقتصاد خودمان و اقتصاد جهانی بر نیروهای جهان تنظیم کنیم.

این وظیفه از ضرورت یک جهت یابی درست در بازار جهانی ناشی می شد که می بایست به سهم خود در واردات و صادرات و سیاست امتیازات (18) سودمند افتد. مسئله ضریب های مقایسه‌ای که از معرفت به برتری نیروهای تولیدی جهانی بر نیروهای ملی ناشی می شود، بنابر هسته‌اش پیکاری علیه تئوری ارتجاعی و سوسیالیسم در یک کشور بود و من در مورد مسائل کار تازه‌ام گزارش هائی دادم و کتاب ها و بروشورهائی نوشتم” (19).

در واقع تروتسکی ضمن دادن شعارهای تو خالی کوسموپولی تیستی، می خواهد با زدن اتهام “موضع متحجر ملی” به اکثریت طرفداران استالین از طریق ارعاب سیاسی ، روحیه حریف را ضعیف سازد و با حمله به “استقلال از راه انفراد توام با قناعت” توده‌ها را بفریبد و به خوان کرم امپریالیست ها ، تطمیع کند تا بتواند “جهت یابی درست در بازار جهانی” و “سیاست امتیازات” خود را که یک توطئه کثیف خائنانه بر علیه اتحاد شوروی به سود کمپانی‌های امپریالیستی است ، عرضه کند. خلاصه حرف این به اصطلاح “پیامبر صلح” (به قول آقای دویچر پادوی مزدور اکونومیست لندن) این است که باید بر علیه به اصطلاح “تئوری ارتجاعی سوسیالیسم در یک کشور” با معرفت به “برتری نیروهای تولیدی جهانی” به “سیاست امتیازات” متوسل شد، یعنی بطور خلاصه “کمک” از کمپانی‌های بزرگ امپریالیستی برای مقابله با “سوسیالیسم در یک کشور” که به زعم او یک تئوری ارتجاعی است. 

به هر حال، اپوزیسیون اقلیت در حزب، نمایندگان منافع خرده بورژوازی و بقایای بورژوازی داخلی از سوئی و منافع بورژوازی بزرگ امپریالیستی جهان ، از سوی دیگر بودند. طبقۀ کارگر با رهبری استالین به قلع و قمع آنان پرداخت و این خائنان و ناقلان ایدئولوژی بورژوازی را از صفوف حزب طبقۀ کارگر قاطعانه و بی رحمانه بیرون انداخت. ظهور و رشد مجدد اینان در حزب دارای پروسه دیگری است.

نابود کردن خرده بورژوازی عظیم شوروی آن روزگار و ایدئولوژی او به علت رخنه گری موذیانه‌اش به علت امکانات وسیع اجتماعی و فرهنگی‌اش و به علت این که حزب و دولت را می تواند از درون فاسد کند، نیاز به یک مبارزۀ هشیارانه وسیع، همه جانبه و خشن داشت. چنین مبارزه‌ای در تاریخ سابقه نداشت و استالین نخستین رهبر مبارزۀ همه جانبه اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی با خرده بورژوازی بود و درست به همین دلیل هم هست که خرده بورژوازی جهانی، به طور دیوانه‌واری از او نفرت دارد. به هر حال، خرده بورژوازی و بقایای بورژوازی در جامعه شوروی در زمان استالین شکستی سخت و قاطع خورد، دستش از تولید بازرگانی و امور مالی بطور کامل قطع گردید. ناقلان ایدئولوژی بورژوازی به صفوف انقلاب بی‌رحمانه (…) گردیدند.  روشنفکران منحرف که خط مشی ضدپرولتری داشتند و به کار بدنی فرستاده شدند (در واقع آن چه را که مبلغان امپریالیسم با آه و ناله “شکنجه و اردوگاه کار اجباری” و غیره می نامند ، چند سال کار بدنی روشنفکران خائن و منحرف است. آقای سولژ نیتسین تمام داد و فریاد و خشم دیوانه‌وارش برای این است که 8 یا ده سال مجبور شده است کارگری کند. کاری که میلیون ها کارگر روی زمین سراسر عمرشان مجبور به آنند. تازه آن هم کارگری در شرایط کارگران از بند رستۀ شوروی، نه عملگی در کشوری مانند ایران. در اواخر حکومت استالین وحدت صفوف طبقۀ کارگر و تسلط بلامنازع آن بر ارکان جامعه عملی شده بود و به نظر می رسید که بورژوازی بکلی نابود گردیده است. این وضع تا سال ها پس از مرگ استالین نیز ادامه داشت. ولی در واقع بورژوازی بطور کلی نابود نشده بود و این بار در دو شکل جدید ظاهر شد و به سرعت رشد کرده یعنی شکل قشر ممتاز تکنوکرات ها و بوروکرات ها و نیز تولید کنندگان و فروشندگان قاچاق کالاهای مصرفی ارزهای خارجی و غیره. در واقع طبقۀ کارگر با رهبری استالین از بورژوازی و خرده بورژوازی که پس از سرکوب با لباس دیگری ظاهر شده بود ، شکست خورد. این شکست ، سال ها پس از مرگ استالین و با روی کار آمدن رویزیونیست ها به مرحلۀ کیفی خود رسید و ظاهر شد.

اما چرا طبقۀ کارگر با رهبری استالین از رویزیونیسم جدید شکست خورد؟  این موضوع به عدم شناخت و بی‌تجربگی تاریخی حزب طبقۀ کارگر در مورد مبارزۀ با خرده بورژوازی و بقایای بورژوازی در جامعه سوسیالیستی و نیز عدم شناخت اشکال جدید بورژوازی است، به طوری که استالین پس از نابود کردن بورژوازی و خرده بورژوازی تولیدی، بازرگانی و مالی اعلام داشت که در جامعۀ شوروی دیگر بورژوازی و خرده بورژوازی وجود ندارد در حالی که چنین نبود و بورژوازی در اشکال جدیدی ظهور کرد و آغاز به رشد نمود. تا این که در سال های 60 موضع مسلط را در جامعه بدست آورد. اما آیا شکست طبقۀ کارگر از بورژوازی اجتناب ناپذیر بود؟  آری اجتناب ناپذیر بود زیرا این تجربه‌ای بکر بود که برای اولین بار در تاریخ انجام می گرفت و کسی در آن زمان چیزی از این مسئله نمی دانست. تازه هنوز هم پس از سال ها ، مسئله برای بسیاری از حتی کمونیست های صادق هم روشن نشده است.

رفقا البته به حق ، رویزیونیسم جدید را یک پدیدۀ انحرافی در جنبش کمونیستی می دانند ولی به جای اين که مسئله را از دیدگاه طبقاتی تحلیل کنند و اگر ما در تحلیل خود اشتباهاتی داریم آن را از دیدگاه جامعه شناسی مارکسیستی بررسی نمایند، از دیدگاه فرضیۀ عامل ها که فرضیه‌ای ایده‌آلیستی است و با تاکید بر نقش تاریخ ساز شخصیت می خواهند مسئله را حل کنند. البته ما به صمیمیت رفقا اعتماد داریم ولی اشتباهاتی را هم که در مورد آنان به نظرمان میرسد ، رفیقانه گوشزد می کنیم.

در خاتمه لازم می دانیم مسئله‌ای را که در این مقاله یکبار بطور ضمنی به آن اشاره کرده‌ایم در این جا به علت اهمیت مسئله این بار به طور مشخص بیان کنیم:

امپریالیست ها مارکس و انگلس و لنین و استالین را دشمن خونی خود می دانند و از همه آن ها تا حد ممکن متنفرند.  ولی چرا در تبلیغات خود توجه اساسی‌شان در حمله به استالین است؟ آیا به راستی آنان از استالین بیشتر متنفرند؟  به نظر ما این موضوع اهمیت چندانی ندارد و علت اصلی حملۀ امپریالیست ها به استالین این است که خرده بورژوازی جهان و به ویژه روشنفکران خرده بورژوازی از استالین شدیدا نفرت دارند و این زمینۀ بسیار خوبی برای تبلیغات ضدکمونیستی است و امپریالیسم آگاهانه بر این نکته تاکید می کند. اما چرا استالین مورد تنفر ویژه خرده بورژوازی است؟ برای این که مارکس، انگلس و لنین هرگز مبارزه‌ای عملی علیه خرده بورژوازی نکرده‌اند. آن ها لبۀ تیز حمله‌شان به سوی بورژوازی بزرگ بوده ، اما استالین وظیفۀ تاریخی نابود کردن خرده بورژوازی را در کشور شوروی که دارای یک خرده بورژوازی عظیم بود به عهده داشت. او خرده بورژوازی را قلع و قمع کرد و صدای روشنفکرانش را خفه نمود. بدین جهت است که از نظر روشنفکران خرده بورژوازی ، استالین کسی است که در واقع تفاوتی با هیتلر ندارد و بدین جهت است که امپریالیست ها برای برانگیختن خرده بورژوازی علیه کمونیسم، استالین را هدف حملۀ به کمونیسم قرار داده‌اند. بنابراین به نظر ما این گفته رفقا که “امپریالیست ها اول استالین را سمبل کمونیسم شمرده و سپس با حمله به او و انگشت گذاردن بر نکاتی و بزرگ کردن آن ها، کمونیسم را بی اعتبار می سازند” نادرست است. نکته‌هائی را که امپریالیست ها بر آن ها انگشت می گذارند فقط از نظر بورژوازی و خرده بورژوازی نقطۀ ضعف است، از نظر ما نیست.  مثلا فرستادن روشنفکران منحرف به کار بدنی، که امپریالیست ها از آن به نام “اردوگاه های کار اجباری” نام می برند و تاکید اساسی بر روی آن دارند، چیزی است که وسیعا باید مورد استفاده ما قرار گیرد، مثلا جلال آل احمد نویسندۀ معروف سوسیالیست ــ فئودال (20) معاصر ایران معتقد است که نباید ماشین به روستا برود زیرا اصالت روستا را از بین می برد. او را نمی توان با بحث و جدل قانع ساخت، عیب اصلی قضیه این است که او تاکنون برای خوردن کره و استفاده از تعطیلات به روستا رفته، حال باید او را یک بار هم برای شخم زدن با گاو به روستا فرستاد تا به لزوم رسوخ ماشین در روستا پی ببرد.  معلوم است که امپریالیست ها روی کار ما داد و قال راه خواهند انداخت، اما از نظر رفقا در کجای این کار نقطۀ ضعفی ولو کوچک وجود دارد که بتوان به تبلیغات امپریالیست ها دربارۀ آن عبارت “بزرگ کردن” را اطلاق کرد. استالین سولژ نیتسین را بکار بدنی می فرستد، رویزیونیست ها او را به آپارتمان های بلوار گورکی (محلۀ نویسندگان) بر می گردانند. به نظر رفقا از این دو کار، کدام یک نقطۀ ضعف است و امپریالیست ها روی کدام یک انگشت می گذارند و بقول رفقا “بزرگش می کنند؟” ما باید از تبلیغات امپریالیست ها در این مورد درس منفی بیاموزیم. اما در مورد سمبل کمونیسم دانستن استالین باید بگوئیم که مارکسیست ــ لنینیست ها هم با امپریالیست ها هم عقیده‌اند و فقط این تروتسکیست ها و رویزیونیست ها هستند که این موضوع را قبول ندارند.

سازمان چریکهای فدایی خلق ایران

۱۳۵۳

—————————

زيرنويس ها:

1ــ لازم به یادآوری است که این چاره اندیشی محدود به امکانات علمی فعلی بشر است.

2ــ قبل از انقلاب اکتبر، لنین روسیه را کشور خرده بورژوازی نامیده است (گویا در کتاب دو تاکتیک).

3ــ در این یک مورد، تکیه بر روی کلمات از ماست.

4ــ لنین، منتخب آثار، جلد 2، قسمت 2، آخرین صفحه.

5ــ به استناد گفته‌های لنین در مقاله “نقض وحدت در پردۀ فریادهای وحدت طلبی”، منتخب آثار جلد 2، صفحه 285 ــ 316.

6ــ اشاراتی در این مورد در کتاب “مسائل لنینیسم” نیز وجود دارد (استالین، مسائل لنینیسم و اصول لنینیسم، انتشارات چریکهای فدائی خلق ایران، برگزیدۀ آثار مارکسیستی 2 و 3)

7ــ اگر روشنفکران لیبرال و مبلغان بورژوازی دوست دارند که “دیکتاتوری پرولتاریا” را ساطور بنامند ما هم مخالفتی نداریم زیرا درست بر طبق تصور اینان، دیکتاتوری پرولتاریا هم عینا مانند ساطور میرغضب ها گردن کسی را می زند و از منافع کسی دیگر دفاع می کند.

8ــ به کتابنامه و زیرنویس های کتاب های چاپ شوروی مراجعه شود.

9ــ ل. سکال، دورۀ مختصر اقتصاد سیاسی، مسکو 1934 

10ــ به کتابنامه و زیرنویس‌های کتاب های چاپ شوروی مراجعه شود.

11ــ پروفسور ماسلن تیکف، اقتصاد جهان، مسکو، 1966

12ــ کتاب شناسی ایران، مسکو 1967

13ــ کار برتلس‌ها و بویژه برتلس پدر اساسا در زمینۀ ادبیات کهن ایران است.

14ــ تا آن جا که بیاد داریم از این نوشته‌ها فقط یکی در منتخب آثار آمده “نقض وحدت در پردۀ فریادهای وحدت طلبی”.

15ــ در کتاب “اصول کمونیسم” از انتشارات سازمان چریکهای فدائی خلق ایران، نیز انگلس اشاره‌ای به این موضوع دارد.

16ــ مائو جمله‌ای شبیه به این دارد که به منظور دیگری گفته است: “نباید تصور کرد که دشمن نمی تواند توده‌ها را بفریبد”.

17ــ تکیه بر روی کلمات از ماست.

18ــ تکیه بر روی کلمات از ماست.

19ــ ل. تروتسکی، زندگی من، 1344، چاپ دوم، صفحه 551 ــ 550

20ــ از نظر مارکس و انگلس، سوسیالیست های فئودال فقط از این نظر سوسیالیست هستند که سوسیالیسم دشمن سرمایه‌داری است. مارکس، انگلس، مانیفست حزب کمونیست، انتشارات سازمان چریکهای فدائی خلق ایران.