به
نقل از: پیام
فدایی ، ارگان
چریکهای فدایی
خلق ایران
شماره
253 ، مرداد ماه
1399
ع.
شفق
(بخش سوم)
30
خرداد 1360 و روایت
یک خاطره
تقدیم
به نسل "جان های
شیفته و غنچه
های سرخ و زیبای
نشکفته" که در
دهه خونین 60 با
نثار جان شیرین
خود، پرچم خونین
آزادی و سوسیالیسم
را در مقابل دیدگان
هرزه دشمن
همچنان در
اهتزاز نگاه
داشتند! تقدیم
به نسل جدیدی
که با درس گیری
از نیاکان خود
، وظیفه حفظ این
پرچم را در
مبارزه علیه
رژیم سرکوبگر
جمهوری اسلامی
بر عهده گرفته
است.
*****
اکنون
به شرح ماجرای
اصلی بازگردم.
دستگیری یکی
از اعضای هسته
ما و مدتی قبل
از آن نیز
دستگیری
مسئول هسته ما
در اوایل پاییز
سال 59 ، نشان از
سازماندهی
موجود در کار
ارگان های
سرکوب رژیم
را داشت.
پس از ملاقات
با رفیق دستگیر
شده در هنگام
پخش اعلامیه،
من به مدت 3-2
روز از حضور
در کلاس درس
خودداری کردم
و سعی کردم که
به خانه خودم
هم نروم. پس از
تماس با رفیق
دستگیر شده در
حالی که مسلم
شده بود که
مامورین رژیم
به دنبال من و یک
رفیق دیگر
هستند ، با رفیق
مسئول هسته و
رفقای دیگر در
مورد این که
چه باید بکنیم
مشورت کردیم. از آن
ها خواستم که
مرا به
کُردستان بفرستند.
اما می
گفتند که
سازمان در آن
جا امکانات
غذایی و ...
ندارد.
نتیجه مشورت
ها این بود که
من باید در
شهر باقی
بمانم و به
طور عادی باید
به دبیرستان
بازگردم! ولی
مشارکت خود را
در پخش اطلاعیه
های ضدحکومتی
و روابط خود
با فرد دستگیر
شده را انکار
کنم. من
با تمام وجود
می دانستم که
این کار درست
نیست اما از
طرف دیگر خودم
را به انجام
رهنمود تشکیلاتی
موظف می
دانستم.
به هر حال
فکر کردم که
سازمان بهتر
از من می داند
و با چنین
"فکری" خودم
را قانع کردم. ولی
افسوس که در
آن زمان، من این
آگاهی را
نداشتم تا
درک کنم که این
رهنمود
برخاسته از یک
تحلیل نادرست
و یک شکل کار
سازمانی غیر
منطبق با شرایط
ایران می
باشد؛ تحلیلی
که حداکثر با یکسان
دانستن شرایط
ایران و روسیه
متوجه دیکتاتوری
قهر آمیز حاکم
بر جامعه تحت
سلطه ما نبود
و فکر می کرد
که گویا می
توان با این
حکومت نیز با
"کار آرام سیاسی"
و از مجرای
قانونی
مبارزه کرد و
قاعدتا هم من
می توانم طبق
"قانون" به
پاسداران و
اطلاعاتی های
این رژیم بگویم
چون شما مدرکی
ندارید و من
هم مشارکتم را
در این کار
انکار می کنم
، حق ندارید
مرا بگیرید و
زندانی کنید و
آن ها هم
خواهند گفت ،
ببخشید مزاحم
شدیم صحیح
است بفرمایید!!!
بروید و به
فعالیت های
تان علیه ما
ادامه دهید! امروز
وقتی به همان
شرایط باز می
گردیم می بینیم
که چه تعداد
از نیروهای پر
شور جوان
سازمان اقلیت
و سایر
سازمان های
معتقد به کار
آرام سیاسی که
در شرایط پیش
از هجوم سراسری
در مواردی نظیر
مورد من دستگیر
شده بودند هیچ
گاه موفق به
فرار از چنگال
مزدوران رژیم
نشده و با
اتهامات بسیار
نازل و مسخره
به جوخه های
اعدام سپرده
شدند در حالی
که آن ها بدون
تردید می
خواستند و می
توانستند
تحت یک تئوری
و تحلیل صحیح
و یک رهبری
انقلابی آگاه
به شرایط، نیروی
بزرگی برای یک
نبرد موثر در
جهت سرنگونی
رژیم تازه پای
جمهوری اسلامی
باشند.
برغم
میل باطنی، می
گویم برغم میل
باطنی چرا که
شخصا فکر نمی
کردم که با
توجه و اطلاع
قبلی از این
که پاسداران
رژیم بدنبال
من هستند باید
همین طور سرم
را بیاندازم
پائین و به دبیرستان
بروم ، یعنی
بدون آن که
توانسته باشم
بر اساس
اعتقاداتم ضربه
ای به این رژیم
بزنم، منتظر
باشم تا بیایند
و مرا دستگیر
کنند. با توجه
به تمام تجارب
عینی خودم و
رفقایم در
برخورد با
پاسداران رژیم
و با توجه به
آن چه در
خاطرات
مبارزات چریکهای
فدائی خلق در
زمان شاه
خوانده بودم،
می دانستم که
نباید هیچ گاه
و در هیچ موردی
نسبت به رژیم
های ضد خلقی
خوشبین بود و
به آن ها
اعتماد داشت.
اصلا به هیچ
وجه در مخیّله
ام نمی گنجید
که بعنوان یک
هوادار آن
سازمان پر
افتخار فدائی
در دوره قبل،
باید بروم و
کاری کنم که
معنایش این
است آقایان
مزدور بفرمایید!
آمده ام تا
مرا دستگیر
کنید! اما
چاره دیگری
نداشتم چرا که
فکر می کردم
چون این خواست
سازمانی که من
در درون آن
کار می کنم می
باشد و دستور
تشکیلاتی ست
باید بدون قید
و شرط و چون و
چرا آن کار را
انجام دهم.
در آن زمان با
توجه به تجربه
و سطح آگاهی
ام من نمی
دانستم که
دستور تشکیلاتی
هنگامی معنای
درست پیدا می
کند که پیش از
آن فرد تشکیلاتی
در طرح سیاست
های سازمان و
در تصمیم گیری
در مورد آن سیاست
ها نقش داشته
باشد. در حالی
که در مورد ما
چنین نبود. سیاست
های سازمان
بدون این که
رهبری جویای
نظرات ما باشد
، از طرف خود
آن ها تعیین
شده بود.
ما اگر به
مفهوم
سانترالیسم
دموکراتیک در یک
سازمان کمونیستی
آگاهی داشتیم
می بایست از
ابتدا
خواستار به
حساب آوردن
نظراتمان در
آن سازمان می
شدیم . ولی ما
هوادار آن
سازمان بودیم
و در حالی که
در تعیین سیاست
مبتنی بر آن
"دستور" سهمی
نداشتیم، خود
را ملزم به
تبعیت از آن
می دانستیم . در هر
حال با چنان
استدلالی خود
را قانع کردم.
البته نباید
فراموش کرد که
در آن زمان یعنی
نیمه دوم سال 1359
، بدلایل
مختلف و از
جمله آن که
جمهوری اسلامی
هنوز
نتوانسته
بود پایه های
سلطه ضد خلقی
خود را کاملا
محکم سازد،
بدلیل این که
این رژیم در
چهار گوشه
کشور از
تُرکمن صحرا و
کُردستان
گرفته تا
بلوچستان و
تهران و ...
هنوز با یک
جنبش توده ای
وسیع روبرو
بود که تجربه
برپایی یک قیام
پر شکوه علیه
رژیم مزدور
شاه را در
کوله بار خویش
داشتند،
اوضاع سیاسی
با دهه 60 ، دهه
قلع و قمع
سازمان های سیاسی
و کشت و کشتار
سیستماتیک
وحشیانه، از
زوایای مختلف
فرق داشت. دیکتاتوری
حاکم در فاصله
2-3 سال اول
بقدرت رسیدن
خویش، در شرایط
هرج و مرج ناشی
از قیام سراسری
در حالت
بازسازی ماشین
دولتی و
سازماندهی بی
وقفه ارگان های
سرکوب خویش و
در انتظار رسیدن
موقعیت مناسب
برای یورش
قطعی و نهایی
به جنبش توده
ها بود.
در چارچوب چنین
اوضاعی ، دستگیری
فعالین سیاسی
در این دوره
گذرا و موقتی
ضرورتا مانند
سال های بعد
مساوی با مرگ
و اعدام
نبود.
گر چه نباید
به هیچ وجه
فراموش کرد که
در همین دوره
کوتاه ، شیوه
کار جمهوری
اسلامی چنین
بود که اگر این
رژیم نمی
توانست (و نه این
که نمی خواست)
رسما و علنا
به جنایاتی
مبادرت ورزد
که در سال 60 و
در تداوم آن
تابستان سال 67
مبادرت ورزید،
در عوض ارگان
های سرکوب و
باندهای سیاه
این حکومت در
همان مدت
کوتاه نیز تا
آن جا که
توانستند با
شناسایی و
ربودن و شکنجه
و سر به نیست
کردن فعالین سیاسی به وظیفه
خود که همانا
سرکوب جنبش
انقلابی مردم
بود ، جامه
عمل پوشانیدند
و بسیاری از نیروهای
مبارز و
انقلابی را به
طور فیزیکی از
صحنه حذف
کردند. در چنین
شرایطی بود که
با "رهنمود"
تشکیلات به دبیرستان
بازگشتم و بنا
به توصیه رفقای
مسئول منتظر
شدم تا ببینم
پاسداران چه
برخوردی می
کنند.
به محض بازگشت به دبیرستان ، در ساعت دوم توسط مدیر مدرسه به دفتر فراخوانده شدم، جایی که دو مامور زشت خوی رژیم با لباس شخصی حضور داشتند و با برخوردی بسیار مکارانه گفتند که باید برای پاسخ به "برخی سئوالات" همراه آن ها به کمیته بروم. با این حال همین طور قبول نکردم و در مقابل مدیر مدرسه پرسیدم "به چه دلیل؟ مگر من چکار کرده ام که می خواهید مرا به کمیته ببرید؟" در پاسخ با لبخند گفتند: "فقط چند دقیقه با شما کار داریم!". در دلم گفتم "آره جان خودتان!" چرا که می دانستم که برای چه دنبال من آمده اند. به این ترتیب مرا در یک لندرور سوار کرده و به کمیته بردند. بمحض ورود به آن جا ، پاسداری نام و مشخصات مرا بروی کاغذ نوشت و بدون آن که حرفی بزند، سر آخر با دست اشاره کرد که "بفرما از آن طرف! در واقع او یک در را به من نشان داد. پیش خود گفتم یعنی چه؟ آیا می خواهد مرا آزاد کند؟ در را که باز کردم با 3 پله روبرو شدم که به یک محیط باز و بزرگ ختم می شد. هنوز در فکر این بودم که این جا کجاست که ناگهان لگدی به پشتم خورد که باعث شد پله ها را بسرعت طی کنم! ممکن است باورش برای خواننده مشکل باشد و یا مضحک جلوه کند ولی تا این جای قضیه هنوز نفهمیده بودم آن جا کجاست! باز هم یک لحظه فکر کردم که آیا این یک در خروجی دیگر از ساختمان کمیته است؟ آخر "زندان" این جوری نیست که! در تصورات آن زمان من ( که 16 سال داشتم) زندان کاملا با این محیط فرق می کرد و با "سلول" معنی می داد. در همین افکار غوطه ور بودم که یکی دو نفر با پیژامه با شنیدن صدای باز شدن درب به استقبالم آمدند و گفتند "خوش آمدی!" تنها و تنها در این لحظه و با دیدن آن ها و سر و وضعشان بود که حدس زدم و در واقع "دوزاری" ام افتاد که بله ، این جا باید زندان باشد! در آن لحظات و در حالی که هنوز آثار درد لگد به پشتم باقی مانده بود، احساس بسیار لذت بخش و شاید مضحکی هم به من دست داد. در ذهنم در آن لحظه یکی از بزرگترین حوادث زندگی من به عنوان یک نوجوان پیوسته به امواج انقلاب، رقم خورد. بله ! با دریافت آن لگد و دیدن آن چهره های عجیب و غریب دیگر مطمئن شدم که این جا "زندان" می باشد! و رژیم مرا به "زندان" انداخته بود! زندان یعنی "دانشگاه"! بدون اغراق باید بگویم که اکنون نیز پس از گذشت حدود 25 سال (تاریخ نگارش این نوشته) از آن ماجرا هنگام توصیف احساساتم در آن لحظه در حالی که حالت خنده به من دست می دهد، هنوز نمی توانم احساس "خوشی" که در آن لحظات "زندانی" شدن به من دست داد را فراموش کنم! بله! از آن لحظه به بعد من نیز یک "زندانی سیاسی" بودم! بخاطر فعالیت مبارزاتی در راه توده ها بزندان افتاده بودم! از این حالت در درجه اول بدون آن که برایم مهم باشد که چه اتفاقی خواهد افتاد، حالت افتخار و احساس خوشایندی به من دست داده بود. در حالی که 16 سال بیشتر نداشتم، در دلم به خودم "افتخار" می کردم که بالاخره فعالیت های مبارزاتی ام بعنوان یک هوادار سازمان چریکهای فدائی ، آن قدر "مهم" بوده که رژیم مرا بزندان بیاندازد! بدون تعقل، کیف می کردم!... اما مدت زیادی نگذشت که این افکار سریعا جای خود را به فکرهای دیگری داد. چند دقیقه پس از گذشت آن لحظه های خلسه آور و ناپختۀ اولیه، به خودم آمدم و سعی کردم تا حواسم را کاملا جمع کنم. لحظه به لحظه با خود فکر می کردم که خب! حالا موقع امتحان رسیده است! این یک امتحان است. باید بشدت مراقب رفتارم باشم و برخلاف آن آدم سست مایه هم هسته ای ام، کوچکترین اطلاعاتی راجع به تشکیلات و رفقایم به دشمن ندهم! خودم را آماده می کردم که اگر شکنجه شدم باید مقاومت کنم و نباید حتی یک کلمه حرف بزنم. در تمام مدت در ذهنم به مرور خاطرات چریکهای فدایی اسیری که خوانده بودم می پرداختم. سعی می کردم لحظاتی که این مبارزین بزرگ و سمبل های ما در زیر شکنجه دژخیمان ساواک بودند، ولی هیچ نگفتند را نزد خود تصور کنم و بکوشم تا اگر چنین شرایطی پیش آمد مثل آن ها باشم. مرتب به خودم نهیب می زدم که این جا دیگر زمان امتحان فرا رسیده و باید در عمل نشان دهی که یک هوادار سازمان چریک ها با درس گیری از روحیه و عمل رفقای دهه 50 در شرایط دستگیری در مقابل دشمن چگونه برخورد می کند. مراقب باش که اگر ترا کتک زدند و یا شکنجه ات کردند، مبادا حتی یک کلمه راجع به "هسته"، سازمان و یا روابط تشکیلاتی ای که داری حرف بزنی و کوچکترین اطلاعاتی راجع ب