خاطراتی از سیاهچال های جمهوری اسلامی در دهه ۶۰

(نصیر تبریزی)

با درود های گرم به تک، تک رفقا و دوستانی که در این جلسه حضور دارند

نصیر هستم و در آبان ماه سال شصت به اتهام خواندن نشریات سازمان چریکهای فدایی خلق ایران (اقليت) در تهران، در خانه یکی از دوستان توسط شکنجه گران جمهوری اسلامی دستگیر و مستقیماً به شکنجه گاه اوین منتقل شدم؛ و در ادامه بعد از گرفتن حکم در بیدادگاه جمهوری اسلامی، زندان های قزلحصار، گوهردشت و دوباره اوین را از سر گذراندم. قبل از ادامه صحبت هام  لازم می بینم که از رفقای گرامی برگزار کننده این برنامه قدردانی بکنم که این فرصت را در اختیار من گذاشتند تا بتوانم با بازگویی تجربیات دوران زندان در دهه شصت یاد و خاطره تمامی مبارزینی که جان عزیز خود را در جدال نابرابر با رژیم وابسته به امپریالیسم جمهوری اسلامی از دست دادند را گرامی بدارم؛ و بر ضرورت ادامه راهشان تاکید کنم .

قبل از هر چیز بگذارید به شیوه برخورد پاسداران سیاهی در هنگام دستگیری فعالین سیاسی اشاره کنم مشخصا از زمان دستگیری ( حالا چه در خيابان ، خانه ، اتوبوس و یا هرمکان دیگری …) شکنجه شروع می شد. تجربه خود من نشان می داد که آنها با ضرب و شتم و فحاشی  برای ایجاد فضای رعب و وحشت به قول معروف قصد دارند گربه را دم حجله بکشند تا زندانی بداند که وارد چه وضعی شده است و روحیه اش درهم شکسته شود. این روش تا حدودی بشکل یکسان درمورد اکثر دستگير شدگان اعمال ميشد. اما شکنجه سيستماتيک بسته به موقعيت سازمانی، تشکيلاتی و اینکه فرد دستگير شده تا چه اندازه ميتواند حامل اطلاعات باشد، فرق ميکرد. در مورد خودم  بعد از دستگیری و ضرب و شتم با چشم بند داخل ماشین انداخته شدم و مسیری طولانی طی شد تا به محلی برسیم که بعد فهمیدم اوین است. در اوین، در همان حالت ایستاده و در حالی که چشمهایم نيز بسته بود، با مشت و لگد به جانم افتادند که در ادامه به چرخشی تبدیل شد. منظور از چرخشی زمانی است که پس از کتک اولیه بازجوها دو، سه نفری از زاویه های مختلف می ریختند سر زندانی و با مشت و لگد زندانی را همانند توپ به هم پاس ميدادند. بعد کابل زدن های متوالی به پشت و بویژه کف پاها شروع می شد. مرا هم روی تختی خوابانده و پاهایم را به ميله تخت بستند. بعد از مدتی کابل زدن زندانی را وادار به راه رفتن می کردند تا از متورم و پاره شدن پوست پاها جلوگيری شود و آنها بتوانند به کابل زدن دوباره که شکنجه معمول بود ادامه بدهند. من هم این تجربه را از سرگذراندم. دستبند قپونی زدن هم یک شکل دیگر از شکنجه بود که خود شکلهای مختلف داشت و معمولاً به این صورت بود که دست و یا پای زندانی را دستبند زده و از مکانی یا جایی آویزان می کردند، در مورد خود من به این شکل بود که دستهایم را از پشت دستبند زدند و بر روی شکم درازم کردند و بعد یک صندلی را طوری رویم قرار دادند که تمام هيکلم مابين چهارپایۀ صندلی قرار گرفت و پشتی صندلی به سمت سرم بود. بعد، چيزی شبيه طناب یا سيم برق را از وسط دستبندم عبور دادند. شکنجه گر که روی صندلی نشسته بود، با تکيه گاه قرار دادن پشتی صندلی طناب را می کشيد. در این حالت نيم تنه من هماهنگ با کشيده شدن دستهای بسته ام به سمت بالا حرکت داده ميشد. این شکنجه درد شدیدی روی دستها ایجاد می کرد و درد آنقدر شدید بود که نقدآثار آن حتی پس از پایان این شکنجه تا مدتها باقی می ماند. این نوع شکنجه وقتی برای مدتی تکرار می شد همانطور که در مورد خودم و رفقای زندانی دیگر شاهد بودم وضع دردناکی به وجود می آورد. به طوری که دستها از ناحيه کتف ها بيحس شده و برای مدتی طولانی (سه، چهارماه ) دستها قدرت خود را موقتا از دست ميدادند و ما حتی قادر به بلند کردن یک قاشق غذا به سمت دهان هم نبودیم، و حتمأ باید از دو دست استفاده می شد و همزمان دهان را برای گرفتن غذا به سمت پائين می آوردی. در ادامه به شکل های دیگر شنکنجه هایی که در این دوران اعمال میشد را اشاره خواهم کرد.

سال ٦٠ ،همزمان بود با موج گسترده دستگيری های جمهوری اسلامی و برخوردهای به غایت جنایتکارانه جلادان رژیم در زندان ها. در مورد فضای اوين در مقطع دستگيری اینطوری می توانم بگویم که، پس از استنشاق آخرین هوای تازه وقتی با چشمهایی بسته وارد راهرو مانندی شدم بوی عرق ، تعفن و آه و ناله زندانيان شکنجه شده که تمامی راهرو را پر کرده بود، توجهم را جلب کرد. در چنين وضعيتی به دليل ازدحام دستگير شده ها، چه بسا که در حال عبور بعلت اينکه با چشم بند هستی و نمی توانی ببينی پایت به پاها و بدن شکنجه شده يک زندانی ديگر برخورد می کرد و تو با شنيدن فرياد اين زندانی تازه می فهمیدی که چه اتفاقی افتاده است .در همین حال فرياد  شکنجه شدگان زیر دست شکنجه گران در حین بازجو ئی هم، لحظه ای قطع نمی شد. وقتيکه وارد اين محيط شدم در ابتدا من را مقابل دری کنار دیوار نشاندند. تا زمانی که دوباره بسراغم بيایند، سرم را بالا گرفته وسعی کردم تا از زیر چشم بند نگاهی به اطراف بيندازم که بشدت با مشت و لگد فردی که نمی دانم بازجو بود و یا آبدارچی و یا پاسدار (چون فرقی نمی کرد در آنجا هر مأمور ریز و درشت رفتارشدیداً خشونت آميزی با زندانی داشت ) مواجه شدم. در اثرشدت ضربات وارده به زمين افتادم . در همان یک لحظه، قبل از کتک خوردن، که از زير چشم بند محيط را ديدم ،با انسانهایی مواجه شدم که نشسته و یا درازکش از درد، ناله و فغان ميکردند. زنان بيهوش و در چادر پيچيده شده را دیدم که تنها حرکت ناشی از درد شکنجه ، نشان زنده بودنشان بود. در عکس العمل به ضرباتی که خورده بودم فریاد زدم که چرا ميزنی مگر من چکار کردم برای چی ميزنی!؟ به اين ترتيب افراد دیگر متوجه شدند که تازه دستگيرشده ام.  فضای کلی در آن زمان را به این شکل بگم که: در آن موقعيت اگر شانس داشتی و زندانی با تجربه و از قبل دستگير شده ای که از بند برای بازجویی آورده بودند بغل دستت قرار می گرفت ، یواشکی سر حرف را باز ميکرد و سریع هشدارهایی را بهت انتقال ميداد و اگر هم بد می آوردی و در آن حالت گيجی دستگيری ، پاسداری يا فرد بریده ای و یا خود بازجو کنار دستت می نشست قاعدتا خيلی یواش می پرسيد: تازه دستگير شده ای ؟ و اضافه می کرد: من الان آزاد ميشوم اگر شماره تلفن یا آدرس داری بده تا به آنها اطلاع بدهم! اگر فرد مزبور با واکنش منفی زندانی روبرو ميشد، آن فرد که از زندانبانان بود بلند شده و با مشت و لگد زندانی تازه دستگير شده را زير ضرب گرفته و با منافق و کافر خطاب کردن او از آنجا دور ميشد. از این لحظه به بعد بود که دوران بازجوئی یعنی شکنجه اصلی شروع می شد.

در این دوره بود که توهين و تحقیر همراه با شکنجه جسمی و حتی تجاوز آغاز می شد؛ و باز در این دوره بود که خرد شدنها، در هم شکستن ها، و یا ایستادگی، مقاومتها و ایثار و از خود گذشتگی با ندادن اطلاعات به بازجوها، و جانباختن در راه آرمانها در زیر شکنجه و اعدام ها، خودشو نشون میداد.

سال شصت به علت اينکه رژيم در موقعيت حساسی قرار گرفته بود و مساله حفظ سلطه اش بطور جدی برایش مطرح بود، به وحشيانه ترين وجه با زندانيان برخورد می کرد. عملا تمامی مسئولين زندان ( رئيس ، معاون ، سر بازجو ، بازجوها ، پاسداران ، زندانبانان ، آبدارچی ، آشپز و …..) از هيج امکانی برای اذيت و آزار زندانی دريغ نمی کردند. آنها بقدری هار و وحشی شده بودند که لحظه ای از کتک زدن و شکنجه باز نمی ايستادند. به علت دستگيریهای گسترده، شکنجه شدن و کابل خوردن چند نفر در زیر یک سقف و در کنار هم کاملا رايج بود. و فرد زير بازجوئی از شکنجه دیگران هم به شدت شکنجه می شد. تصور کنید که خودتان در زیر دست یک بازجوی بی رحم شکنجه می شوید و آنوقت هیاهو های بسیاری را هم می شنوید. شاهد پرسش های شکنجه گران، کتک زدنها و فریاد زدنها، فحش و ناسزا گفتنها هستی. در تمام مدت صدای کریه و دیوانه وار “االله اکبر” بازجویان به همراه صدا و زوزه بر خورد کابل ها به کف پا و بدن زندانيان و پاسخهای نميدانم ، مرا اشتباهی گرفته ايد و ناله های توأم با فریادهای ناشی از درد و خشم را می شنوی.  بله از همه اینها کاملاً متوجه شدت شکنجه ديگران می شدی. یا زمانی که در راهرو به انتظار رسيدن نوبت شکنجه خود نشسته بودی، شنيدن فریاد های ناشی از درد و گاه ناسزا به مسئولين رژیم، و صدا هائی ناشی از کوبیدن بدنهای زندانيان به در و دیوار توسط مأموران، امری عادی و خودش شکنجه دردناکی بود. چون با وجود این که چشمانمان بسته بود شکنجه شدن فرد یا افرادی را، هم زمان با تمام وجودمان احساس و لمس ميکردیم. هر کس با ديدن وضع خود براحتی می توانست بفهمد که چه بر سر ديگران دارند می آورند. اولين بار که چشم بندم را در توالت و بدور ازچشم پاسداران ، بالا زدم زمانی بود که پس از اولين کابل خوردنها ( کف پاها ) و توپ فوتبال شدن، به اجبار برای راه رفتن و ادرار کردن به توالت برده شدم. دیدن پاهای باد کرده ، سر و صورت پف کرده و خون آلود یک لحظه تمام وجودم را دچار درد و واهمه کرد . چهره تمامی آنهایی که در آنجا بودند تا آنجا که می شد ديد همه شکسته و تکيده ، ژوليده و در هم ریخته به نظر می آمدند. تصویری که در نگاه اول در چنين شرايطی تداعی ميشد نوعی سردرگمی ، دلهره و واهمه  به هر شکلش بود. مثلاً ترس و واهمه از اینکه بازجوها آيا تو را ميشناسند؟ تا چه حد درمورد تو ميدانند؟ وغيره.  البته این احساس ها در شرایط بازجوئی کاملاً طبیعی هستند و از دلهره و نگرانی شرايط زير بازجوئی ناشی می شوند. چون با باز توصيف کردن آن شرایطِ زمانی و مکانی ، صادقانه ميتوانم بگویم که به رغم همه وحشیگیری های بازجوها اما  فضا، فضای مقاومت بود. گاه برخی جهت توجیه شکستن خود در بازجوئی و یا دیدن شکستن برخی از هم بندیانشان از عدم مقاومت زندانیان صحبت می کنند. اما با تاکید می گویم که اتفاقا بر عکس فضای غالب در زندان ها در سال ۶۰ فضای مقاومت بود.  می دونیم که پاسداران این رژیم کسانی را اعدام کردند که حتی اسم و فامیل خودشان را هم به بازجوها نگفته بودند. این را جمهوری اسلامی هم در روزنامه هایش درج کرد که خود جلوه ای از سطح مقاومت در زندان در آن دوره بود.

این موضوع را کمی باید توضیح بدهم که مقاومت به چه مفهومی و در چه شرایطی ودر مقابل کدام حد از سرکوب مطرح است؟ مقاومت در دستگيریهای قبل از دهه شصت ، مقاومت تهاجمی بود. در این دوره بازجو ها و زندانبانان هنوز چهره بعد از سی خرداد سال ٦٠ خود را نشان نداده بودند. اما مقاومت بعد از سرکوب سيستماتيک اشکال گوناگونی به خود گرفت.  در زندان با دو شکل از مقاومت روبرو بودی. مقاومت تهاجمی بیشتر در رده های بالای سازمانی تشکيلاتی ( اگر شناخته شده بودند) و مقاومت کلی که در بين زندانيان دیگر خود را در اشکال مختلفی نشان می داد. از قبيل لبخند زدن زندانیان به روی هم، ردو بدل کردن خبری ، خواندن آواز دلنشينی، انجام بازیهای جمعی ، کشيدن اشتراکی یک نخ سيگار بدور از چشم زندانبانان در وقت کم دستشویی و پائيدن نگهبان توسط زندانیانی که سيگاری نبودند، رعایت کامل شرایط افرادی که شکنجه شده و به اطاق بر ميگشتند و تا حد ممکن کمک به آنها ، گریه و تأسف از اعدام هم اطاقيت که چند ساعت قبل از زير هشت اسمش را خوانده بودند ، آری ، من تمامی اینها را در دورانی که دوران خون ليسيدن گرگهای سگ نما ( کچوئی ها و لاجوردیها و……) بود و آنها برای برپایی بساط شکنجه ، دار و تيرباران فرزندان خلق، زوزه های پيروزی!!!! سر داده بودند، به عينه ديدم. بنا بر این، فضای آن دوره را مقاومت می بينم. چرا که کاربرد مقاومت در مقابل دژخيمان، بسته به شرایط فرق ميکرد . زمانی زندانی در بند، در مقابل فرمان آتش جلادان ، فریاد مرگ بر جلادان سر ميداد و زمانی در بازگشت از بازجویی تنها تبسمی در چهارچوب ورودی اطاق نشان می داد که معنائی جز پايداری نداشت. اما شکل و شيوه کلی مقاومت بویژه از نيمه دوم سال شصت و سياست و برنامه سردمداران رژیم جنایتکار در سرکوب هر چه بیشتر عریان مبارزین، آزادیخواهان و یا هر مخالفی در درون و بيرون زندانها و بعد با به همکاری کشاندن تعدادی از رهبران و اعضای جریانات سياسی اعم از مذهبی و مارکسيست که در زیر شکنجه و یا به هر دليلی شکسته بودند، تغییر کرد. البته یکی دیگر از فاکتورهای منفی، خيانت وهمکاری توده ای – اکثریتی ها در بيرون از زندان با دادستانی انقلاب بود. سياست ضد انقلابی اینان بوسيله بازداشت شدگانشان نيز کاملا در زندان انعکاس پیدا می کرد. اما با همه این اوصاف، تمامی رفقا و آزادیخواهانی که به هر شکلی زیر شکنجه شهيد شدند و يا به دار کشيده شدند ویا تيرباران شدند چه آنانی که شناخته شده هستند و چه آنانی که نا شناخته ماندند ، تمامی آنها اسطوره های مقاومت این دوران هستند. دورانی که جلادان رژیم در زندانها، جنایتکارانه ترین برخورد ها را در حق زندانيان اعمال می کردند. اين مقاومتها هرگزفراموش نخواهند شد. زندانیانی را سراغ داریم که با فریاد مرگ بر خمینی تیرباران شدند، زندانیانی که وحشیانه ترین شکنجه ها را تحمل کردند اما رفقای خود را لو ندادند. مقاومت های دخترانی را سراغ داریم که نباید باکره اعدام ميشدند. یا زنانی که با جنين در شکم اعدام شدند و مادرانی که فرزندانشان را در شرايط شکنجه حاکم بر زندانها به دنيا آوردند، مادرانی که با قدمهای ناخواسته بسوی قتلگاه می رفتند اما لبخند می زدند و این چنين به نگاه کنجکاوانه کودکان خردسال خود پاسخ می دادند. به راستی به اینها به جز اسطوره های مقاومت، چه عنوان دیگری ميتوان داد!؟ ضمن گرامی داشت یاد همه اینها، مشخصا دلم ميخواهد از دو  تن  نام ببرم، زنده یادان  رفیق داوود مدائن که در ارتباط با سچفخا-اقليت دستگیر شده بود و حسين صدرآملی از مجاهدین خلق. هر دوی آنها، آن دو سرو آزاده، احترام و جایگاه خاصی در ميان زندانيان دیگر در آن زمان و در آن زندان که من بودم داشتند. بویژه رفيق داوود مدائن بعلت سابقه مبارزاتيش و این که در دوره شاه نيز زندانی سياسی بود و همچنين به خاطر شخصيت مبارزاتيش حتی در بين بچه های مجاهدین در زندان  احترام بخصوصی داشت. در اینجا کمی حاشیه برم و خاطره ای تعریف کنم. یکی از بچه ها در مورد رفيق داوود ميگفت که دریکی از روزها وقتی لاجوردی، رئيس زندان اوین برای سرکشی به اطاق اینها در بند دو می آید، بعد از دیدن وی، ازموضع قدرت و تمسخر می گوید: تو هم که اینجایی! رفيق مدائن با صدای بلند ميگوید ما که تو را خوب ميشناسيم، جایگاه تو هم همین جاست که هستی، و حرفهائی می زند که لاجوردی کنف شده و از اطاق بيرون می زند و در نهایت کینه نفرت انگیزش را با اعدام این رفیق رفیقان به صحنه نمایش می گذارد.

حال بگذارید اشاره ای هم به بیدادگاه های آن دوره و اعدام ها بکنم.

سه ، چهار ماه، بعد از دستگيریم برای دادگاه صدام کردند، دادگاهی که چشم بسته و بيشتر از چند دقيقه طول نکشيد. احتمالأ سه نفر در آنجا بودند ( حاکم شرع که از صحبت کردنش معلوم بود آخوند است، یک فرد تکميل کننده پرونده و فرد سوم )، سئوالات بيشتر در رابطه با ( موارد موجود در پرونده و اینکه توبه کرده ای یا نه ؟ اگر آزاد بشوی دو باره دنبال کارهای گذشته می روی یا نه ؟  بودند و پس از آن مرا به بند برگرداندند. بعدا فهميدم که دو سال حکم گرفته ام .که بعدا به سه سال (یک سال ملی کشی) افزوده شد. زیاد شنیده ام که مطرح میشود که پس از دادگاه و گرفتن حکم محکوميت باز هم شکنجه بود؟ در اصل شکنجه بمعنی روحی و روانی هميشه و در همه حال در زندانهای جمهوری اسلامی جريان داشت و خود داستان دیگری از قساوت و سنگدلی مبتنی بر سياست های به غایت ارتجاعی دیکتاتوری این رژیم بوده و هست. آنها به هر حال سعی می کردند که شخصيت زندانی را حسابی خرد کنند که در ادامه بدان خواهم پرداخت. اما شکنجه به معنی شلاق و قپونی زدن و غيره مثل زمان بازجوئی نبود. با اینحال خاطره ای را در این زمینه برایتان تعریف بکنم. ” یکبار در وقت دستشویی که نوبت ما ساعت چهار صبح بود و من از کارگرهای اون روز بودم به خاطر وظایف کار کارگری آخرین فرد برای رفتن به توالت شدم. وقتی بیرون اومدم دیدم زندانیان هم اطاقی ام همه رفته اند داخل.  پاسدار بند هم در اطاق ما را بسته و در اطاق بعدی را باز کرده و خودش رفته بود. زمانی که من از دستشوئی بر می گشتم به زندانيان اتاق ديگر برخوردم از دیدن آنها بسيار خوشحال شدم و پس از دستی تکان دادن و رد و بدل لبخندی که نشانه همبستگی و مقاومت بود، سریع در اتاقمان را باز کرده و داخل اطاق شدم. وقتی پاسدار برای بستن اطاق بعدی بر گشته بود می بینه دراتاق ما باز است. او با عصبانيت به اتاق آمد و پرسيد که به چه دليل در اتاق باز است. بخاطر اینکه مشکلی برای بقيه بچه ها پيش نيايد،علت را گفتم و جا ماندنم در دستشویی را توضيح دادم. اما مسأله فيصله نيافت. پاسدار بند گزارشی علیه من به بالاتری هاش رد کرد و من تنبيه شدم. آنها مرا مجبور کردند که دو ساعت در زیر هشت با فاصله نيم متر از دیوار با پاهای باز و دستها به پشت و تکيه سر به دیوار بايستم که کار بسیار آزار دهنده ای بود. اما یادآوری دیدن زندانیان مبارز اطاق کناری تحمل آن وضع را برایم آسان می کرد. بعد وقتی این ماجرا را در اطاقمان تعریف کردم خود به مایه خنده و شوخی مان تبدیل شد.

به هر حال، بعد از دادگاه حدودأ پنج ماه در بازداشتگاه اوین بودم . در یک کلام و در کل جز سرکوب عریان ، شکنجه و اعدام ، نماد دیگری بر سر در این دکان قصابی نبود. همانطور که قبلا عنوان کردم، سال شصت سال آغاز شنيع ترين و جنایتکارانه ترین کشتارهای جمهوری اسلامی در زندانها، بویژه زندان اوین بود. یادم مياد هردو روز در ميان و در چندین مرحله هر روز ، بساط اعدام فرزندان خلق، جگرگوشه های مردم شهر و روستا، عزيزان مردم کوچه وبازار توسط جلاد اوین ( لاجوردی ) و جانيان همراه وی برقرار بود. طی روز، با صدا کردن زندانی با تمامی وسائل، لحظه دیدار آخر فرا ميرسيد. آن که ميرفت و آنانی که می ماندند همگان به حادثه در حال وقوع آگاهی داشتند. همانند “خود آگاهان به مرگ خویش”. وقتی حسين صدرآملی را برای اعدام صدا زدند تنها پيژاما وپيراهنی به تن داشت. در آن سرمای زمستان در پاسخ به اصرار بچه ها که لباس بیشتر بپوش، گفت: چند ساعت دیگر مرا اعدام ميکنند ، بگذارید آنهایی که بعدا دستگير خواهند شد از این لباسها استفاده بکنند! و حسين رفت. روزهای دیگر فرا رسید و داوود مدائن ها ، احمد عامری ها، عبداالله ها ووو  خيلی های دیگر رفتند و آنهائی که ماندند منتظر شنيدن زوزه شب پرستان خون آشام شدند. یکدفعه صدای خوفناکی می آمد مثل اينکه دارند تيرآهن خالی می کنند. سه بار این صدا تکرار می شد. این صدا از شليک رگبار به سوی انقلابیون آزاده خلق ایران بود و اين صدا تمامی اوین را در سکوتی غمبار فرو می برد. و بعد از آن شمارش تک تيرها ( تير های خلاص) همراه با ( اشک ،خشم ، نفرت ،آه و افسوس) برای ما شروع می‌شد. یک، دو، سه……ده، بيست، سی……. صدویک،صدودو……صدوهفتاد،صد و هشتاد، صد و نود……..آمار اعداميان در یک شب بود و این روند دوباره در روز بعد تکرار می شد…… مدتی بعد هنگامی که خورشيد از شرم، رخسار خود را برکشيد و غروبی حزن انگيز چهره بنمود و سپس تاریکی و سياهی بر همه جا گسترده گشت، با صورتهای زندانیان باقی مانده مواجه بودیم. صورتها در التهاب رخ دادی بود اما نه برای بازجوئی ، نه برای مواجه شدن با درد شلاق و کابل ، نه برای خود ،نه نه نه ، برای عزیزان رفته و برای آنهائی که تو حتی از نزدیک نمی شناختی شان ولی دلت و وجودت با آنها بود . بيشتر اعداميها افرادی بودند که در درگيریهای مسلحانه بعد از سی خرداد شرکت داشته و دستگير شده بودند که بيشتر بچه های مجاهدین را شامل ميگشت و از نيروهای چپ آنهائی را شامل ميشد که بيشتر مسئولين ویا رده های بالای سازمانی ویا هواداران صادقی بودند که از مواضع و باورهای انقلابی خود آشکارا دفاع می کردند ویا رفقای شناخته شده ای بودند که زمان شاه نيز در زندان بودند.

حال اجازه بدهید که به دوران زندان پس از رفتن به دادگاه و گرفتن حکم بپردازم.

 طبیعتا زندانی پس از رفتن به دادگاه و محکوم شدن به حبس کشیدن، باید از بازداشتگاهی که محل بازجوئی می باشد به زندانی که به همین منظور در نظر گرفته شده منتقل شود. با توجه به آنچه در مورد شرایط زندان در رژیم شاه خوانده یا شنیده ام عموما روال کار همین طور بوده است.  اما در جمهوری اسلامی چنین روالی رعایت نمی شد. من خودم پس از گرفتن حکم پنج ماه در اوین نگهداشته شدم و این ویژه من هم نبود دیگرانی را هم می شد دید که همین طور با آنها رفتار شده است. بعدا مرا به زندان قزلحصار منتقل کردند تا مثلا دوران محکومیتم را بکشم.  اما وقتی به این زندان منتقل شدم متوجه شدم که اذیت و آزار زندانی بعد از دادگاه در ابعاد و اشکال دیگری ادامه دارد. برای مثال در زندان قزلحصار زندانیان برای تغییرایدئولوژی خود تحت فشار قرار داشتند؛ البته اینبار توسط توابین بندها و نه بازجوها. به همین دلیل هم من مشخصأ زندان های رژیم جنایتکار اسلامی را متفاوت با زندان های رژیم ضد خلقی پهلوی می دانم. چرا که در زمان رژیم سابق بعد از دوران بازجوئی و رفتن به دادگاه، زندانیان عموما حکم محکوميت گرفته و دیگر مدام زیر فشار ایدئولوژیک قرار نمی گرفتند. اما شرایط در دوران مرتجعين جمهوری اسلامی فرق ميکرد.

زمانی که به زندان قزلحصار برای ادامه حبس خود منتقل شدم با زندانیانِ زندانبانی مواجه شدم که تواب بودند. اینها کسانی بودند که با دستگاه سرکوب جمهوری اسلامی همکاری می کردند و درست مثل پاسدارها علیه زندانیان دیگر بودند و به آزار و اذیت زندانیان دیگر می پرداختند. در نتیجه قزلحصار برای محکومین، یک زندان!! در زندان بود. قصابان جمهوری اسلامی برای اعمال فشار مضاعف به زندانيانی که پایداریشان بر آرمانهای انسانی معلوم بود و اینها زندانیانی بودند که ناهمگونی خودشان را با قوانين اجباری و جاری در زندانها با توسل به شکل و شيوه های متفاوت نشان ميدادند، در مورد چنين زندانيانی از خود زندانيان یعنی توابين جهت آزار آنها سود می بردند. حالا، زندانی سابق به زندانبان و بازجوی جدید تبدیل شده بود!!! در رابطه با پدیده تواب ميتوان به یادداشت ها و نوشته های دیگر زندانيان رها شده از زندان های دهه ۶۰ رجوع کرد. بویژه نوشته تحليلی- تحقيقی رفيق اشرف دهقانی ( تواب ، پدیده نو ظهور در زندان!) پدیده تواب را بشکل کاملا مادی وعينی بررسی کرده است.

با توجه به این که جریانات و افرادی هستند که با گذشت زمان و تغییر مکان، خود را به فراموشی ميزنند و گرایشات رفرميستی بخشش و گذشت را ترویج می کنند، لازم می دانم اشاره گذرایی به مورد توابین در قزلحصار بکنم. این توابین، زندان را با همه محدودیت هایش به زندانیانی که در حال گذراندن حکم خود بودند، یعنی زندانیان غیرتواب، به جهنمی تبدیل کرده بودند. اسامی برخی از آنها را در اینجا ذکر می کنم.

١ – مجتبی ميرحيدری:  یکی از توابین معروف بود که در ارتباط با اقلیت دستگیر و یک سال حکم داشت. او به دلیل خوش رقصی هایش مسئول بند ١ واحد سه قزلحصار شده بود.  وی در ضمن گذراندن حکم خود همانند یک بازجوی حرفه ای در بند عمل میکرد.  او برای خودش در بند ١ اتاق شکنجه داشت و نصف شبها برای گرفتن اطلاعات، زندانيان را بيدار و به اتاق زیر هشت برده و شروع به بازجوئی میکرد. او با گرفتن اطلاعات داده نشده و لونرفته تعدادی از بچه ها، آنها را دوباره به اوین فرستاد. مجتبی بعد از اتمام یک سال حکم زندانش و پس از آزادی، با دادستانی همکاری کرد و به مهره دست راست لاجوردی تبدیل گردید. ٢ -محمود ناطقيان، بعد از مجتبی، مسئول بند شد. او نيز در ارتباط با سازمان اقليت دستگير شده بود و داستان دستگيریش که جلوه ای از حماقتش را بيان میکرد، زبانزد تمامی بند بود. در مورد چگونگی دستگیری وی می گفتند که وی نزدیک یکی از پارک ها ی شهر تهران کنار جوی آب خیابان نشسته بوده و زمانی که ماشین پاسدارها از آنجا رد می شده یکی از پاسدار ها از وی می پرسد اینجا چرا نشستی و وی می گوید ” با رفیقی قرار دارم”!!! و به این ترتیب دستگیر می شود. نامبرده از نظر شخصيتی آدمی ضعيف و بیشعور و بدون هيچگونه آگاهی سياسی بود. او خود جرأت دست بلند کردن به روی زندانی را به تنهائی نداشت و حتماً باید دیگر توابها دور و برش میبودند تا چنين کاری را بکند. وی افرادی را که در بيرون از زندان میشناخت و یا در مسير کوه دیده بود، در بند این زندان  بازجوئی میکرد و پس از انجام بازجوئیهای متعدد، بالاخره اطلاعاتی از زندانی کسب نموده و او را تحویل بازجویان رسمی در اوین میداد. ٣ -قناعتی، یکی از چاپلوسترین و خودفروخته ترین افراد بود. وی بعد از ناطقيان مسئول بند یک واحد سه شد. زندانيان به او لقب “جنایتی” داده بودند. ٤ -محمدرضا قربانی: یکی از همکاران نزدیک مجتبی ميرحيدری در بند یک واحد ٣ بود. وی را به عنوان نفوذی به واحد یک بند یک فرستاده بودند که در آنجا یکسری از زندانيان مبارز را شناسائی کرده و باعث انتقال آنها به گوهردشت شده بود. پس از اینکه از واحد یک به واحد ٣ برگشت، معاون ناطقيان شد و در کار بازجوئی و ضرب و شتم زندانيان سياسی با او همکاری مینمود. وی در ازای خوش خدمتی به حاج داوود، زندانبان لات معروف و عربده کشی های حقيرش پله های به اصطلاح ترقی(!!) را طی کرد و پس از مدتی مسئول بند یک واحد یک شد و در این سمت، “انجام وظيفه” نمود.  ۵ – احمد اصفهانی (اصفهانی، فاميل وی نبود ولی او به این اسم شناخته میشد) قبلاً ارتشی بود و حال در زندان به مسئوليت بند یک واحد یک رسيده بود (پس از رفتن مسئول قبلی). وی یکی از توابينی بود که در فرستادن زندانيان مبارز به “قيامت” و “تابوت”ها شهرت یافت.  ٦ -کریم برقی، یکی از توابهای فعال بند بود ولی آنچنان عرضه ای نداشت تا مسئوليتی در بند داشته باشد اما به هر طريق که میتوانست به ارتجاع در زندان خدمت میکرد. مثلاً يک روز او به يک زندانی به نام حاتم گير داده و شروع به اذيت و آزار وی کرد. حاتم طاقتش سر آمد و محکم زد توی گوش کريم برقی. با داد و بيداد کريم برقی، پاسداران و توابين بند سر رسيدند و ريختند به سر حاتم. وی را به زير هشت بردند و چون در آنجا تعدادی بطری شکسته روی زمين ريخته بود، موقع کتک زدن حاتم، وی روی شيشه های شکسته افتاد و شاهرگش بريده شد. وضع طوری شد که حاتم را به بهداری بردند و… . فکر ميکنم اين مواردی که شمردم و عملکرد تواب ها را کمی توضيح دادم، ابعاد و چگونگی همکاری توابين با ماشين سرکوب به خوبی آشکار می شود.

من نام برخی از تواب های سرشناس را ذکر کردم. اما علیرغم وجود تواب در زندان، آنچه من در دوران زندان به چشم دیدم و گوشه ای از آنها را بازگو کردم، فضای مقاومت بود. یعنی همانطور که قبلا هم گفتم فضای غالب در زندان های آن سالها تا جائی که من شاهد بودم جو مقاومت بود. اساساً باید فکر کرد که اگر مقاومتی نبود و زندانیان مقاوم و پایدار بر آرمان های انقلابی شان وجود نداشتند، این تواب ها هم نمی توانستند وجود داشته باشند و عاطل و باطل می شدند. بنابراین باید درود فرستاد به همه آن جان های شیفته که در یکی از وحشیانه ترین شرایط در زندان ها، از آرمانهای انسانی خود دفاع نموده و تن به خفت تواب شدن ندادند. همین  مقاومت ها بود که سردمداران جنایتکار جمهوری اسلامی را بر آن داشت تا با کشتار سال ۶۷ اساسا صورت مساله زندانی سیاسی را تغییر دهند. جنایت قتل عام زندانیان سیاسی در سال ۶۷،  به واقع نقطه اوج جنایات این رژیم در دهه ۶۰ بود. با گرامیداشت یاد و خاطره همه عزیزانی که برای آزادی و سوسیالیسم در دهه ۶۰ در راه آرمانهایشان جان باختند امیدوارم که بتوانیم با تلاش جهت نابودی جمهوری اسلامی رهرو راه آنها باشیم. با تاکید بر این نکته که برای جلوگیری از طولانی شدن این صحبت، از شرایط زندان گوهر دشت و بازگرداندنم به اوین که از همان جا هم آزاد شدم چیزی نگفتم. امیدوارم که زیاد خسته تان نکرده باشم و بتوانیم در قسمت پرسش و پاسخ به کمک هم  هر چه بیشتر به شرایط زندانهای جمهوری دار و شکنجه در آن سالها بپردازیم.

شهریور 1401

متن کامل در فرمت پی دی اف