به یاد گرامی بهروز دهقانی که در پیوند اندیشه و عمل صمیمی بود (۹)

اشرف دهقانی

بخش نهم

بهروز و صمد طی دو سال همکاری قلمی، مطالعه کتابهای غیر درسی مترقی و آگاهگرانه و همفکری های مشترک به قصد مبارزه با ظلم و ستم در جامعه و تغییر شرایط ظالمانه وقت به شرایط مناسب برای زندگی انسانی، در سنین نوجوانی خود کاملا باهم اُخت شده و به افکار و روش های مشترکی در زندگی دست یافتند. چنین تلاش هائی پایه ای بر دوستی و رفاقت صمیمانه و بی نظیر آنها در مراحل بعدی زندگی شان شد، دوستی و رفاقتی که هر چه گذشت عالی تر گشته و آنها را در تعقیب هدف والای مشترکشان در یک مسیر واحد انقلابی قرار داد.

در طی دوره ای که بهروز در دانشسرا درس می خواند ، خانواده همچنان با بی پولی و فقر دست و پنجه نرم می کرد. فقر همچنان در خانه جا خوش کرده و بیداد می کرد و افراد خانواده در شرایط بسیار سختی روزگار می گذراندند. نه فقط فقدان غذای کافی مسأله بود بلکه در زمستان سرد تبریز تهیه پوشاک و ذغال برای کرسی یکی از مسایل بزرگ و مهم بود. به خصوص عدم تهیه ذغال برای زمستان می توانست مرگبار هم باشد. مردم خاطره های تلخی از یخ بستن کودکان در زیر کرسی بدون ذغال در زمستان های بسیار سرد آذربایجان داشتند. کوشش های پدر برای ایستادن روی پای خود بی ثمر مانده بود.  درد پای او هر روز که می گذشت بیشتر می شد و او را از پای می انداخت. در زمستان دومین سال تحصیل بهروز در دانشسرا (و یا در اولین سال معلمی او که به مدت طولانی هنوز پولی به او نمی دادند) برای خانواده جدا از مسأله غذا و لباس و غیره، تهیه ذغال برای گرم کردن کرسی در زمستان به معضلی بزرگ تبدیل شد.  زمستان در راه بود و می بایست به هر صورت برای کرسی ذغال تهیه می شد. مناعت طبع و پنهان کردن فقر و یا به قول معروف با سیلی صورت خود را سرخ نشان دادن فرهنگ حاکم بر خانواده های کارگری بود.  از این رو کسی نمی بایست متوجه می شد که ما پولی حتی برای ضروری ترین نیاز زندگی مان نداریم.  من آن روزها و تب و تاب آبا و پدرم را به خوبی جلوی چشمان خود دارم.  نمی دانم چگونه ولی گویا در ارتباط پدر با خانواده خواهرش یا به عبارت دیگر عمه ما (خجه سطان – خدیجه سلطان – عمه) موضوع نیاز خانواده ما به ذغال در زمستان معلوم شد.  خجه سطان عمه در دوره فرقه دموکرات، در خانه یکی از فرقه ای ها به خدمتکاری مشغول بوده و در جریان حمله رژیم شاه به آذربایجان و قتل و غارت وحشتناکی که در تبریز به راه افتاده بود، خانه ای که او در آنجا خدمتکار بود نیز مورد حمله و تاراج قرار می گیرد و در آن بلبشو او هم می تواند پول و طلا و جواهراتی برای خود دست و پا کند. حال به دنبال این واقعه، پسر “خجه سطان عمه، صاحب کارگاه یا مغازه بخاری سازی شده بود و به این ترتیب آنها جزء خانواده هائی محسوب می شدند که به قول معروف دستشان به دهانشان می رسید. در زمستان آن سال، ذعال کرسی ما از طریق پسر عمه – میرزا آقا بی بی اوغلی – تأمین شد.  البته در همان سال فرصتی پیش آمد که آبا توانست با کار در خانه آنها پولی که بی بی اوغلی برای خرید ذغال داده بود را جبران کند و منتی روی خانواده ما به جای نماند. این مورد را با کمی تفصیل توضیح می دهم. 

در همان سال میرزا آقا بی بی اوغلی به مکه رفت و در بازگشتش به رسم معمول مهمانی در خانه اش به راه افتاد.  این فرصتی شد تا آبا به عنوان کمک در پذیرائی از مهمانان در خانه آنها ، از صبح سحر تا آخر شب بی وقفه کار کند. در ضمن آبا دلش به حال عروس خانواده (همسر میرزا آقا) که با وی بسیار ظالمانه برخورد می شد می سوخت و به همین خاطر هم با جان و دل در همه کارها از کار نظافت و شستشو گرفته تا پختن غذا و غیره به او کمک می کرد. این کار آبا هر چند در پوشش کمک فامیلی صورت می گرفت ولی در واقع ، یک کار کارگری بدون دریافت مزد بود.  در ضمن، آبا مرا نیز که یک کودک بودم همراه خود به آن خانه می برد. اگر عروس و بچه های هم سن و سال خودم در آن خانه را کنار بگذارم ، من  از آن خانواده در دوران کودکیم خاطرات تلخی دارم.  در اینجا به یک نمونه که مربوط به دنائت و پستی شوهر عمه ام است اشاره می کنم.  در تمام مدتی که آبا مشغول کار در خانه آنها بود من می بایست در حیاط خانه یا به واقع باغی که در جلوی ساختمان بود می ماندم.  در این باغ درختان میوه زیادی از سیب و گلابی گرفته تا هلو و شفتالو و غیره وجود داشتند.  اما آبا به من سپرده بود که به هیچوجه نزدیک آن درختها نروم.  آنجا به واقع منطقه کاملاً ممنوعه بود.  جلوتر از آن درختها، سه درخت توت بزرگ نیز وجود داشتند. آبا گفته بود که به خود درخت های توت دست نزنم ولی می توانم توت های ریخته شده روی زمین را بردارم و بخورم. معمولاً من علیرغم همه شیطنت های کودکیم این قبیل سفارش های آبا را با همه وجود اجرا می کردم چون آبا را به راستی مهربانترین پناهگاه خود می دانستم.  من در جلوی خانه در جستجوی توت های به زمین افتاده می گشتم و تنها توت های ریز و کالی را پیدا کرده و از زمین بر می داشتم که به هیچوجه توت های درست و حسابی نبودند. تازه خوردن آنها صرفنظر از این که نرسیده و بی مزه بودند با نوعی خجالت و دلواپسی هم همراه بود، چون شوهر عمه ام حسابی مرا می پائید.  او نه تنها حاضر نبود از بار بسیار زیاد درختهای توت (نه تنها یک بلکه سه درخت توت که بسیار هم پربار بودند) یک مشت توت کنده و به من بدهد ، بلکه حتی خوردن توت های ریز به زمین افتاده را هم با نگاه های حریصانه اش برای من زهر مار می کرد. اتفاقاً بعدها دیدم که همین شوهرعمه دیس های بزرگی را از توت های درشت و رسیده که معلوم بود باید حسابی شیرین و خوشمزه بوده باشند پر کرده و به خانه مهندس فلانی که کاره ای در رابطه با حسابرسی های میرزا آقا بود می برد.  من درعالم کودکیم با دیدن چنان صحنه ای خود به خود این تصور را در ذهن خود پروراندم که چنان توت هائی را فقط باید آدم های ثروتمند اسم و رسم دار بخورند و به اصطلاح قالب دهان ما نیست. بزرگتر که شدم آن دو برخورد متضاد یعنی آن دنائت نسبت به یک بچه که مادرش در آن خانه کار می کرد و برخورد چاپلوسانه نسبت به بالاتری، نفرت و انزجار زیادی در من به وجود آورد. برادرم محمد نیز از آن دوران خاطرات مشابهی در رابطه با خانواده خجه سلطان عمه تعریف می کرد.  از جمله این که موقع خوردن نهار که آبگوشت بود و همگی دور سفره مشغول خوردن بودند به او که یک پسر بچه بود و شکم گرسنه اش او را حریص و مشتاق خوردن غذا می کرد، حتی تعارف هم نکرده بودند که بیا و لقمه ای هم تو بخور. این که بهروز و روح انگیز در رابطه با آن خانواده چه تلخی هائی دیده بودند را نمی دانم. آن دو معمولاً چنین مسائلی را با طنز مطرح کرده و ضمن نمایش برخوردهای مسخره آمیز طرف مورد نظر، کلی همه را می خنداندند. 

در همین رابطه به یاد دارم که آنها برخورد میرزا آقا بی بی اوغلی در رابطه با عیدی دادن به ما را به یک موضوع خنده و مسخره در خانه تبدیل کرده بودند. گفته می شد که میرزا آقا بی بی اوغلی موقع عید که به دیدن دائیش و خانواده او که ما بودیم می آمد دست خالی بود و هدیه عید که امر مرسومی بود را برای بچه ها نداشت؛ می گفت گذاشته بودم که از دکان فلانی برای بچه ها جوراب بخرم ولی دکان بسته بود. سالها بعد، پس از شهات بهروز، میرزا آقا بی بی اوغلی که از کمونیست بودن بهروز مطلع شده بود به طعنه گفته بود: “بهروز نه این دنیا را داشت و نه آن دنیا را”. شکی نیست که مفهوم نهفته در این حرف درجه حماقت و نادانی گوینده اش را منعکس می کند. ولی اگر نتوان در این مورد بر میرزا آقا بی بی اوغلی به عنوان یک فرد عادی غیرسیاسی زیاد خُرده گرفت اما در عالم مبارزه سیاسی، شارلاتان هائی هستند که چنان مفهومی را برای بی ثمر جلوه دادن مبارزه کمونیست ها و دیگر انقلابیون در قالب عبارات سیاسی عنوان کرده و مثلاً با دنائت و خباثت تمام حتی “تن های شکنجه شده و یا گلوله خورده انقلابیون در زیر خاک” را گواه بر بی ثمری مبارزه آنها جلوه می دهند (چنین طعنه ای را حمزه فراهتی، فرد مشکوک به همکاری با ساواک در قتل صمد بهرنگی، فردی که بعد از قیام بهمن در جمع باند فرخ نگهدار و سازمان فدائیان اکثریت قرار گرفت و بعد در خارج از کشور ارتباطش با مأموران رژیم جمهوری اسلامی در جریان ترور جنایتکارانه این رژیم در رستوران میکونوس در برلین افشاء شد، در کتاب به اصطلاح خاطراتش مطرح کرده است). اما از طرف دیگر ما انسانهای کمونیست فدائی چون رفیق ارزنده مرضیه احمدی اسکوئی را داشتیم که زندگی انقلابیون کمونیستی چون بهروز را در مقایسه با زندگی های حقیر چنین اشخاصی در قطعه شعری به این صورت توصیف کرده است: “گوره سن اولارکی دورد ال ایاقلی/ قیسا آرزولارا، کیچیک وارلیغا/ محکم یاپیشیبلار، هیچ دوشونورلر/ بویوک انسانلارا، درین وارلیغا/ ده یرلی یاشاییب، بویوک ئولماغا؟” (ترجمه فارسی: آنان که به آرزوهای کوتاه و هستی حقیر/ چهار دست و پا چسبیده اند/ آیا هرگز اندیشه می کنند/ به انسانهای بزرگ و زیستن ژرف/ به ارزشمند زیستن و پرشکوه مردن؟).

از دوره دانشسرای بهروز تنها دو خاطره برجسته در ذهن من باقی است که یکی از آنها یادآور خصلت برجسته بهروز در تمام دوران زندگی اش می باشد. او این خصلت عالی و بسیار پسندیده را با خود داشت که همیشه سعی می کرد هر آنچه یاد می گرفت را به دیگران یاد بدهد و می کوشید هر آنچه که ممکن بود باعث ارتقای آگاهی یا شناخت نزدیکانش گردد با اشتیاق تمام و با شیوه های جذاب حتماً به آنها انتقال دهد. این برخورد و خصلت پسندیده درتمام دوران زندگی بهروز واقعاً با وجود او در آمیخته بود.  در همان دوره دانشسرا بود که او یک بار  صفحات بزرگی که روی آن عکس هائی کشیده شده بود را به خانه آورد. با روح انگیز به آنها نگاه می کردند و کلماتی که برای من نامأنوس بود را بر زبان می راندند. بعدها فهمیدم که آنها کلمات انگلیسی زیر عکس ها را می خواندند. بهروز ورقه بزرگی که رویش عکس سیب و چیزهای ملموس دیگری بود را هم برای من آورده بود. او عکس ها را یک به یک به من نشان می داد و اسم فارسی و شاید هم انگلیسی اش را می گفت و می خواست من آنها را تکرار کنم. ولی من آنقدر عاشق بازی در کوچه بودم که فقط  مدت کوتاهی آنهم به خاطر احترامی که به بهروز داشتم در کنار او می نشستم و کلماتی که برایم نا مأنوس و عجیب و غریب بودند را بر زبان می راندم و بعد در اولین فرصتی که پیش می آمد جیم شده و به طرف کوچه می دویدم. کوچه تنگ جلوی خانه محل بازی من با همسالانم بود و به همین دلیل هیچوقت در خانه بند نمی شدم. البته این را هم نباید فراموش کرد که اگر آنچه بهروز می خواست به من یاد بدهد به زبان مادری خودم، تُرکی بود با توجه به اشتیاقی که بهروز در یاد دادن داشت و احترامی که من از همان کودکی نسبت به بهروز قائل بودم حتماً شوق یادگیری در من بر انگیخته می شد. ولی متأسفانه تُرکی ما زبان ممنوعه بود (و هست) و برای سواد آموزی، ما از همان کودکی باید یاد می گرفتیم که “آلما” را به نامی که می شناختیم نخوانیم بلکه آن را به طور مصنوعی (برای ما) “سیب” بنامیم.

خاطره دیگرم از دوران دانشسرای بهروز مربوط به دوره ای است که او لباس پیشاهنگی به تن کرده و اهالی خانه با نگاه ها و برخوردهای ستایش آمیز او را پذیرا می شدند و آن روزی را به یاد می آورم که او را برای یک سفر پیشاهنگی بدرقه کردند.  اتفاقاً در این مورد در کتاب “برادرم صمد بهرنگی” مطلب جالب توجهی مطرح شده است. در این کتاب اسد بهرنگی می نویسد: “دوره دو ساله دانشسرا تمام شده بود. صمد و بهروز که هر دو از دانش آموزان فعال بودند دعوت شدند تا در اردوئی که تو منظریه تشکیل شده بود شرکت کنند.  آن دو هنوز نو جوان بودند و این سفر برایشان خیلی خوشایند بود چون تا آن زمان از تبریز خارج نشده بودند. این سفر دریچه ای بود که از آن می توانستند دنیای بیرون را تماشا کنند. من آن دو نفر را از گاراژ ترانزیت که تو خیابان فردوسی بود راه انداختم رفتند. بهروز جوانی تو پر و آرام و ساکت بود ولی اگر مجبور می شد دهانش را باز کند واویلا بود. سفارششان کردم که کله شقی نکنند، حرفی نزنند و حرکتی نکنند که کار دست خودشان بدهند. هر دو بلند خندیدند. چند روز از رفتنشان گذشته بود که در روزنامه ای خواندم که یکی از پیشاهنگان آذربایجانی در اردوی منظریه تو استخر غرق شده است. نگران شدم تا این که صمد و بهروز آمدند. جریان را پرسیدم. بهروز گفت: “درست است. یکی از دانش آموزان آذربایجانی تو استخر غرق شد. ما دور چادرهایمان سیاه کشیدیم و خواستیم آن شب را به اصطلاح شام غریبان بگیریم که مسئولین اردو موافقت نکردند. پارچه های سیاه را کندند و گفتند که به خاطر یک نفر نمی شود یک اردو را افسرده کرد. بچه های ما خیلی اصرار کردند که لااقل یک امشب برنامه های تفریحی اردو قطع شود ولی موافقت نشد. ما بچه های آذری آن شب از چادرهایمان خارج نشدیم و در هیچ فعالیتی شرکت نکردیم. …  صمد و بهروز از این پیشامد و رفتار مسئولین خیلی ناراحت و عصبانی بودند. از همان وقت پیراهن و دستمال گردن پیشاهنگی را کندند و انداختند دور. صمد با ریشخند گفت: “کار نیک، کردار نیک، پندار نیک” مثلاً شعار هر پیشاهنگ است. ولی تا آنجا که من دیدم و فهمیدم کار نیک شان کیسه اندوزی و کردار نیکشان خوشگذرانی و چیدن بساط های آنچنانی است ولی مانده ام کدام پندار اصلاً پنداری هست که نیک و بد باشد؟…. این سفر چشم و گوش این دو نوجوان را باز کرد. چون علاوه بر این که اولین سفر آنها بود یک سفر دسته جمعی هم بود. اعضای اردو همه جوان و هم سن و سال آنها بودند، و از همه جای ایران لُر، تُرک، کُرد، بلوچ و گیلک و …دختر و پسر آمده بودند. صمد می گفت دیدیم که چه پول ها صرف خوشگذرانی های بالائی ها می شود و دم و دود شان چطوری جور می شود. از همه خرج و نوشانوش فقط قطره ای به افراد اردو می چکد. … شرکت صمد و بهروز در این اردو و حدود دو هفته شب و روز با هم بودنشان آن دو را بیش از پیش به هم نزدیک کرد. معتقدم که این اردو دوران کودکی آنها را سر آورد و قدم به دوره جوانی گذاشتند.”

(ادامه دارد)